گزيدهء ادبيات معاصر اسرائيل .حق چاپ قطعهء برگزيده شده از "داستان عشق و تاريکی" نوشتهء آموس آز به نويسنده تعلق دارد .حق چاپ داستان "جمعهء کوتاه" نوشتهء حييم رحمان بياليک به انتشارات ِدوير و سازمان آکوم تعلق دارد .حق چاپ باقی داستان ها متعلق به نويسندهء آنها و سازمان آکوم است .انتشار اين مجموعه با کمک های بی دريغ انستيتوی ترجمهء ادبيات عبری امکان پذير شده است For the excerpt from A Tale of Love and Darkness by Amos Oz Copyright in the original work (C) held by Amos Oz For the story The Short Friday by Haim Nachman Bialik. Copyright in the original work (C) held by Dvir Publishing House and ACUM For all the other works: Copyright in the original works (C) held by the authors and ACUM The publication of this anthology was made possible by the generous assistance of the Institute for the Translation of Hebrew Literature. "
2
تقديم به پدر و مادر عزيزم يهودا حييميان و منير پيکر
فهرست صر مقدمهء پروفسور امنون ِنت ِ پيش گفتار مترجم حييم نخمان بياليك…………… ...روز جمعهء كوتاه يهودا َعميَخی………………… باله در اورشليم افراييم كيشون……………… ...افسانة سه سلمانى سوهان و روح از دفتر خاطرات يك آموزگار يهودى آوراهام .ب .يهوشوع………… مّد دريا آموس آز…………………… .داستان عشق و تاريكى يََعكوو شبتاى...........................خواستگارى ايتسخاك اورپاز…………… ...پيشنهاد ازدواج يوسل برستاين .........................شش داستان مينياتورى رئوون ميران..........................خرچنگ در ابوكريستو شولميت لپيد .........................نيمهء يك اسب اهرون الموگ.........................داستان شوفار َخنوخ لوين.............................پيشِپش و قهرمان مشت زنى دوريت رابينيان .......................گوشوارههاى نازى اتگارِكِر ت………………… نّيت هاى خير تپلى چقدر خوش ! زرويا شاِلو ............................زندگى عاشقانه ميرا ماگن .............................غذاى بچه به نصف قيمت نگاهی به ادبيات مدرن عبری.....تاليف کامران حييميان
4
مقدمه
رمان نويسى به زبان عبرى مدرن ،آنگونه كه در ادبيات اروپايى مورد تعريف و توصيف قرار گرفته ،كم و بيش ،از دورهء خردگرايى )هسكال١٨٨٠ -١٧٥٠ :ميلدى( آغاز گرديده و رفته رفته تكامل يافته است. پيشاهنگان نخستين اين ژانر ادبى اغلب يهوديان اروپايى ،بخصوص يهوديان اروپاى شرقى ،بوده اند .تقسيم بندى زمانى يا موضوعى آن چه را ادبيات عبرى مدرن خوانند كارى دشوار است ،زيرا ناقدين اين مبحث ،نظرات گوناگونى در اين مورد ارائه مى دهند .مهم اين است كه پاره اى روندهاى تاريخى ،مانند خردگرايى ،نهضت مهاجرت به سرزمين اسرائيل تحت نام "حيبت صيون" )حب به سرزمين اسرائيل( ،صيونيسم )جنبش ملى سياسى ملت يهود( و تحرك در زمينهء آبادى سازى و اسكان در سرزمين اسرائيل ،اينها همه در شكل گيرى مضامين ادبيات معاصر يهود اثر گذار بوده اند .بدون ترديد ،زمينه های جغرافيايی اين ادبيات را نمی توان ناديده گرفت : نوع مضامين و متون اين ادبيات ،كه در روسيه يا لهستان پايه گذارى گرديده ،با رشحات فكرى و تخيلى نويسندگان يهودى آلمان و اروپاى غربى تفاوت دارد. موضوع قابل توجه ديگر ،كه ذكر آن جالب است ،و شايد از خصوصيات تاريخى ملت يهود به شمار مىرود ،با تجديد حيات زبان عبرى ارتباط دارد .قرن ها كسى به اين زبان تكلم نمى كرده و حتى مى توان گفت كه از دو هزار و پانصد سال پيش ،يهوديان به تدريج تكلم به زبان عبرى را كنار گذاشته و به زبان "آرامى" به تكلم ،و حتى به آفرينش آثار مذهبى و ادبى ،پرداخته اند .شمارى از برگ هاى كتاب مقدس ،مانند بخش هايى از كتاب دانيال و عزرا و غيره به زبان آرامى نوشته شده اند .تقريبا تمام گمارا ،كه تفسيرى است مفصل و گسترده بر ميشنا )كه هر دو را با هم تلمود خوانند( به زبان آرامى است .كتاب عرفانى معروف به زوهر ،كه آن را به علمهء زاهد دوهزار سال پيش ،ربى شيمعون بريوحاى ،نسبت مىدهند ،تمام آن به زبان آرامى نوشته شده است. تا امروز ،نيايش مخصوص آمرزش ارواح مردگان و يا حتى قرارداد عقد و نكاح عروسى ها به زبان آرامى است .به عبارت ديگر ،لاقل تا اوائل سدهء بيستم ،زبان عبرى يك زبان زنده و رايج كه خانواده ها به آن تكلم مىنموده اند ،نبود. و اما به دنبال آنچه در بال قيد گرديده بايد افزود ،كه احاطه به زبان عبرى قديم -عبرى دورهء زبان مقدس -و نيز عبرى قرون وسطى ،كه آن را اغلب در تدوين كتب نيايش به كار مى بردهاند ،در ميان اكثر يهوديان ،به ويژه يهوديان مذهبى ،پديدهاى انكار ناپذير بودهاست .به عبارت ديگر ،در طول تاريخ يهود ،هميشه عدهاى به زبان 5
عبرى)شايد بيشتر به عبرى مذهبى( آشنايى داشتهاند ،ولى در زندگى روزانه ،در كسب و كار و امور خانوادگى، و به طور كلى در مكالمت و محاورت از آن استفاده نمى كردهاند .لذا ،زبان عبرى را تا تقريبا ً اوائل قرن بيستم مى توان نوعى زبان غير فعال و فاقد كاربرد روزمره به شمار آورد .بدون ترديد ،آنانی كه از اين "زبان نيمه جان" زبانى گويا و فاعل ساخته و آن را ابتدا در سرودن اشعار مذهبى و سپس در نگاشتن رمان به كار گرفته اند ،پيشاهنگان احيا كنندهء زبان عبرى مدرن هستند. همان طور كه در بال اشارت رفت ،رمان نويسى در عبرى مدرن ريشه در اروپاى اواخر قرن نوزدهم دارد .در ابتدا مضامين رمان ها را اغلب از حكايات و روايات كتاب مقدس گرفتهاند ،مانند داستان عشقى امنون و تامار)كتاب دوم شموئيل( .اين مضمون عشقى را اوراهام ماپو)سلوُبدكا -١٨٠٨كنينزبرگ (١٨٦٧به صورت رمان در آورد و بعد ها يك فرد بخارايى به نام شيمعون حاخام )بخارا -١٨٤٣اورشليم (١٩١٠آن را به فارسى تاجيك برگردانيد) .(١٩٠٨پاره اى از اين داستان ها را نويسندگان يهودى ايران به صورت رمان نمايشى ابتدا به روى كاغذ و سپس به روى صحنهء تئاتر آوردند ،مانند داستان يوسف و زليخا ،استر و اردشير)خشايار؟( ،داود و ُگليات و داستان روت و نوعمى به قلم فرهنگ نويس معروف ،سليمان حييم )تهران .(١٩٧٠ - ١٨٨٦ همان گونه كه در بال مذكور گرديد ،نهضت هاى مختلف ملى يا ملى گرايى بر بيشتر آثار رماننويسان نخستين اثر عميقى از خود به جاى گذاشتهاند .آثار ادبى شموئل يوسف عگنون )گاليسيا -١٨٨٨اورشليم ،(١٩٧٠برندهء جايزه نوبل) (١٩٦٦رگه هاى زندگى ساده دهكدهاى يا قبيلهاى خانواده هاى اروپاى شرقى را به نحو بسيار ظريفى چون تابلوى نقاشى ترسيم مىكند .زبان عگنون تا اندازهاى متأثر از زبان عبرى نويسندگان سده هاى گذشتهء ملت يهود است .بسيارند نويسندگانى كه پيش از عگنون و بعد از وى رشد نموده و در گلزار ادب عبرى مدرن درخشيدهاند ،و اشاره به همه يا حتى به برخى از آنان از حوصلهء اين مقدمهء كوتاه بيرون است .در هر حال ،به دو تن از آنها كه در اين كتاب آمدهاند اشاره مىكنيم و بقيه را خواننده علقمند مىتواند در مقدمهء آثار آنها در همين كتاب بخواند. حئيم نحمان بياليك )اوكراين -١٨٧٣وين / ١٩٣٤مدفون در اسرائيل( ،انتخاب بسيار به جاى گردآورنده اين مجموعه را مى توان رهگشاى رماننويسى دوران پيشين ادبيات مدرن يهود دانست .بياليك گر چه چهارده سال قبل از استقلل اسرائيل بدرود حيات گفت ،ولى زبان غنى او تا حد زيادى با رشد و تكامل زندگى اين سرزمين ،كه مىرفت به آزادى و استقلل برسد ،بستگى يافتهاست .نويسندهء ديگر ،كه يكى از نمايندگان بارز روند تازهء رمان نويسى است و براى ما يهوديان ايرانى افتخار آفرين است ،دوريت رابينيان نام دارد .اين خانم جوان ،كه در كفار سابا متولد شده ) ،(١٩٧٢هنوز پا به سن ٢٢سالگى نگذاشته بود كه با انتشار اثرى نام آفرين شهرت فراوانى كسب كرد .رمان رابينيان با تار و پود زندگى يك خانوادهء يهودى ايرانى در جايى ،گويا خيالى ،به نام عمريجان تنيده شده است .كتاب وى ،كه " كوچهء بادامها درعمريجان" نام گرفته ،با سرعتى شگفتآور يكى از پرفروشترين 6
رمانهاى عبرى شد و خوانندگان و علقمندان به رمان اين سرزمين را تسخير كرد .اين اثر سحر انگيز سال هاست كه در رديف اول اين ژانر ادبى بر سكوى بلند افتخار باقى ماندهاست .چيزى شبيه آن را ما در رشحات قلم شيواى جينا برخوردار)نهايى( مىيابيم كه زندگى يك خانوادهء يهودى اصفهانى را دور و بر مادر بزرگى سالخورده به نام طاووس رنگآميزى مىكند .جا دارد كه كتاب )Cry of the Peacockبانگ طاووس( جينا از انگليسى به زبان عبرى ترجمه شود. موزائيك انسانها در كشور اسرائيل ،كشورى كه در آن به قول حافظ "هفتاد و دو ملت" يا طايفه و زبان ،با زمينههاى زندگى متفاوت در كنار هم قرار گرفتهاند ،منشأ بزرگترين الهام براى كسانى است كه ذوق و استعداد نويسندگى دارند .آقاى كامران حييميان ،زادهء سرزمين ادب پرور ايران ،كه بدون ترديد وجودش از ايران حافظ و سعدى از يك سو ،جمالزاده و صادق هدايت و ديگران از سوى ديگر ،ملهم گرديده ،كارى سترگ و نيز دشوار انجام داده و در اين كار موفق شدهاست .آنانى كه به كار ترجمه دست يازيدهاند مىدانند كه رويارويى با اصطلحات ،كنايات و ايهامات زبانى كه زبان مادرى نيست ،چون خرمن كوفتن در كشتزار ادب ،كار هر كس نيست .آقاى حييميان ،با آشنايى به ريزه كارىهاى هر دو زبان ،عبرى و فارسى ،از عهدهء اين كار بزرگ و ارزنده بر آمدهاند .اين مجموعهء ابتكارى هديهء زيبايى است كه كشور اسرائيل به نمايندگى كامران حييميان آن را تقديم فرزندان كوروش بزرگ مىكند .باشد تا دينى كوچك به قهرمان هخامنشيان ادا شود. امنون نتصر دانشگاه عبرى اورشليم ،اسرائيل
7
پيش گفتار مترجم
كتابى كه در دست داريد اولين مجموعه داستانى است كه تاكنون از زبان عبرى به فارسى ترجمه شدهاست .اين روزها هياهوهاى سياسى و َجو ناهنجار خاورميانه سبب شده تا ملت هاى منطقه يكديگر را تنها از طريق اخبار ناخوشايند جنگ و جدالها و فيلتر رسانههاى گروهى بشناسند و چيزى از فرهنگ و ادبيات يا عشقها و رؤياهاى يكديگر ندانند .متأسفانه آشنايى فارسى زبانان با فرهنگ و ادبيات اسرائيل بسيار ناچيز است و كمتر كسى سعى مى كند در ديوار آهنينی كه ملتها را از هم جدا ساخته است روزنهاى ايجاد كند .هدف اصلى من از گردآورى و ترجمهء اين كتاب ،ايجاد روزنهاى هر چند كوچك در اين ديوار است. نويسندگان اسرائيلى در جهان ادب نام هايى آشنا هستند ،ساليانه جوايز ادبى معتبرى را از آن خود مىكنند و تعدادى از آن ها در فهرست كانديداهاى دريافت جايزهء ادبى نوبل قرار دارند. داستانهايى كه در اين مجموعه آوردهام از ميان صدها داستان كوتاه برگزيده و مستقيما ً از زبان عبرى ترجمه شدهاند .در انتخاب داستانها سعى كردهام از هر دوره يا ژانرادبى دست كم يك نويسنده را به خوانندگان معرفى كنم .ناگفته نماند كه سليقهء شخصى و توانايىهاى محدود من به عنوان يك مترجم ،در انتخاب نوع داستانها نقش بزرگى بازى كردهاست .ترتيب چاپ داستانها كم وبيش بر اساس تاريخ تولد نويسندهها است ،يعنى سعى كرده ام حق تقدم را به پيش كسوتها بدهم .در ابتداى هر داستان ،براى آشنايى بيشتر خوانندگان مختصرى از زندگى نامهء نويسنده و آثار مهم او را آوردهام .اكثر قريب به اتفاق آثار اين نويسندگان به زبانهاى مختلف ترجمه شده اند و مجموعههايى به سبک مجموعهء حاضر ،تا به حال به بيش از هفتاد زبان زندهء دنيا – جز فارسی -منتشر گرديدهاند. به غير از خانم دوريت رابينيان -كه بعد از مشورت با ايشان بخشى از كتابشان را براى اين مجموعه برگزيدهام -نويسندگان معتبر ايرانىتبار ديگرى مثل يوسى َاونى ،دانيل شموئليان و ِاهود بناى هم در اسرائيل به فعاليتهاى هنرى مشغولند كه متأسفانه از آنجا كه ژانر كارشان با اين كتاب همگونى نداشت ،معرفىشان را به زمان و مکانی ديگر موکول کردم. یپذيرم. از آنجا كه هنوز تجربۀ زيادی در کار ترجمه ندارم ،هر انتقاد و پيشنهاد سازندهاى را با آغوش باز م اميدوارم كه انتشار اين كتاب ،گشايشى برای نشر ترجمههاى ديگر از آثار زيباى ادبيات مدرن اسرائيل باشد.
8
در اينجا بايد از دوست مهربان و فرزانهام خانم شيرين دخت دقيقيان كه اين كار بدون كمكهاى دلسوزانه ،تشويق ها و فعاليتهاى بىدريغشان حتى آغاز هم نمى شد ،سپاسگزارى كنم .احساس قدردانى من از زحمات ايشان كه ايدهء گردآورى اين مجموعه و ايمان به انجام پذيرى آن را به من دادند و در همهء مراحل آفرينش كتاب از تدوين تا انتشار ،شركت فعال داشتند ،در قالب كلمات نمىگنجد. از دانشمند ارجمند آقاى پروفسور امنون نتصر كه لطف خود را از من دريغ نكردند و با مقدمهء ارزشمندى كه بر اين كتاب نوشتند بسيار بر ارزش آن افزودند ،بى نهايت سپاسگزارم .از دوست بىنظيرم آقاى پيمان اخلقى كه همواره از نظرات خلق و پيشنهادهای سازنده شان بهره جستهام از صميم قلب تشكر مىكنم .از آقاى بيژن خليلى رئيس محترم نشر كتاب ،كه با حسن نيت فراوان ،چاپ اين كتاب را عليرغم همهء مشكلت بر عهده گرفتند سپاسگزارم .از خانم نيلى كهن رئيس "انستيتوى ترجمهء ادبيات عبرى" در اسرائيل كه از اين پروژه استقبال كردند و كار تهيهء مجوز كپى رايت را براى همهء آثار آن بر عهده گرفتند و از ديگر كاركنان محترم آن انستيتو كه آثار با ارزشى از ادبيات مدرن عبرى را در اختيارم گذاشتند سپاسگزارم. در پايان از خانوادۀ عزيزم ،خواهرزادهء خوبم َمعيان ،دوست محبوبم آقاى فرهاد تراشندگان و همهء دوستانى كه دانسته و ندانسته درطول انجام اين پروژه مرا يارى داده اند تشكر مى كنم. كامران حييميان -زمستان - ٢٠٠٣ناتانيا ،اسرائيل
[email protected]
9
حييم نخمان بياليك ) (Chaim Nachman Bialik حييم نخمان بياليك بزرگ ترين شاعر عبرى زبان معاصر و از بزرگان ادبيات زبان عبرى در تمام دوره ها ،در دهكدهء كوچكى در نزديكى شهر ژيتومير در روسيه به دنيا آمد .پدرش تا سال ١٨٧٩كه به حومهء شهر ژيتومير نقل مكان كرد ،صاحب مسافرخانه دهكده بود. ك كوچك ،طبق رسوم آن ايام ،تربيت مذهبى داشت و از كودكى تلمود و ادبيات مذهبى آموخت. بيالي ِ يك سال بعد از نقل مكان به شهر ژيتومير ،زمانی كه حييم كوچك بيش از هفت سال نداشت ،پدرش دار فانى را وداع گفت و خانواده را در فقر مطلق تنها گذاشت .مادرش ناچار ،فرزندانش را به نزديكانش سپرد و به جستجوى معاش رفت. حييم نخمان به پدربزرگش كه مردى عالم و شديداً مذهبى بود ،سپرده شد .وی در سال ١٨٩٠براى تحصيل به يشيواى شهر وولوژيتص رفت و از همان زمان شروع به سرودن شعر كرد .اولين شعرى كه از اوبه چاپ رسيد، "به سوى پرنده" نام داشت كه دربارهء اشتياق رسيدن به آزادى و صيون بود. در سال ١٩٢١بياليك و چند نويسندهء ديگر يهودى با وساطت ماكسيم گوركى ،نويسندهء بزرگ روسى اجازه خروج از روسيه را گرفتند .بياليك مدتى در برلين و هامبورگ به سر برد تا آن که در سال ١٩٢٤كه به سرزمين مقدس مهاجرت كرد و در تلآويو ساكن شد .وی پس از مدت كوتاهى براى خود شهرتى جهانى كسب كرد و آثارش به زبان هاى متعددى ترجمه شدند. بياليک چندين كتاب شعر ،داستان و قصه هاى كودكان نوشت و آثار مهمى از ادبيات جهان را به زبان عبرى ترجمه كرد .يكى از كارهاى با ارزش بياليك كتابى به نام "سفرهاگادا" است كه در آن حكايات يهودى را از تلمود و ميدراش ،جمع آورى و تأليف كرده است . در اولين سال هاى دههء سی ،بياليک بارها براى معالجه و جمع آورى كمك مالى براى انتشاراتش به اروپا سفر كرد و در سال ١٩٣٤درشهر وين درگذشت .جسد او را در قبرستان قديمى تل آويو به خاك سپردند. در اسرائيل ،در هر شهرى ،دست كم يك خيابان يا مدرسه به نام او وجود دارد و آثارش بخش عمدهاى از كتب درسى و تحقيقى را تسخير كرده اند . 10
داستان كوتاهى را كه مى خوانيد از كتاب "داستان هاى بياليك " انتخاب شده است.
11
حييم نخمان بياليک
روز جمعهء كوتاه
اگر مىگويند بهتر است در روزهاى جمعه تداركات شبات) (١را سريع انجام داد ،اين حرف در مورد روزهاى جمعهء كوتاه چندين برابر بيشتر صدق مى كند .در روز جمعهء كوتاه غفلت اکيداً ممنوع است ،چون هر غفلتى مىتواند خداى نكرده منجر به بى حرمتى به تقدس شبات بشود و شيطان ،مخصوصا ً در هنگام خطر به كمين مىنشيند. اين موضوع كه رباى ليفا ذاتاً آدم ضعيف و بزدلى بود و هميشه پيش از طلوع آفتاب رقابتش را با جمعهء كوتاه آغاز مى كرد ،برای هيچ کس تازگى نداشت .او هميشه به خودش سخت مىگرفت و سخت نگران اين بود كه خداى نكرده لحظه اى دير بجنبد و همهء برنامه هايش به هم بريزد. در آن روز جمعه ،رباى ليفا هنگام سپيده دم مثل شير از جا برخاست ،فوراً دست هايش را طبق مراسم مذهبى شست و دست به كار شد " .اميدوارم كه شبات به سلمتى بيايد و برود!" .نگران بود كه نكند لحظه ها به بطالت بگذرند و چشمانش مرتب به سوی ساعت پير و سنگين كه رو به رويش روى ديوار آويزان بود مىچرخيد .رباى ليفا هميشه از اين بيم داشت كه قانونى را درست اجرا نکند و با فكر راحت به استقبال شبات مقدس نرود. غافل از اين که چنان كه خردمندان گفته اند" :همه چيز به شانس بستگى دارد" و هيچ زرنگى ،فراست يا پندى نمىتواند با بخت و اقبال مقابله كند. حال حكايت را بشنويد. آن روز بعد از اين كه رباى ليفا دعاهاى بامدادی اش را خواند و تازه داشت برای ِتفيلى َشَخريت) (٢نّيت می كرد ،ناگهان در ناله اى کرد و ستونى از بخار همراه با مردی غير يهودى وارد خانه شد. رباى از تعجب كمى جا خورد و خودش را در مقابل موج سرمايى كه نفوذ کرده بود ،جمع و جور كرد. "اين مردك صبح به اين زودى با من چه کار دارد؟" مرد غيريهودى تازيانهاش را كنار در گذاشت ،دست پوش هايش را در آورد ،دستش را زير بغلش فرو برد و از آنجا نامهاى تا شده ،چروكيده و كثيف بيرون آورد و به رباى داد .رباى نامه را خواند و شانههايش را تکان داد.
دلش به او می گفت ،كار شيطان است....رباى گتزى ،مامورثروتمند ماليات كه در دهكدهء مجاور زندگى مى كند ،رباى را به بريت ميل دعوت كرده و در نامهاش نوشته است :بدين وسيله به اطلع مىرساند كه رباى گتزى امروز اولين نوه اش را كه پسر اولزاد اولين دخترش است ،طبق عهد ابراهيم ختنه مى كند .به همين خاطر ،از رباى ليفا محترمانه تقاضا مىكند كه در اين مراسم َسنَدك) (٣باشد .رباى بايد زحمت كشيده و فوراً به دهكده مجاور بيايد .لزم به تذکر است که برای راحتی آن جناب به همراه آورندهء اين نامه گارى زمستانى برای ربای فرستاده شده تا در خدمت او باشد....... شكى نيست كه مأمور ماليات ،رباى گتزى نويسندهء حاذقى نيست و نامه هايش خواننده را به دويدن نمى اندازد، ولى او اين بار عاقلنه رفتار كرده و سه توضيح قانع كننده به نامه افزوده بود. توضيح اول -اسكناس سه رقمى نويى بود پيچيده در دستمال ،اين اسكناس زنده و سخنگو فی المجلس از دست گاريچى به دست رباى رسيد. توضيح دوم -كيسه اى پر از سيب زمينى هاى بزرگ و در كنارش غازى چاق و چله بود كه توسط كلفت خانه از گارى پايين آورده شده و در آشپزخانه گذاشته شد. و به عنوان سومين توضيح و برای محکم کاری -گتزی پوتين و شنل پوست بزرگ و گرمى از لباس هاى زمستانى اش را براى ليفا فرستاده بود تا خود را قشنگ در آن بپيچد و در راه سردش نشود. رباى آهى كشيد :عجب ،چه كار مى شود كرد ،حتما ً اين خواست خدا بوده است .حضور در بريت ميل)(٤ ميتصواى) (٥بزرگى است!.......ولی با اين حال بايد با زنم هم مشورت كنم. رباى ليفا نزد زنش که در اتاق ديگر بود ،رفت ،كارهايش را انجام داد و بعد ازمدتى رداى سفيد و پالتوى شبات به تن ،حاضر و آماده براى سفر بيرون آمد .شنل پوستى را روى پالتو و پوتين هاى زرد را روى كفش هاى سياهش پوشيد و كله پوستىاش را با دستار مطهر شبات پوشاند .بالخره رباى ليفا آراسته با لباس هايی كه مجموعه اى از معنوّيت و مادّيت بودند ،مزوزا) (٦را بوسيد و خانه را ترك گفت. گارى زمستانى كه مقابل خانه ايستاده بود ،بزرگ و پر از كاه بود .رباى ليفا از گاری بال رفت و طورى در آن لم داد كه انگار صاحب آن است .گاِريچى ،پاهاى رباى را با كاه و يونجه پوشاند و روى سكوى مخصوص نشست .پس از مدت کوتاهی ،گارى با صدای سوت بلند گاريچی شروع به ُسر خوردن روى برفها كرد. جاده صاف و ماديان چابك بود .بعد از ساعتى ،در حالى كه آسمان هنوز كامل روشن نشده بود ،رباى به دهكدهء مجاور و خانه صاحب مهمانى رسيد.
13
مهمان ها كه ديگر جمع شده بودند ،بعد از صرف نوشيدنى گرم ،براى انجام تفيل ايستادند .قصابى كه به طور اتفاقى براى خريد گوساله به دهكده آمده بود ،خوش صدا از آب در آمد و پيشنماز جماعت شد .با اين كه عبرى اش كمى اشكال داشت و در خواندن اشتباهاتى مىكرد ،همه چيز به خير گذشت و مراسم بريت آغاز شد. در ابتدای مراسم نوزاد قنداق شده را ،دست به دست كردند .عمو او را به عموى پدر داد و عموى پدر به پسر برادر ،پسر برادر به پدر پدر ،پدر پدر به پدر مادر و غيره و غيره ...تا اين كه نوزاد به بغل َسنَدك رسيد و كارى كه بايد بشود شد......بعد قضيه دوباره از نو تكرار شد :دوباره بدن كوچك و سرخ نوزاد ،كه دست و پايش را جمع كرده بود و با تمام وجود گريه مى كرد و بال بال مى زد را بلند كردند و آن را از راهى كه آمده بود برگرداندند :از بغل َسنَدك به دست پدرش ،از پدرش به پدر مادرش ،از پدر مادرش به پدر پدرش و غيره و غيره ......تا به سرچشمهء حياتش در پشت پرده رسيد و آنجا كمى آرام گرفت. حال به قسمت اصلى مى رسيم :غذا.............. مأمور ماليات ،رباى گتزى كه حتى در روزهاى عادى ،يهودى مهمان نواز و گشاده دستى بود ،حال كه خدا به او نوه اى داده ،صد چندان دست و دلباز تر شده بود .غذاى شاهانه شامل ماهى هايى به بزرگى تمساح ،يك گوسالهء درسته ،دوازده تا مرغابى و سه عدد قو بود! لزم به گفتن نيست كه انواع و اقسام مرغ هاى پر شده و سينه و زبان و سنگدان سرخ كرده نيز سفره را پر كرده بود. خوردنى ها را كنار بگذاريم و به سراغ نوشيدنى ها برويم .از آنجا كه رباى گتزى يهودى ساده اى است و اهل زرنگ بازى نيست ،وقتى مىگويد شراب كهنه منظورش واقعا شراب كهنه است ،يعنى شرابى كه روزها و سال ها در زيرزمينش دفن شده و از ابتدا ) مى شنويد؟( ،از همان ابتدا به اسم اولين نوه كه در آينده به دنيا خواهد آمد پنهان شده بود .گتزى از رباى خواهش كرد فقط استكان ديگرى بنوشد و يك استكان كوچك و جامى به اندازه ربع لوگ در كف دست رباى چپاند" .بفرمايين بفرمايين! رباى لطفا بنوشيد! نترسيد!" "شما به اين مىگوييد شراب كهنه؟ اين اصلً شراب نيست روغن زيتون است!" شراب را در جام ريخت و صدايى شنيده نشد ".روغن زيتون ناب ! بفرمايين ،به سلمتى ،رباى ،به سلمتى !" گتزى مست كرده بود .صورت چاق و پر مويش مثل سماورى جلخورده ،داغ و براق شده و چشم هايش در چربى غرق شده بودند...گاه به گاه دستش را روى قلبش مى گذاشت ،ضربه اى مى زد و با دهان پر به خودش مى گفت" :مى دانى گتزى ؟ ديگر پير شده اى ......پدربزرگ ! مى شنوى؟ ها ها ها ،تو پدربزرگ شده اى و زنت چه ؟ ممممادربزرگ !.....كجايى مممادربزرگ ! بيا اينجا پدربزرگ مىخواهد به سلمتى ات بنوشد! بيا ،بيا، خجالت نكش رباى هم آمِين خواهد گفت ،مگر نه رباى !" در اينجا گتزى بازوى رباى را چسبيد ،شانه هايش را با همه قدرت گرفت و او را مثل گونى سيب زمينى تكان داد ،بعد روى گردنش افتاد و شروع به بوسيدنش كرد .از فرط شادى و لذت از عّزت و افتخارى كه رباى ليفا به 14
او داده بود هم زمان مى خنديد و گريه مىكرد ".زنده باشى رباى ،عجب افتخارى! اگر رباى نبود .........واى واى واى ". رباى سعى كرد او را راضى نگه دارد" :خوب خوب بس است ،به سلمتى!" گفت و با احتياط جام را سر كشيد، "به سلمتى ! گريه براى چى ؟ گريه لزم نيست .اصلً لزم نيست "... رباى گتزى آرام شد و اشك هاى روى صورتش را با آستين پاك کرد ":رباى حرف قشنگى مى زند! گريه لزم نيست بايد نوشيد و باز نوشيد! به سلمتى! يعنى واقعا به سلمتى! به سلمتى رزق و روزى ....واى واى، رباى " .و دوباره زير گريه زد ":واى ،واى ،واى ،رر-زز-ق و رر-وو-زى !"... رباى ليفا كه ذاتا ً ضعيف و دلنازك است ،نمى توانست غم صاحب خانه را ببيند ،ناچار به خاطر او از خود گذشتگى كرد و جرعه پشت جرعه از شراب چشيد..... در اين ميان روز جمعهء كوتاه كمكم به پايان خود نزديك شد .رباى ليفا كه كمى مست شده بود ،لحظه اى هشيار شد و سعى كرد جلوى ميز روى پاهاى سستش بايستد" :آ-آ-آ" در حالى كه دست هايش را باز كرده بود با لكنت زبان گفت ":شب شبات ! روز كوتاه ".....ولى رباى گتزى که نمى خواست بشنود ،او را دو دستی گرفته بود و رهايش نمى كرد. در همين زمان ايوان گاريچى براى خودش آرام در مطبخ نشسته بود و به نوبهء خودش از اطعمه جشن لذت مى برد .او هم از اين كه مراسم مذهبى را براى نوزاد به جا آورده بودند خرسند بود و از فرط شادى جام ها را يكى پس از ديگرى به گلويش روانه مى كرد :يكى ،دوتا ،سه تا........ دراين ميان ساعت ديوارى ساعت سه را اعلم كرد .رباى ليفا خواست با عجله جلوى ميز بلند شود ،ولى پاهايش اصلً عجله اى از خود نشان نمی دادند .حتى پس از اين كه ايستاد و ليه هاى لباس را ،از شنل پوست خرس تا شنل بره دور خود پيچيد ،كمرش را بست و پوتين ها را به پا كرد ،باز هم پاهايش ابداً از او اطاعت نكردند .وقتى دوباره سعى كرد از جايش كنده شود ،ناگهان با تمام وزنش به نيمكتى خورد و در وسط اتاق ولو شد. رباى ليفا بيهوده سعى مى كرد بدنش را تكان دهد ،هر كارى مى كرد از جايش جم نمى خورد. ظاهراً " روغنى " كه وارد استخوان هاى رباى ليفا شده بود ،كار خودش را كرده بود .ولى او اصلً از اين موضوع ناراحت نبود ،بر عكس خيلی هم سر حال و سر دماغ شده بود .وقتى كه بدنش سعى ميکرد با حركات دست و تكان دادن انگشت خود را به زور از جا بلند كند ،لبش لبخند می زد و از گلويش صداهايى مثل صداى سوت پرنده خارج مى شد .رباى خنده اى كرد و گفت " :هى هى هى ،رباى گتزى ،پاها"........ همه اطرافيان هم زير خنده زده بودند ":هى هى هى ،جناب رباى !".....
15
بالخره به كمك نيرو دهنده خستگان و جمعى از مهمانان ،بدن سنگين رباى از جايش كنده شد و هر دو بندهء خدا، رباى ليفا و همراهش ايوان گاريچی در حالى كه به يكديگر تكيه داده بودند به سلمتى از خانه خارج شدند و از گارى زمستانى بال رفتند. رباى دوباره در حالى كه بدنش پيچيده و پاهايش پوشيده بود توى گارى لم داد و ايوان بار ديگر روى سكويش نشست و با سوت بلند و شادمانه اى ماديان را به راه انداخت. حال مى رسيم به اصل داستان . رباى ما از همان لحظهاى كه با عباى قشنگش در گارى نشست ،حس كرد گرماى مطبوعى به شيرينى عسل در بدنش پخش مى شود .پلك هايش از خواب سنگين شدند و سرش شروع به تلوتلو خوردن كرد. "هى ،هى ،عجب روغنى!" -رباى در خودش جمع شد و دانه هاى ريز شن را در چشمانش حس كرد. با خود زمزمه کرد":روغن زيتون ناب! "....و در همان لحظه اى كه گارى از پل كوچك بيرون دهكده گذشت ،در خواب عميقى فرو رفت. در همين زمان ايوان گاريچى روى سكوى خودش نشسته بود و داشت دوستانه با ماديانش گپ مى زد ،به او قول چيزهاى خوب مى داد ،به شرطى كه به راه راست برود و از جاده خارج نشود .ايوان هنوز مشغول صحبت بود که تازيانه و افسار از دستش لغزيدند ،سرش با كله پوست بره اى توى يقهء بالپوشش سقوط كرد و در يك آن خر و پفش به راه افتاد. ماديان كه خود را آزاد حس مى كرد ،همه پندهاى اخلقى و وعده و وعيدهاى صاحبش را فراموش كرد .وقتى به اولين تقاطع رسيد ،لحظه اى ايستاد ،انگار در دلش مى گفت" :از اين طرف يا از آن طرف؟ " و ناگهان گارى را با تمام قدرت ،نه به اين سو و نه به آن سو بلكه از راه مصالحه به طرف وسط يعنى به سوى دشت كشيد. در همين فاصله آسمان ابرى شد و راه ماديان را تاريك كرد .برف سنگين و پر آبى دنيا را به هم ريخت و راه ها را پوشاند .ماديان كه ظاهراً هنوز مردد بود كه نكند كار اشتباهى كرده باشد ،كمى در اين باره فكر كرد ولى از آنجا كه راه حلى به نظرش نرسيد ،خود را به دست آسمان سپرد و در تاريكى به راهش ادامه داد .با گوش هاى فرو افتاده ،دل افسرده و چشمهاى بسته روى تپه هاى برف و بيشه هاى خار رفت و گارى را با محتوياتش با خود كشيد .....اگر ناگهان مانعى پيش نيامده بود ،كسى نمى داند ماديان تا كجا پيش مى رفت .گارى واژگون شد و دو مسافر ما وحشت زده در بين كپه هاى برف و تاريكى بيدار شدند. "اى داد و بيداد!" رباى شگفت زده سعى مى كرد خود را از ميان برف ها خلص كند .يك باره وقايع آن روز را مرور كرد و ناگهان حس كرد كه انگار كلنگى بر سرش فرود آمده است " :شبات !" رباى مى خواست فرياد بلندى بكشد ولى نمى توانست .همهء وجودش در فكر وحشت انگيز يك واژه منجمد شده بود" :شبات !" 16
وقتى دوباره قدرت تكلم را بازيافت ،از ته گلو فرياد کشيد: "ايوان ،واويل!" در اين فرياد ،كه از ته دل برخاسته بود و شامل تنها كلماتى مى شد كه رباى ما به زبان بيگانه مى دانست ،چند چيز با هم مخلوط شده بود :عجز و لبه ،تقاضاى بخشش ،ترس از خدا و آخرت ،پشيمانى و چند چيز ديگر كه بر زبان آوردنى نيستند. در اين بين ايوان ايستاده بود و با عصبانيت با گارى واژگون شده و افسار به هم پيچيده ور مى رفت .گاهى هم به شكم ماديان بدبخت لگد مى زد و به هفت جد و آبادش ناسزا مى گفت .ايوان بعد از تعمير گارى از "ربان" دعوت كرد كه سوار گارى بشود ،رباى به تاريكى شب خيره شد " :نجاتم از كجا خواهد آمد؟" و كمكى نيامد. براى لحظه اى اين فكر از سرش گذشت كه هر چه مى خواهد بشود ،ازآنجا تكان نخواهد خورد .در دشت بى حركت خواهد ماند و حتى اگر كشته شود خطا نخواهد كرد .حكايات كمى در بارهء پرهيز كارانى كه روز مقدس را درجنگل و بيابان گذرانده بودند وجود دارد .آيا داستان َارِيل كه خدا در روز شبات براى محافظتش در بيابان شيرى فرستاده بود تا بعد از پايان شبات سوار آن شود ،ماندنش را تصديق نمى كند؟ .....وقتى رباى ليفا دوباره نگاهى به تاريكى شب انداخت ،دل و جرأتش را از دست داد. چشمانش در سمت چپ ،جنگلى تاريك و سنگين را مى ديدند كه پر از سر و صدا و شيون باد بود ،جنگلى خطرناك و پر از راهزنان و حيوانات وحشى .در سمت راست دشتى ساكت و وسيع بود كه سراسر در كفنی سفيد پيچيده شده بود .از ميان برف ها موجوداتى بيرون زده بودند كه رنگشان تركيبى از سياه و سفيد بود و مثل سنگ قبر به نظر مى رسيدند .خدا مى داند اين ها چه هستند :اَِجنه ،جانوران ،اجساد يا بوته هاى خار .......از هر گوشهاى ،از ميان تاريكى ببرها و پلنگ ها دسته دسته جان مى گرفتند و به او نزديك مى شدند....... رباى پشيمان شد" :نه ! نجات جان انسان از تقدس شبات مهم تر است .گفته شده است :׳با قوانين من زندگى كن׳ نه اينكه با آنها بمير .روى معجزه نمى شود حساب كرد .از كجا معلوم كه من ارزش معجزه را داشته باشم ".. رباى ليفا حس مى كرد كه يوزپلنگ بزرگ و وحشتناكى رو به رويش ايستاده ،چشمان براقش را به او دوخته و دارد با دندان هاى كج و كوله اش برای او دندان قروچه مى رود ....مو به تنش سيخ شد ،چشمانش داشت ازترس از حدقه در مى آمد...... ربای از ميان وحشت مرگ و ضربه هاى به هم خوردن دندان هايش فتوى داد " ،اصلً و ابدْا! حقيقت اين است كه طبق قانون توراه ،من ابداً مجبور نيستم خودم را قربانى كنم!" .......
17
رباى از گارى بال رفت و در آن نشست ،ولى اين بار سعى كرد از روى فروتنى بر خلف عادت ،جمع و جور بنشيند ......گارى ،راهش را در تاريكى روى زمين ليز باز مى كرد و رباى ليفا نجوا كنان با دل غمگين و شكسته به شبات خوش آمد مى گفت. دور از جان همهء مسافران! شب زمستانى در نظر رباى چون قرنى گذشت .ماديان بدبخت ديگر خسته شده بود و قدرت راه رفتن نداشت .گارى روى پستى و بلندى هاى جاده مى رقصيد و بدن كوفته رباى را با خود مى رقصاند .چيزى نمانده بود كه استخوان هايش در راه پراكنده شوند .درخت هاى پير جنگل با شاخه هاى كلفت و پر برف و سكوت خشمگين شان از مقابل چشمان رباى عبور مى كردند و بلوط هاى كوچك با سرهاى تيز از زير كله سفيدشان گيج و مبهوت بودند :اين كيست ؟ آيا اين رباى ليفا ،رباى شهر نيست كه به خودش اجازه داده در شبات سفر كند .....بوته هاى خار از خجالت سرشان را پايين انداخته بودند و باد در ميان شاخه ها زوزه كشان، زارى مىكرد :امان از بى حرمتى به خدا ،فغان از توهين به توراه! حوالى نيمه شب بود كه بالخره گارى به يك مسافرخانه بين راه كه برف پنجره هايش را تا نيمه پوشانده بود رسيد .بخار دهان ماديان خسته و نيمهجان ،يخ زده بود و براى مسافرها ،ديگر جانى نمانده بود .ريش و سبيل و صورت رباى تبديل به يك پارچه يخ شده بود .از اينجا به بعد به هيچ وجه امكان ادامه سفر نبود .پيرمردى غير يهودى كه خدمتكار مسافرخانه بود به پيشوازشان آمد .رباى از گارى پياده شد و خدمتکار و ايوان ،گاری را در حياط مسافرخانه جا دادند . رباى وارد اطاق سرد و دلتنگى شد كه در آن چراغ نفتى دود زده اى با نور ضعيف روشن بود .صداى ُخر و پف صاحب مسافرخانه از اطاق مجاور شنيده مى شد .روى ميز ،دو شمعدان مسى با شمعهاى مرده قرار داشت و روى روميزى دست بافت ،خرده هاى نان و استخوانهاى باقى مانده از غذاى شب شبات پراكنده بود .رباى ليفا رويش را برگرداند تا اين صحنه را نبيند ،و درحالى كه از سرما يخ زده بود و لباس هايش برتنش سنگينى مى كردند خود را روى نيمكت برهنه و زمختى كه در كنار ديوار قرار داشت انداخت و سرش را در عبايش فرو برد ".كه اينطور ،او ،رباى ،به شبات بى حرمتى كرده ......چه ُكفر بزرگى ! فردا چطور می تواند سرش را بلند كند؟ روزقيامت چه جوابى بدهد؟ واى بر اين رسوايى !"... اشك از چشمان رباى سرازير شد .يخ ريش و سبيلش هم آب شد و به آن پيوست .سر و بدنش مثلسرب سنگين شده بودند ،مى خواست تكان بخورد ولى نمى توانست " .شايد زمان مرگ فرا رسيده ؟" وحشت مرگ وجود رباى را فرا گرفت و آروارهاش فرو افتاد -همين است وقت مردن است ،وقت اعتراف رسيده ....لب هاى رباى بىاختيار شروع به زمزمه كردند " :اى خداى بخشنده و مهربان ،لطفا ً ،خواهش مى
18
كنم رحم كن ! فرمانرواى عالم ،مرا عفو كن ،گوشت و استخوانم ،پست و حقيرم ،به راستى خطا كردم ،گمراه شدم ،گناه كردم .......ولى زن و بچه هايم ،گله ام ،آنها چه جرمى مرتكب شده اند؟ " رباى بيچاره چند ساعتى بى خوابى كشيد .تمام بدنش را عرق سردى پوشانده بود و در استخوان هايش آتش شعله مى كشيد .ازميان تب هذيان مى گفت و پاسوك هاى مختلفى از كتب مقدس مى خواند .جملت ميشنا را با آيه هاى توراه و گفته هاى بزرگان را با تفيلى روزانه مخلوط مى كرد........افكار متفاوت دربارهء گناه و مجازات ،جهنم و بهشت ،تنگى قبر و فرشتهء مرگ به همراه كلماتى مثل زن بيوه ،فرزندان يتيم ،دختر بزرگ ،ادارهء ربانوت و..............در مغز آشفته اش مى دويدند .رباى بينوا تا سپيدهء سحر در عمق اين افكار شكنجه آور دست و پا مى زد ،ناله مى كرد و آه مى كشيد . وقتى سپيده زد ،احساس خواب سنگين و آزار دهنده اى كرد ،خوابى زجرآور از ميان نفس هاى سنگين و كوتاهش آمد و او را با خود برد. در آن ساعتى كه رباى ليفا روى نيمكت مسافرخانه دلگير ،پيچيده درعبايش ،غرق در عرق تن و يخ آب شده ريش و سبيلش ،درازكشيده و خواب هاى بد مىديد ،خداى متعال در آسمان نشسته و مشغول به كارخود بود: خروس ها را از خواب بيدار مى كرد و تاريكى را از مقابل روشنايى كنار مى كشيد .نور كم رنگ ،عصبانى و سرما خوردهء سپيده دم زمستانی از راه روزنه هاى كوچك يخ زده ،داخل اطاق شد. مسافرخانه چى كه فيبكا نام داشت عطسه اى كرد ،عربده اى كشيد و از خواب پريد .با يك پرش از تخت پايين آمد ،پوتين هاى سنگينش را به پا كرد ،عباى كوتاهش را به دوش انداخت و به سوى اطاق بزرگ رفت تا ببيند چه كسى نيمه شب به مسافرخانه اش آمده است .وقتى كه وارد اتاق شد ،نگاهى به اطراف كرد و بر جا خشك شد .رو به رويش روى نيمكت ،رباى ليفا با تمام جاه و جللش دراز كشيده بود. ابتدا فكر كرد كه اين چيزى جز چشم بندى يا كار اجّنه نمى تواند باشد .خم شد و دوباره از نزديک نگاه كرد ،اين بار با دقت تمام از بال و پايين و طرفين چشم انداخت " .به جان خودم ،خودش است! ايناهاش! دماغ مثل شوفار و صورت انجيرى" .فيبكا ديوانه شده بود " :يعنى چه ؟ شبات و رباى ؟ من مستم يا ديوانه ؟ " ناگهان دو دستى برسرخود زد " .اى فيبكاى احمق! حتما ً اشتباهى شده و چه اشتباه شرم آورى ......درمحاسبه روزهاى هفته اشتباه كرده اى ،فيبكا ! آخ فيبكا ،گول خوردى ،واى بر تو ،ازفرط گناه روزها را قاطى كرده اى .عجب دسته گلی به آب دادى! فردا همه شهر از آن خبر دار خواهد شد "..... وقتى فيبكا از وخامت اوضاع آگاه شد ،فورا از جا پريد تا قبل از اين كه رباى بيدار شود و خلف كارى اش را ببيند ،همه آثار شبات را از خانه بزدايد .قبل از هر چيز شمعدان هاى مسى ،باقيمانده هاى غذا و روميزى سفيد را جمع كرد .سپس به اطاق خواب پريد و زن و دخترش را از روى تخت هل داد: " زودباشين ،پا شين تن لش ها! الهى درد بى درمون بگيرين! "... 19
زن وحشت زده از خواب پريد " :كيه ؟ چى شده ؟ " " به جهنم برى حيوون كثيف ،صداتو بلند نكن! زود پاشو غذاى شبات رو از تنور در بيار"... زن تا مدتى نمى فهميد شوهرش از چه دارد صحبت مى كند .تازه وقتى كه شوهر با يك مشت جانانه منظورش را بيان كرد ،زنک ازجا پريد و به سوى تنور شتافت . " مرض بگيرى ،همه رو در آر .فرنى ،كلوچه .همة ديگ روخالى كن .همشو .هيچى تهش نمونه ! " دريك چشم به هم زدن ظاهر خانه زير و رو شد .شبات رفت و به جاى آن يك روز معمولی آمد .در تنور بزرگ دهان گشاد آتش روشن شد .سماور شكم گنده پر از هيزم شد و شروع به زمزمه كرد .صداى چكش و تبر خانه را پر كرد .فيبكا شخصا ً روى تغارخم شده بود و با تمام قدرت خمير مى ماليد .دختربزرگ خانه كه دوشيزه اى بلند قد با چهرهاى سياه و پف كرده بود ،گيج و منگ درميان خانه ايستاده بود و از جريان سر در نمى آورد .وقتى از دست هاى خميرآلودهء پدرش دو كشيده و يك نيشگون دريافت كرد ،شروع به پوست كندن سيب زمينى درديگ بزرگ پر ازآب كرد " .زودباش پوست بكن ،بل گرفته! " فيبكا ديگران را تشويق به كار مى كرد و همزمان با تمام قدرت خمير ورز می داد ....انتظار داشت كه رباى هر لحظه از خواب بيدار شود .وقتى كه خمير آماده شد و رباى بيدار نشد ،فوراً رفت و كله كهنه و نخ نمای خود را برسرگذاشت .آستينش را بال زد ،تفيلين گذاشت و با صداى بلند و آهنگ روزهاى معمولى به خواندن تفيلى صبح مشغول شد. در همين ميان ،در مسافرخانه بى وقفه دور لوليش مى چرخيد و روستايى ها عبا پوشيده و چوب به دست به رفت و آمد مشغول بودند .مسافرخانه را سرماى برف ،بخار دهان ،دود چپق ،بوى تند عبا ،صداى قدم ها و همهمه گفت و گو پر كرد .فيبكا موقع تفيل مخصوصا ً از كنار بستر رباى رد مى شد ،با صداى بلند و با آهنگ ، هللويا هللويا مىخواند و درضمن گوشهء چشمى هم به رباى خفته داشت ،انگار مىگويد: "بخواب رباى ،آسوده بخواب .ديگه از تو ترسى ندارم .الن ديگه حتى اجازه دارى بلند شى ".... در همين لحظه رباى تكانى به بدن كوفته اش داد" .باريكل فيبكا! " صاحب مسافر خانه در دل گفت: "فقط مواظب باش كار رو خراب نكنى! " فيبكا فورا ً در ميان دود چپق و انواع و اقسام عباها ناپديد شد .از آنجايی که ايستاده بود ،با چشم باز در كمين رباى نشست و با آهنگ روزهاى معمولى و با صداى بلند خواند " :هللويا ،هللويا " رباى ما وقتی بيدار شد ،همه دردهايش با او بيدار شدند " :آخ ،آخ ،آخ ،سرم درد ميكنه ،همه استخونهام خرد و خاكشيره ! " .با سختى نيم تنه اش را بلند كرد و چشمانش را گشود .اين چيست ؟ او كجاست؟ درحمام ؟ نه ،در مسافرخانه .شبات كجاست ؟ يادى از آن نيست! روستايى ها .آدم هاى كوچه و بازار جمع شده اند و سماور دارد 20
رو به رويش مى جوشد! " دراين صورت" فكر وحشتناكى استخوان هاى رباى را لرزاند و چهره چروكيده اش، چروكيده تر شد " ،دراين صورت ،همه روز شبات و شب بعد از اون رو خواب موندم ،اينجا ،روى اين نيمكت، جلوى چشم فيبكا و جلوى چشم گوييم ،بدون كيدوش) ،(٧بدون تفيل ،بدون َهودال ) .(٨خداى بزرگ ،تو با ليفا چه مى كنى ؟ " وحشت عميقى بر رباى مسلط شد و نا اميدى قلبش را فرا گرفت .داشت پس مىافتاد .خدا خيلى زندگي اش را تلخ كرده بود ،بيش از اندازه .. .و "چرا؟" در قلبش فرياد زد " به من بگو پروردگار عالم ،چرا؟ " از ميان ابر دود چپق ها ،ايوان گاريچى شلق به دست ،سرک کشيد " :رباى وقت رفتنه ! گارى حاضره! " رباى ناله كنان از جا برخاست و به سمت در رفت .مثل مست ها تلوتلو مى خورد و به سختى راهش را بين روستايى ها باز مى كرد .نزديك در ناگهان دست پهن و زمخت فيبكا در دست رباى گير كرد: " سلم رباى! " " سلم وخداحافظ " ،رباى خود را خلص كرد و با عجله خارج شد " ،وقت ندارم "..... " خداحافظ " ،فيبكا پشت سرش جواب داد " :برو به سلمت رباى ،موفق باشى" .. اين لحظه زمان ايده آلی براى جدايی بود و هيچ کدام از طرفين در آن شک نداشت .فيبكا محكم و با عجله در را پشت سر ربای فرارى بست ،انگار كه مى گفت " :خدا خيرت بده ! "....و رباى با تمام وجود خود را توى گارى انداخت " .هى ،ايوان ،ايوان !" به اين نحو رباى گاريچى را تشويق به عجله كرد. عجله براى چه؟ فرار؟ به كجا؟ حتى خود رباى هم براى اين سؤال ها جوابى نداشت ،در اين لحظات رباى ليفا ديگر پرسشى نداشت ،هرچه مى كرد ناخودآگاه بود ،بدون فكر و حساب.... فقط يك خواهش قلبى داشت و با تمام وجود براى آن دعا مى كرد " :خالق عالم ،برايم معجزه اى كن تا راه هزاران هزار بار درازتر شود ،سال ها و قرن ها بگذرند و من همچنان سفر كنم ....و اگر قابل اين نيستم ،جانم را بگير ،خدايا مرا ببخش و جانم را بگير"... ولى دعاى رباى شنيده نشد :گارى ،او را بر بال هاى عقاب گذاشت و راه ليز و يخ زده برضدش دسيسه كرد .بعد از آن شب ابرى ،خورشيد زمستانى بيرون آمده و زمين ،سفيد ،نورانى و بشاش بود .كلغ هايى كه در راه نوك مى زدند راه را براى گارى پرنده باز مى كردند و به آن با صداى گرفته خوش آمد مى گفتند: غار ،غار! رباى ليفا كه حتی از روى كلغ ها ،درخشش آفتاب و سپيدى برف خجالت مى كشيد ،سرش را با عبايش پوشاند و دوباره در افكار مأيوسانه اش غرق شد .ازاين لحظه به بعد ،ديگر نه چيزى ديد ،نه شنيد و نه حس كرد .جانش را به دست جان آفرين و بدن كوفته اش را به دست گارى پرنده سپرد: " هرچه بادا ،باد".... 21
در آن نيمروز ،وقتى كه جماعت از كنيسا خارج شدند و داشتند به عشق شبات با شادى در خيابان ها قدم مى زدند و به يكديگر شبات شالوم مى گفتند ،گارى ای را ديدند كه با شتاب از سر خيابان به سويشان مى آمد و داخل آن ) واى برچشمانى كه مى بيند( رباى ليفا نشسته بود ! ...
-١طبق قوانين دين يهود ،کار کردن و مسافرت در روز شنبه ممنوع است و يهوديان مذهبی از صبح روز جمعه شروع به تدارک می کنند تا بتوانند از عصر جمعه تا غروب شنبه را به انجام مراسم مذهبی بپردازند. -٢تفيلی َشَخريت :نماز صبح در دين يهود َ -٣سنَدک :کسی است که نوزاد را در هنگام اجرای مراسم ختنه روی زانوی خود نگه می دارد .اين وظيفه معمولً به بزرگان خانواده و اشخاص بسيار محترم داده می شود. -٤بريت ميل :مراسم ختنه سوران -٥ميتصوا :ثواب ،حکم کتاب مقدس توراه ِ -٦مزوزا :طومار کوچکی است حاوی آيه هايی از تورات مقدس که يهودی ها بر چهارچوب در خانه شان نصب می کنند. -٧کيدوش :مراسم مذهبی که پس از آغاز شبات انجام می شود. َ -٨هودال :مراسمی که پس از پِايان شبات برگزار می شود.
22
يهودا عميَخى ) (Yehuda Amichai يهودا عميَخى) ( ٢٠٠٠-١٩٢٤يكى از شاعران برجستهء معاصر زبان عبرى است كه كارهايش تأثير قابل توجهى بر ساختار شعر مدرن اسرائيل گذاشته است .گفته مىشود پس از مزامير داود ،اشعار عميخى بيشتر از هر شاعر ديگرى از زبان عبرى ترجمه شده است .موفقيت كارهاي عميخی به خصوص در بين انگليسى زبانان چشم گير بوده و خوانندگان زيادى را در امريكا به خود جلب كرده است .برخى از شاعران مطرح امريكايى اذعان كردهاند كه از كارهاى او تأثير پذيرفتهاند. او درآلمان دريك خانوادهء مذهبى به دنيا آمد ،درسال ١٩٣٥با خانواده اش به سرزمين مقدس مهاجرت كرد و در اورشليم ساكن شد .درجنگ جهانى دوم به همراه بريگاد يهودى ارتش بريتانيا جنگيد و بعد از مرخصى از ارتش درسال ،١٩٤٦در نبردهاى استقلل شركت كرد .عميخى پس از پايان جنگ به تحصيل متون مذهبى و ادبيات عبرى در دانشگاه پرداخت و سپس به كار تدريس در دبيرستان ها مشغول شد. اولين مجموعه شعرش" ،اكنون و روزهاى ديگر" در سال ١٩٥٥منتشر شد و تحسين خوانندگان و منتقدان را برانگيخت .اين كار و مجموعه هاى شعر بعدى اش ،عميخى را به عنوان يك پيشرو سبك مدرن ادبى مطرح كردند .درونمايه هايی كه تا آن زمان شاعرانه محسوب نمى شدند به تصاوير ناب شعرى تبديل شدند :تانك ها، هواپيماها ،بنزين ،قراردادهاى تجارى و اصطلحات فنى كه در اشعارش مطرح مى شوند ،بيانگر اين عقيده اند كه شعر مدرن بايد با مسائل روز رو به رو شود و انعكاس آن باشد. عميخى در عين استفاده از موضوع های نامتداول ،نو آورى هايى هم در استفاده از زبان عبرى به وجود آورد .او به خاطر بيرون كشيدن و تركيب و تلفيق ليه هاى مختلف زبان ،ازعبرى باستانى گرفته تا عبرى محاوره اى
دراشعارش ،به "استاد بازى باكلمات" معروف است .او كه تا حدودى تحت تأثير طنز و بذله گويى شعر مدرن انگليسى قرار گرفته ،استاد طعنه هم هست و بخشى ازاصطلحات و تركيبات جديدى كه ابداع كرده وارد زبان روزمره شده است .او درسال ١٩٨٢جايزهء معتبر اسرائيل در زمينه ادبيات به خاطر" ايجاد دگرگونى و انقلب در زبان شعر" را از آن خود کرد و يكى از كانديداهاى جايزهء ادبى نوبل بوده است. مجموعه كتاب هاى عميخى از لحاظ كميت و جامعيت قابل توجه است ،از جمله كتاب هاى معروفش مى توان از"مجموعه شعر" )" ، (١٩٦٣منتخب آثار" ) (١٩٨١و "اشعاراورشليم" ) (١٩٨٧كه متنى دو زبانه همراه با عكس هايى از شهر مقدس است ،نام برد .يهودا عميخى علوه بر تعداد كثيرى شعر ،دو رمان ،داستان هاى كوتاه ،نمايشنامه و كتاب هايى براى كودكان نوشته و كارهايش به بيش ازبيست و نه زبان ترجمه شده اند .آثار مهم او عبارتند از: مجموعههاى اشعار :در پارك عمومى ) ،(١٩٥٩اكنون درهمهمه ) ،(١٩٦٩نه براى يادآورى) ،( ١٩٧١وراى اين ها شادى بزرگى نهفته است ) ،(١٩٧٤زمان) ،(١٩٧٧آرامش بزرگ) ،(١٩٨٠ساعت بخشش ) ،(١٩٨٢تو ت بازى بوده است) ،(١٩٩٠سرزمين چشم باز) از آدمى و به آدم باز مىگردى ) ،(١٩٨٥مشت هم زمانى دس ِ " ، (١٩٩٢باز ،بسته ،باز")(١٩٩٨ داستان ها :در اين باد سهمگين )" ،(١٩٦١نه از اين زمان ،نه ازاين مكان" )(١٩٦٣ نمايشنامه ها :سفر به نينوا ) ،(١٩٦٢سرزمين هيچكس ) ،(١٩٦٢زنگ ها و قطارها )(١٩٦٥ قطعه اى را كه مى خوانيد از كتاب "در اين باد سهمگين" انتخاب شده است.
باله دراورشليم
شاگردانم بعد از شنيدن صداى زنگ از من عبور كردند .آنها با عجله از من گذشتند و من چون آبكشى به جا ماندم .جهان ،پهناور و اتاق ،تنگ بود .باقى ماندهء جسمم را با دو دستم به ميز لرزان چسباندم ،تا با آنها كشيده نشوم .پنجره ها شروع به لرزيدن كردند .باد ،ناگهان وجود خود را به ياد آورده بود .چند نفرى از شاگردان مثل جلبك ها به كشتى زنگ زده ،به من آويزان شده بودند .برخى سوال هايی مى پرسيدند ،تا خودشان را پيش من عزيز كنند ،تا بيشتر بدانند ،تا صداهاى منقطعشان را به گوش برسانند .صداهايشان مثل ارز خارجى در مرز بين كودكى و بلوغ رد و بدل مىشد .انگشتم درميان دفتر كلس ،جايى كه بعداً مى خواستم بنويسم فشرده شده بود .به پرسش هايشان بدون آن كه در ابتدا همه بدنم را در جريان بگذارم ،پاسخ مىدادم .بدن كشورى دمكراسى است : گاهى نمى تواند تصميم بگيرد ،خون وتو مى كند ،سر قيام مى كند .من خسته ام .گفتم دير است ،دير است ،بايد پنجره ها را بست يا آنها را باز كرد .بايد تصميم گرفت ،و گرنه پنجره ها در تمام طول شب خواهند لرزيد و نخواهند دانست كه در باد چگونه رفتار كنند. شاگردانم روزها كار مىكنند و شب ها درس مىخوانند .يكى از آنها با دست هاى گچى از سر ساختمان مىآيد. دخترى ،پوشيده به گرد و خاك دادگاه است .دختر ديگرى نهال ها را به چوب ها مى بندد .هميشه خسته است بايد خودش را هم به چوبى ببندند تا نيفتد ،او هم جوان است ،سر درس خوابش مى برد و معمولً لباس سفيدى به تن دارد .درروزهاى سه شنبه شاگردان زيادى غايب مى شوند چون اين روز عروسى است ،روزى كه درآن دخترهاى بزرگ تر شوهر مىكنند .خيابان مثل زنجيرى بر گردنشان مى افتد . نور پنجره ها تزئينشان مى كند .ماه مثل گچى برتخته آسمان نهاده شده تا طالع ها را بنويسد .برخى از كلماتى كه هنگام تدريس مى گويم مثل پوشالى درمزرعه ،روى موهاى دختران و پسران مى ماند .بيشتر كلمات به قلب كسى وارد نمى شود ،فقط در سطح آن مى ماند تا بخار شود. مدير مدرسه وارد شد و گفت :تو هنوز اينجايى؟ نگاهى به سويش انداختم ،نگاه هايم مثل سگ هاى نابينايان، تربيت شده اند :گاه مىايستند ،گاه مرا با خود مىكشند و گاه هشدارم مىدهند .گاهى ازمن دور مىشوند ،تا زمانى كه برايشان سوت بزنم ،آنگاه برمىگردند .درشب هاى مهتابى زوزه مىكشند و نمىگذارند بخوابم.
مدير چراغ هاى طبقهء بال راخاموش كرد :لمپ هاى دراز مهتابى كه موقع خاموش شدن فوراً خاموش مىشوند، ولى وقت روشن شدن طول مى دهند و ِمن ِمن مى كنند .دريك گوشه دخترها مىخنديدند ،سؤال مىكردند ،چه كسى مى خندد؟ جواب مى آمد ،پچ پچ مىكنند .آنها براى امتحان نهايى درس مىخواندند .من ،تعداد زيادى مدرك دارم و براى امتحانات زيادى درس مى خوانم ،به راستى انسان چه زمانى به بلوغ مىرسد؟ فرمول هاى رياضى و دستور زبان انگليسى كه روى تخته كلس ها به جا مانده اند ،تمام شب فكرم را اشغال خواهند كرد .اگر براى پاك كردنشان خسته باشم ،بايد همه را در خواب ببينم .دردفتر كلس اسم غايب ها و تاخيركننده ها را نوشتم ،آن را كه زود آمد نديدم ،من در واقع هميشه زود مى آيم .دفتر را در ميان بقيهء دفاتر در قفسه گذاشتم ،دفترها مثل حيواناتى در كنار آخور ،ايستاده به خواب رفته بودند. مدير چراغ هاى طبقه پايين را خاموش كرد ،چه خوب كه آدم هايى مثل او هستند كه چراغ ها را خاموش و درها را قفل مىكنند .اگر آدم هاى خوبى مثل او نبودند ،برگ هاى خزان مدرسه را پر مىكردند ،درخت كاملً داخل مى شد .زوج هاى عاشق وارد شده ،و مابين نيمكت ها با هم نجوا مىكردند .مدرسه نمى توانست در مقابل اين تجاوزها بايستد و ازهم متلشى مى شد و آفتاب ،سر شاگردان را كه در كلس هايى بدون ديوار و سقف مى نشستند بى رحمانه از بين مىبرد. تا شروع باله هنوز وقت داشتم .صاحبان تالر فيلمى به نمايش گذاشته بودند مبادا خودشان و ماليات چىها ضررى بدهند .از كيوسك كنار ساختمان نوشابهاى خريدم .ساختمان را از ترس ويرانى تيرک زده بودند .خانمى كه صاحب كيوسك بود با لهجهء َمجارى گفت " :خسته به نظر مى آيى .مرا ببين تمام روز كار مىكنم ".درهمين ضمن بازوها يش را عريان كرد و برايم عضله گرفت .با آن كه عضلت سفت داشتن براى يك زن برازنده نيست ،به آنها دست زدم و تحسينش كردم تا اجازه داد بروم . به سمت كوچه حبشى ها رفتم ،سوتى شنيدم بدون آدم ،بعد ازآن پسرى با دوست دخترش از فاصلهء بين دو ابر بيرون آمدند .ماه چسبنده به موهاى دخترچسبيده بود .مثل مست هايى كه از ميخانه خارج مىشوند تلوتلو مىخوردند .دو تا دكتر پير از كنارم عبور كردند .با هم به آهستگى به زبان آلمانى حرف مى زدند ،حتى سگ هايشان هم كه جلو تر راه مى رفتند ،با هم به آهستگى حرف مى زدند. بر ديوار خانه بن يهودا) (١تابلويى اعلم مى كرد که او واقعا ً آنجا زندگى مىكرده است .همه كلمات فرهنگ نامهء او ،در دنيا به پرواز در آمده اند .زمانى آنها را جمع و جور كرد و در جلدهاى بزرگ كتاب حبسشان نمود .وقتى ُمرد ،كلمات پخش و پل شدند ،برخى به َتلمود) (٢و باقى كتاب هاى قانون برگشتند ،برخى بر زبان ها جارى شدند و برخى در مغز پروفسورها يا بين شاخه هاى درختان گم شدند .درپشت ديوارهاى سفيد كليساى حبشى ها، حبشى هاى سياه با دندان هاى سفيدشان ايستاده بودند .شير زيباى كليسا قيافه جدى به خود گرفته بود ،بايد پرچم
را نگه مىداشت ،نگه داشتن پرچم براى يك شير دشوار است ،اين كاربراى جوانانى كه درخيابان ها رژه مى روند و بين طبل ها و ستاره ها گم مى شوند مناسب تر است . تمام پنجره هاى خانهاى روشن بود اما كسى در آن نبود .از نانوايى "ِبرمن" بوى نان مى وزيد .ماشين هاى پخش نان بى صبرانه در طويله هايشان ايستاده بودند .دندانپزشكى هنوز درمطبش ايستاده بود .مطبش مثل بندرى با جرثقيل ها و زنجيرهايش بود. در رستورانى شرقى نشستم تا چيزى بخورم .مرد خشنی كنارم نشسته بود و با سر و صدا غذا مى خورد ،چشم ها و دندان هايش كوچك و لثه هايش به سختى فولد بودند .همهء آينه هاى روى ديوار ،او را در خود تكرار مى كردند .اگر به آنها بيشتر نگاه مى كرد ،ديگر خشن نبود ،نانش را زمين مى گذاشت و تأمل مىكرد .من شخصاً هميشه با آينه اى در مقابلم راه مى روم ،نه براى ديدن آمدنم ،بلكه مثل آينهء ماشين ،براى ديدن پشت سر و به ياد آوردن .همهء ماشين ها از من سبقت مى گيرند و من تا به حال از هيچ كس سبقت نگرفته ام ،نه ازچپ و نه از راست. سفارش غذا دادم .پيشخدمت دخترى زيبا و مغرور بود كه زياد تحويلم نگرفت .مشغول حل مشكلى بود ،يا در روياى قلعهاى دوردست ،بشقاب را از وراى ديوار قلعه درمقابلم گذاشت .من در همان قلعه اسير بودم ،مى خواستم به رويايش وارد شوم و راحتش نگذارم .آبجويى زدم و منتظر جوابش شدم .مرد خشن گفت :مغز همچون لنهء پرندگان است ،افكار زيادى ،مغز بهترى پيدا می كنند و ديگر باز نخواهند گشت . دخترك ليوانى سودا برايم آورد ،صدايى از آشپزخانه فرياد زد ،اين حاضره ،اين حاضره .دخترك نشنيد ،فقط به مردمى نگاه كرد كه به ديدن باله مى رفتند .صدا فرياد زد ،حاضره ! بارها شده بود كه حاضر بودم و كسى به حرفم گوش نكرده بود و با خود و بار روى دوشم تنها مانده بودم .بعد از آن بايد به جاى ديگرى مىرفتم ،چون از فرط انديشه ها جايى براى خودم نمانده بود. پنج زن وارد شدند .دو تا از آنها مىنوشيدند و بقيه صحبت مى كردند .تمركزم به هم خورد و همه به بيرون نگاه كردند .قبل از رفتنم به صداى توى آشپزخانه گفتم ،باز هم فرياد بزن" ،حاضره حاضره" كسى نمى شنود .به مرد خشن چيزى دربارهء آينه ها گفتم و به دخترپيشخدمت هيچ نگفتم .بيرون رفتم و با خود فكر كردم ،چقدر خسته ام. مردم بايد طبق خواست كنترلچى ها كنسرت بشنوند .اگر پادشاه بودم ،هر وقت كه دلم مىخواست کنسرت بشنوم كف مى زدم و باز فكركردم ،شب بخير خانه ها ،منتظر باد گرم باشيد ،من مى روم باله ببينم . بعد از آن نور چراغ قّوه اى به دامم انداخت و وقتى آزاد شدم ،صداى دعوا ،راديو و شرشر آب شنيدم . بعد از آن در اميد عميقى غرق شدم ،بعد از كنار خانه اى عبور كردم كه سنگ هايش آرزوى دوباره صخره شدن داشتند .فعلً تظاهر مىكردند كه خانه اند .فعل به صورت خانه تغيير قيافه داده بودند .دردنيا هميشه كارناوال است ،همه به شكل همه چيز در مىآيند .وقتى جشن تمام شود ،ماسك ها پايين مىافتند و هركسى به آن چه بود
یگردد .اين خانه دوباره صخره خواهد شد .از راه دروازه بزرگ وارد تالر اديسون شدم .حيف پول ،دو تا بازم كنترلچى كافى بود .بليتم را پاره كردند ،چه خوب كه پيراهنم را پاره نكردند .آدم هاى سرشناس ،بيرون در حاِل انتظار ،سيگار مىكشيدند ،نشان مىدادند كه مثل من مشتاق ورود نيستند .با اينكه جايم مشخص بود ترس برم داشت .شخصيت هاى مهم با هم ديدار مىكردند ،دكترها با دكترها ،پروفسورها با پروفسورها ،معاون ها با معاون ها .دوست من بين همه مىچرخيد تا يك وقت هم صحبتى شخص مهمى را از دست ندهد ،مبادا پيشرفتش پايمال شود .يك بار به من گفته بود ،آدم بايد پيشرفت كند ،پرسيدم به كدام طرف ؟ نگاهم كرد ،يعنى چه به كدام طرف. بايد پيشرفت كرد .هر كسى را كه مىبينى از او يك تخته پرش بساز .درحال حرف زدن حالت پرش به خود گرفت. گفتم ،پس چطور است كه با من حرف مى زنى ؟ من كه باعث پيشرفتت نمى شوم .جواب داد ،تو فرق دارى ،تو پرش هاى جسورانه ام را مى بينى و من از اين لذت مىبرم . دوستم رهايم كرد و بين تخته ها پريد .او بيشتر اوقات غمگين و در خود اسير است .برايش برنامهء كنسرت را خريدم تا اسم هاى خارجى را بخواند .كنسول هايى از كشورهاى مختلف آمده بودند .روى گردنشان پاپيون سياه بسته بودند ،مثل طياره اى بود كه بر گردنى نشسته باشد .پشت سرم پوستر هاى فيلم هاى آينده بود .عكسهاى داخل ويترين ها ،داستانهاى زندگى درون جعبه ها. عكس هاى بازيگران زن و مرد ،شادى براى آنها و غم براى من ،غم براى آنها و شادى براى من .زنگ را زدند و وارد سالن شدم .همسرم هنوز نيامده ،روى اولين صندلى رديف خود نشستم ،مردم از كنارم رد مىشدند و زانوهايم لمسشان مى كرد .خودم را منقبض كردم و ديگر لمسشان نكردم .همين طور افكارم را منقبض كردم تا با ديواره مغزم تماس نداشته باشند و به رقصى فكركردم كه خواهم ديد .معاون كنسول ها و دو وزير آمدند .شهردار و پاى شهر و دست شهر هم آمدند ،مردم رد می شدند و عذرخواهى مى كردند .همسرم درست قبل از قفل كردن درها رسيد و نتوانستم با او صحبت كنم ،چون شروع به نواختن كردند .نوازندگان خميده زيرسن نشسته بودند و رهبرشان مثل جادوگرى دست هايش را بلند مى كرد .همه رقصنده ها مىكوشيدند قانون جاذبه زمين را با پرش هايشان نقض كنند .ديدن انسان هايى كه مى كوشند قوانين طبيعت را نقض كنند واقعا ً دلپذير است .ما در مقابل رقصنده ها ،معلولى بيش نبوديم .خونم چند بارى خواست به سوى شان بجهد ،روى قلب و نبضم كوبيد ولى به آن اجازهء خروج ندادم .يكى از رقصنده ها خيلى دوست داشتنى بود ،بالى گوش راستش گل سرخى گذاشته بود، انگارصداى گل ها را مىشنود .فكر كردم ،چه سرزمين غمگينى داريم ،از انگلستان مىآيند تا برايمان برقصند ،تا زندگى آسان شود و آسمان بر ما سخت نگيرد ،اورشليم بيشتر به لبخندهاى سفيدى مثل لبخند اين رقصنده هاى انگليسى و كمتر به قبرستان ها نياز دارد .خاك اورشليم هنوز نرم نيست و نياز به موش خرماهاى شادى دارد. اين روزها زمين را براى ساختن پناهگاه حفرمى كنند ،زمانى زمين را براى آب انبار مى كندند و اكنون براى
آدم ها .زمانى فقط براى مرده ها و امروز براى زنده ها كه نميرند .رقصندگان به انگلستان بازخواهند گشت و ما به حفركردن ادامه خواهيم داد .نه براى پيدا كردن نفت و نه آب ،بلكه براى محافظت از بدن همسرم ،براى مثال . نور قرمز خروج اضطرارى و دركنارش لوله آب مارگونهء آتش نشانى را ديدم .با ديدن نور قرمز ،دانستم كه كسى قادر به فرار نيست .در وقت تنفس بدن تشنه ام را آب دادم .تمام اعضاى بدنم فرياد مى زدند و نمى توانستم آب را عادلنه تقسيم كنم .هر عضوى مثل عكس هاى اطلس آناتومى ،از ديگران جدا بود .دوستم آمد و گفت ،تو بايد سعى كنى عادل باشى و درمورد رقصنده ها ،بهتر از اينها را ديده ام .گفتم ،ديدى چگونه پايشان را بلند مىكنند تا ناپديد مى شود و چطور لبخند مى زنند كه كسى حس نكند که دارند سخت تقل مى كنند .آنها هم مثل سربازها شجاعند .اگر ما هم مثل رقصنده ها رفتار مى كرديم ديگر جنگ وجدالى نبود ،چرا به فرزندانمان ياد ندهيم كه با ديگران به راه و روش رقص رفتار كنند تا هرگز با كسى تصادم نكنند. دوستم درميان صحبت مرا ترك كرد ،از روى من به سوى ديگرى پريد تا او را به سوى شخص ديگرى بپراند. به آينه ها ى تالر خيره شدم و با چشمانم خودم را دنبال كردم .اين رقصندگان به كجا مى پرند كه دوباره به زمين باز مىگردند? كسى به تنهايى ويولن مى زد ،سازش لرزيد و نوايش گوش خراش شد .شايد او روزها گودال حفر مى كرد .شايد به خاك سخت اورشليم مى انديشيد و دست هايش مى لرزيدند .شايد به او خبر رسيده بود كه يكى از نزديكانش درحال انجام وظيفه جانش را از دست داده است .ويولن و دستهايش را نفرين كرد تا شيپور بزرگى آمد و او را با كوهى ازخاك زرد پوشاند. برنامه هاى آن شب مثل پرنده هاى خسته روى زانوى تماشاگران پهن بودند. دو نفر روى صحنه رفتند و رقصيدند ،مرد به آرامى زن را خم مى كرد و زن گاهى مثل گياهى چسبنده دور مرد مى پيچيد .زن گاهى دردل مى گريست و پاهايش فرياد مى زدند ،ولى مدام لبخند مى زد ،زمين سفيد بود ،رويش گردى ريخته بودند تا رقصنده ها نلغزند .درخاتمه برايشان گل هايى پيچيده در كاغذ آوردند .روى زن رقصنده گل گذاشتند انگار قبر است .كنسول ها راجع به ارتباط محكم بين ملت ها فكر مى كردند .شهردار از جا برخاست ،پاهاى شهر بيرون رفتند .دوستم برايم دست تكان داد. رقصنده ها از طريق در كوچك فراركردند و مثل بادكنك هاى روشنى در شهر پخش شدند .بالى پناهگاهها و در كناركيوسك هاى بسته ،در ميان درختان و بين چراغ هاى خاموش خيابان .بعضى سيم خاردار پوشيدند و به لبخندزدن ادامه دادند .مى خواستم يكى شان را بگيرم و براى خود نگه دارم ولى موفق نشدم .شايد اگر روحم به شكل تور بود ،نه به شكل نخ باريك موفق مى شدم . يكى از رقصندگان روى ماشين مرزبانى پريد ... .مدتى بعد تعداد كمى از آنها برگشتند كنار برج هاى روياى بچه ها .درايستگاه تاريك اتوبوس يكى از آنها درحالى كه روى ميله هاى جداكننده صف مى رقصيد از من پرسيد،
چرا شما شب ها سفر نمى كنيد؟ به آنها گفتم ،ما درياچهء قو نداريم ،چون سازمان آب به اندازه كافى آب براى آدم ها ندارد چه برسد به قوها .فقط درياچه اى داريم كه درآن مردگان را مى شستند ،كه آن هم خشك شده . رقصندگان دنبال شهر كتاب مقدس مىگشتند گفتم ،همه پيامبران از كوچك و بزرگ به خدمت سربازى خوانده شده اند .پس آن كلمات زيبا كجا هستند؟ آنها را تيز كرده اند تا به كمكشان گودال حفر كنند .وارد اتوبوس ويژه شدم و رقصندگان را با اورشليم تنها گذاشتم .موتور اتوبوس ها مثل تداعىهاى آزاد يكى پس از ديگرى روشن شدند. دختر جوانى بين بازوهايش كه دستگيره ها را گرفته بودند در مقابلم آويزان بود .سرش رنجور و پريشان بود".ديِرر" نقاش ،تصوير دست هاى درحال دعا را نقاشى می كرد .اگر من بودم دست هايى را كه در اتوبوسهاى تمام دنيا خود را نگه مى دارند نقاشى مى كردم .آدم اگرمجبور نبود خود را نگه دارد ،مى توانست سر دوستش را نوازش كند ،به خاطر شلوغى ،عشقى نيست .كسى كه دوست دارد و خود را نگه نمى دارد، ت كمك دراز كردن غيرممكن است . ممكن است بيفتد .همينطور دس ِ راننده مى خواست از بقيه اتوبوس ها سبقت بگيرد و در آينه نگاه نكرد .اتوبوس از جا پريد و سرم به ميله خورد، به موهايم دست زدم و ديدم كه انگشتانم غرق خون شد .مردم از اتوبوس پياده شدند تا فقط من و همسرم باقى بمانيم .او عقب نشسته بود و من وسط .وقتى وارد اتوبوس شديم دو جاى خالى در كنار هم نبود ،حال خسته تر از آن بوديم كه پيش هم برويم .به موهايم دست زدم و ديدم كه انگشتانم غرق خون شد .
-١اليعزر بن يهودا) (١٩٩٢-١٨٨٥احيا کننده زبان عبری به شمار می رود .وی دهها سال از عمر خود را وقف نوشتن فرهنگ جامع عبری و ابداع کلمات جديد برای جانشينی کلمات خارجی کرد. -٢تلمود مجموعهء عظيمی از تفاسير و قوانين مذهبی و اجتماعی که توسط نخبگان مذهبی تدوين شده و شامل دو بخش ميشنا و گمارا ميباشد.
افراييم كيشون )(Ephraim Kishon افراييم كيشون ) (٢٠٠۵ - ١٩٢٤در شهر بوداپست ،پايتخت مجارستان با نام فرنس كيشونت به دنيا آمد .دوران جوانى اش را در اردوگاه های كار و مخفى گاه ها ،زير سايهء وحشت نازىها سپرى كرد .در سال ١٩٤٩به اسرائيل مهاجرت كرد و در بدو ورود ،يك كارمند مهاجرت ،براى او نام افراييم كيشون را برگزيد! كيشون در عرض مدت كوتاهى به حدى بر زبان عبرى تسلط يافت كه شروع به نوشتن مقالت طنز در روزنامهء پرتيراژ َمَعريو كرد .كارى كه سى سال ادامه يافت .او به مرور زمان توانايىاش را در رشته هاى ديگرهنرى مانند كارگردانى تئاتر و سينما ،رمان نويسى و نمايشنامه نويسى نشان داد و شهرتى جهانى كسب كرد. حاصل كار او تا به حال صد ها كتاب است كه به بيش از سى و هفت زبان دنيا ترجمه شده اند و چندين فيلم و نمايشنامه كه جوايز بين المللى معتبرى از جمله جايزهء منتقدين سينمايى امريكا ،گلدن گلب را دريافت كرده اند و دوبار كانديد اسكار شده اند .او آثارش را به زبان هاى مجارى ،انگليسى ،آلمانى و عبرى مىنويسد. در طى سالهاى اخير كيشون تبديل به يكى از نمايندگان برجسته فرهنگ اسرائيل در جوامع فرهنگى عالم شده و مقام واليى بين طنزنويسان جهان كسب كرده است ،به طورى كه در سال ٢٠٠٠يكى از كانديدا هاى دريافت جايزهء ادبى نوبل شد. او که تاکنون معتبرترين جوايز ادبى آلمان ،هلند ،اطريش و مجارستان را دريافت كرده ،گفته است كه مهم ترين جوايز ،برايش همان جايزهء معتبر اسرائيل براى يك عمر فعاليت هنرى است كه در سال ٢٠٠٢به او اعطا شده است. او در مصاحبه اى مى گويد: "مرا هالكاست بزرگ و تربيت كرده است .من محصول آن هستم .تا قبل از هالکاست ،مجارى بودم و حتی حروف عبرى را نمى شناختم .هالكاست مرا يهودى كرد .اصولً قيافه ام شبيه نازى ها بود و به همينخاطر زنده
ماندم .وقتى يهودى ها را درخيابان بازرسی می کردند ،به من كارى نداشتند .اگر كسى در آن زمان به من مى گفت كه روزى با نوشته هايم آلمان را تسخير خواهم كرد ،مى گفتم حتما ً ديوانه شده است". برخی از آثار کيشون به زبان عبرى عبارتند ز: مهاجرى كه بر سرمان فرود آمد) ،(١٩٥١ببخشيد كه پيروز شديم ) ،(١٩٦٧شغال در لنهء مرغ ها )،(١٩٧٢ كتاب خانوادگى ) ،(١٩٨٠سفرنامه ) ،(١٩٨٨كله بافتنى ) ،(١٩٩٣گفتگويى دربارهء زندگى نامه كيشون ) ،(١٩٩٣حقيقت عريان )(١٩٩٨ فيلم ها :صالح شباتى ) ،(١٩٦٣آقاى پليس )(١٩٧١ داستان هاى افسانهء سه سلمانی ،سوهان و روح و از دفتر خاطرات يک آموزگار يهودی ،از "كتاب خانوادگى" انتخاب شده است.
افسانهء سه سلمانى
آرا يشگاهى كه من درآن موهايم را اصلح مى كنم ،شايد مجللترين آرايشگاه خاورميانه نباشد ولى همهء مواد لزم را براى يك داستان موفق دارد :سه تا صندلى ،سه تا دستشويى و زنگى كه هر وقت كسى در را بازمى كند، به صدا در مىآيد. وقتى براى اولين بار زنگشان را زدم ،سلمانى مسن و طاسى به پيشوازم آمد ،به يک صندلى خالى اشاره كرد و گفت " :بفرما". قبل از اين كه خود را در اختيارش بگذارم به او هشدار دادم كه مىخواهم فقط كمى موهايم را مرتب كند ،چون من از موهاى بلند و مواج خوشم مى آيد .مردك سرش را به نشانهء تفاهم تكان داد و در عرض يك ربع ساعت در حالى كه پاهايش در انبوه زلف و كاكل هاى من فرو رفته بود و لب هايش سرود شادی سر می دادند ،مرا به يك ملوان جوان امريكايى تبديل كرد .بعد از اين قتل عام ناجوانمردانه ،سلمانى طاس ادعا كرد كه او صاحب مغازه نيست ،يعنى پول چايى هم مى خواهد و به اين ترتيب از هم جدا شديم .راستش كينه اش را به دل نگرفتم ،چون مى دانستم كه سرم را به دليل روانى تا آخر سرزنش كرده است .فوراً پيش خودم حدس زدم كه اسمش بايد گرينشفان باشد. ***** بعد از دو ماه كه دوباره كمى قيافهء آدميزاد پيدا كردم ،باز زنگ سلمانى را به صدا در آوردم .اين بار گرينشفان داشت موهاى يكى از اين دلل هاى سياسى را فر شش ماهه مى داد كه سلمانى دوم ،كه مردى لغر اندام و به طرز شديدى عينكى بود در كنار صندلى خالى ايستاد و گفت " :بفرمايين ".. در يك لحظه در دلم تصميم گرفتم كه با او تجربه های آزمايشى نكنم ،بلكه دوباره پيش گرينشفان طاس اصلح كنم .درست است كه او زيادى قيچى مى كند ولى من حال ديگر عقده هايش را مى شناسم و قادر به خنثى سازيشان هستم .به سلمانى لغر جواب دادم " :ممنون ،من منتظر همكارت هستم ". سلمانی لغر هم با مهربانى لبخند زد و حولهء سفيد را تا كمر توى يقه ام فرو كرد .اشاره كردم " :همون طور كه گفتم ،منتظر همكارتون بودم "... مرد لغر گفت " :بله ،خوبه" و مرا نشاند.
گرينشفان نجواكنان وضعيت را برايم روشن كرد " :اين بابا تازه مهاجره ،عبرى نمى فهمه "... چون موضوع به محدودهء جذب و پذيرش مهاجران كشيده شده بود و از آنجا كه من هرگز نمى خواهم كاسب خرده پايى را به خاطر بيگانگی انش برنجانم ،فورا به مقاومتم خاتمه دادم .خودم را کاملً در اختيار سلمانی لغر گذاشتم و فقط به زبان رومانى دست و پا شكستهاى برايش توضيح دادم كه چون موهاى قشنگى دارم و دوست دارم انبوه و خيلى بلند بمانند ،پس بهتر است موهايم را زياد كوتاه نكند و فقط قسمت هاى اضافى و پراكنده را اصلح كند .سلمانى مهاجر ،شنونده خوبى بود ،ولى متأسفانه از لهستان آمده بود .نتيجه اين كه دوباره سرم بيخود و بى جهت به باد رفت و تبديل به گوسفندى بعد از پشم چينى شدم .نه فقط اين ،بلكه موج عظيمى هم از ادوكلن از هر سو بر سر و رويم باريدن گرفت .از دست يك سلمانى قديمى نصف اين را هم تحمل نمى كردم ،ولى تديوس تازه مهاجر بود و ممکن بود انتقاد مرا نوعى تزلزل به موقعيت اجتماعى از پيش متزلزلش تعبير کند. ***** راند سوم با نشانه هاى خوبى آغاز شد .وارد مغازه شدم و زنگ را به صدا در آوردم ،ديدم كه مهاجر دارد به دنبال فرق سر پيرمرد ناشناسى مى گردد و گرينشفان مثل يك پرنده آزاد است .به سرعت خودم را روى صندلى اش انداختم ،ولى در همين لحظه ،روپوشش را درآورد و گفت " :زنگ تفريح" .نه تنها اين ،بلكه در آينه به جايش شکل و شمايل كاملً جديدى ظاهر شد :سلمانى سوم ،جوانى از جماعت شرقى ها بود كه بعداً تصميم گرفتم ،اسمش بايد ماشَيح باشد. ماشَيح گفت " :آقا بفرما ،برات بزنم؟" مسئلهء حساس اعتدال پيش آمده بود ،در واقع من تديوس مهاجر را بر اين سومى ترجيح مى دادم ،چون كم حرفىاش را ثابت كرده بود ،ولى در شرايط موجود ،امتناعم بر ادعاى نژاد پرست بودن اشكنازى) (١ها صحه مىگذاشت. نگاهى به گرينشفان انداختم ،شايد راه حلى داشته باشد ،ولى طرف طورى در روزنامهء عصر غرق شده بود كه انگار دارد با زبان بى زبانى مى گويد" :آقا جان دنياى بى رحمى است ،هركسى بايد به تنهايى گليمش را از آب بيرون بكشد" .درهمين لحظات برايم روشن شد كه گرچه گرينشفان پول ها را براى صندوق جمع مى كند ،ولى در مغازه قدرت قضايى ندارد .به ماشيح گفتم ":من هوا دار موهاى بلند هستم ،لطفا ً سرم را با احتياط اصلح كن" .ماشيح گفت " :اى به چشم" و در حالى كه داشت رويدادهاى دوران جوانى اش را با تاريخ معاصركشور مراكش تركيب مى كرد ،بيشتر از هر سلمانى دون پايهء ديگرى كه درهشت سال اخير ديده بودم ،مو روى سرم باقى گذاشت ،که اين به نوبهء خودش برايم سورپريز خوشايندى بود. *****
در اواخر روز اول ماه آدار بار ديگر زنگ را زدم ،ولى فوراً متوجه شدم كه در وضعيت بسيار خطرناكى گير افتادهام .معلوم شد كه گرينشفان مشغول بلند كردن قد يكى از اين اوباش كوتوله است و در مقابلش تديوس و ماشيح با هم بى صبرانه به انتظار قربانى نشسته اند .مى خواستم فوراً برگردم تا از برخوردشان جلوگيرى كنم ، ولى دير جنبيدم چون هر دويشان از جا بلند شده و به صندلىشان اشاره كردند: "بفرما". وضعيت از اين وخيمتر امكان ندارد ،از جنبهء انسان دوستانه ،اين نوعى معماى ابدى است ،كه تقريبا ً هيچ راه حل عملى ندارد ،يكى بايد سلمانى كند و ديگرى بايد قربانى شود. من ماشيح را انتخاب كردم . در همان لحظه اى كه روى كرسى بلندش نشستم ،مثل سگ پشيمان شدم .وقتى تديوس ديد كه تصميم سرنوشت ساز من به نفع شرق بوده است ،طورى رنگش پريد كه انگار آژان ديده است ،گر چه شك دارم كه هرگز اين اصطلح را شنيده باشد .ديدمش که به آرامى چرخيد و به طرف قسمت زنانه رفت .بعد از مدت كوتاهى صداى خفه گريه ای از آن سو شنيده شد .خودم را به نشنيدن زدم ،ولى خيلى دمق شدم . حال تديوس به خانه برمى گردد و بچه هاى گرسنه اش دورش جمع خواهند شد: "پاپا ،دلچگو فلچش ؟" و تديوس جواب خواهد داد ":او ديگرى را انتخاب كرد"....... ماشيح هم که خيلى عصبانى شده بود ،سرم را تقريبا كچل كرد. ***** به خاطر اين حادثه ،بى صبرانه منتظر رشد كاكلم شدم ،چون از ته قلب آرزو داشتم بتوانم توهين سختى را كه به تديوس كرده بودم جبران كنم .قبل از ورودم بارها از مقابل در شيشه اى رد شدم و تا مطمئن نشدم كه همه سخت سرگرم سلمانى اند و فقط تديوس بيكاراست ،وارد نشدم . در يك آن به طرف صندلى خالى سلمانى مهاجر پريدم ،ولى خيط کاشتم .در گوشهء مغازه ،پسر بچه اى پنهان شده بود كه از كمينگاه من از بيرون قابل تشخيص نبود و همين پسر جلوى دماغ من روى صندلى تديوس پريد و آن را فتح كرد. به اين ترتيب تساوى ايجاد شد .ماشيح ،تيغش را با حركات آهسته اى تيز مى كرد و نگاهش را از من بر نمىداشت ،اما تديوس كمى خودش را جمع و جور كرده بود و مشخص بود كه از آن روز تا به حال هنوز در
سايهء تحقير زندگى مى كند .گرينشفان اين مار خوش خط و خال ،طورى رفتار مى كرد كه انگار روحش هم از جريان خبر ندارد. با ترس و اضطراب ،روى نيمكت به انتظار نشستم :كى زودتر تمام مىكند ،ماشيح يا تديوس؟ اگر باز هم ماشيح مرا تصاحب كند ،شكى نيست كه مهاجر بيچاره از درون خرد خواهد شد .مى گويند كه در صومعهء سنكاترين، راهبه اى زندگى مى كند كه زمانى در تل آويو آرايشگر معروفى بوده است . بالخره مراكش با اختلف تار مويى پيروز شد .وقتى كه ماشيح مشترى اش را روانه كرد هنوز چند تارمو روى بالخانهء بچه اى كه زير دست تديوس بود باقى مانده بود.... ماشيح فوری به من رو كرد وگفت " :قربان بفرما "..... تمام جرأتم را كه تا به حال از وجودش هم خبر نداشتم ،جمع كردم و گفتم " :ممنون ،صبر مى كنم تا كار ايشون تموم بشه "..... صورت تديوس از شادى درخشيد ،در حالى كه ماشيح شوكه شده و خودش را به صندلى گرفته بود تا به زمين نيفتد .چشمانش مثل پرنده اى كه تير از قلبش عبور كرده باشد پرپر مى زدند. ماشيح بيچاره به تته پته افتاد" :ولى ،ولى من ، ....كارم تموم شده ،قربان ....آخه چرا"... در همين لحظه تديوس پسرك را مرخص كرد و ما در سلمانى تنها مانديم . ***** هرگز به اين وضوح حس نكرده بودم كه انسان ،عروسك ناتوانى در دست تقدير است .مثلً ممكن بود همين جا، بدون آن كه كسى مقصر باشد ،داستان ما مثل تراژدى هاى يونانى به قتل ختم شود. بحران به اوج خود رسيده بود .گوشه هاى لب مهاجر پيچ خورده و دماغش قرمز شده بود .واضح بود كه اگر قدم نسنجيده اى به طرف صندلى ماشيح بردارم ،تديوس با صداى ناخوشايندی غش خواهد كرد. ماشيح در حالى كه دسته تيغ در دستش مى رقصيد با نگاهى سوزان به من خيره شده بود .او زجر زيادى كشيده و جان به كف آماده بود. گرينشفان در سكوت به ما پشت كرده بود و داشت پول مى شمرد ،تازه متوجه شدم كه كتفش دارد مى لرزد .از قرار معلوم ،بى تفاوتى اش فقط نوعى استتار بوده است .او هم در تمام اين مدت مرا دوست داشته ولى بروز نمىداده است . ضعف عجيبى بر من مسلط شد ،كلمات ،بى اختيار از دهانم پريدند" :من نسبت به همتون كشش دارم ،شما بين خودتون تصميم بگيرين " .. ولى آنها تكان نخوردند .فقط گرينشفان دستش را به پشتش برد و به آرامى شير آب گرم را باز كرد.
سه جفت چشم بزرگ با هم به من مى گفتند " :منو انتخاب كن !" انديشه ها در سرم گرگم به هوا بازى مى كردند .چطور است پيشنهاد كنم كه دسته جمعى سلمانىام كنند ،يا رولت روسى بازى كنيم ،يكى مرا سلمانى كند و ديگران خودكشى كنند؟ هر چيزى جز اين تِنش ساكت و كشنده ... حدود بيست دقيقه ،شايد هم نيم ساعت ،همين طور بى حركت ايستاديم ،تديوس زير گريه زد .نجواكنان گفتم: "يال ديگه ،ميشه تصميم بگيرين ؟" ماشيح با صداى گرفته اى گفت " :براى ما فرقى نمى كنه ،هر كسى رو كه آقا انتخاب كنه ".... و همه باز به من خيره شدند .به طرف آينه رفتم و به موهاى سفيدم دست كشيدم .در عرض يك ساعت به اندازه چند هفته پير شده بودم و راه حلى در كار نبود .بدون گفتن كلمه اى ،باصداى مبهم زنگ ،از سلمانى فرار كردم و ديگر به آنجا برنگشتم .از آن به بعد ديگر به سلمانى نمى روم و موهايم را مثل هيپى ها بلند مىكنم. شايد جنبش هيپى ها هم همين طور از يك آرايشگاه با سه سلمانى آغاز شده باشد.
-١اشکنازی -به يهوديانی گفته می شود که ريشه اروپايی دارند ،در مقابل ِسفارادی که به يهوديان شرقی ِالقاب می شود.
سوهان و روح آن روز هم مثل روزهاى ديگر آن سال بارانى ،شروع شد .هوا نيمه ابرى تا دلپذير و درياى مديترانه آرام بود. ظاهراً هيچ تغيير و تحولى در افق ديده نمى شد تا اين كه در حوالى ظهر ،كاميون بزرگى كنار منزلمان توقف كرد و پير مرد كوچك اندامى كه كسى جز موريس (كه عمويم از جانب زنم باشد( نبود ،از آن پياده شد .موريس گفت " :شنيدم به خونه جديد اسباب كشى كردين ،براتون يك تابلوى رنگ و روغن كادو آوردم". پس از آن به دو حّمال قلچماق علمت داد تا كادو را از پله ها بال ببرند .من و خانم ،تا عمق وجودمان ذوق كرديم .موريس پير ،چشم و چراغ خانوادهء زنم است ،او از آن جمله ثروتمندانى است كه در طبقات بانفوذ س آمدنش افتخار بزرگى محسوب جامعه ،نفوذ دارند .راستش كمى در امر كادو آوردن تأخير كرده بود ،ولى نف ِ مىشد. تابلو به تنهايى مساحت چهار مترمربع را اشغال مى كرد ،قابى طليى به سبك گوتيك -اروتيك داشت و در آن به رسوم و سنن قوم يهود اشاراتى شده بود .در سمت راست تابلو ،دهكدهاى يهودى در گالوت) ،(١شايد هم در كابوس ديده مى شد ،كه مناظر طبيعى چشم گيرى با يك عالمه آب و آسمان و ابرهاى بشاش احاطهاش كرده بودند ،در قسمت بال خورشيد در اندازهء طبيعى و در پايين تعدادى بز و گاو به چشم مىخورد ،در كنارشان يك رباى دو ِسفر توراه در دست داشت و چند تا شاگرد يشيوا) (٢و تعدادى نخبهء مذهبى همراهىاش مى كردند .پسر جوانى هم كه به سن بلوغ رسيده بود ،داشت براى برميتصوايش) (٣آماده مى شد .علوه بر اين ها چند آسياب بادى ،تعدادى نوازنده فولکلور يهودى ،قرص ماه ،يك جشن عروسى و چند مادر زحمت كش كه در كنار نهر رخت مىشستند نقاشى شده بود و در سمت چپ آنها دريايى بزرگ با يك تور ماهيگيرى و يك كشتى بادبانى و در زمينه آن دستهاى پرنده و قار آمريكا ديده مىشد. به عمرمان چنين كراهت متمركزى نديده بوديم .همهء اين ها در قابى مربعى شكل ،به سبك نئو پريميتيو و با رنگ هاى ِتكنيكالر سالم و قوى نقاشى شده بود. به موريس گفتيم " :واقعا جّذابه ،جداً خجالتمون دادين ". موريس گفت " :چه حرف ها ،من ديگه پيرم ،نمی تونم که كلكسيونمو با خودم تو قبر ببرم "... بعد از اينكه موريس -عمويم فقط از جانب زنم -رفت ،در حالى كه روح افسرده تراژدى يهود بر ما مستولى شده ى چند ُبعدى نشستيم .به نظر مى آمد كه همهء خانه پر از بز ،ابر و شاگردان مينياتورى بود ،جلوى آن لشهء هنر ِ يشيوا شده است .با افكارى انتقام جويانه در پايين تابلو به دنبال اسم تبهكار گشتيم ،ولى امضاى اين آدم با ذوق
كامل محو شده بود .به زنم پيشنهاد كردم كه اين مظهر زشتى را بدون معطلى بسوزانيم ،ولى زن عزيزم توّجه مرا به حساسّيت معروف اقوام سالخورده جلب كرد ":موريس هرگز اين بى حرمتى را به ما نخواهد بخشيد" .به هر حال توافق كرديم كه چشم هيچ آدميزادى نبايد به اين تابلو بيفتد،براى همين آن را به بالكن كشاندم و طرف رنگ شده اش را به ديوار تكيه دادم . براى مدت مديدى موضوع را فراموش كرديم ،هر چه باشد فراموشى ،طبع آدميزاد است .در واقع ،تابلو از پشت سر آنقدرها هم بد نبود .كم كم به منظرهء پارچهء بزرگ و براق توى بالكن عادت كرده بوديم و حتى پيچكى هم به طور غريزى شروع به بال رفتن از آن كرده بود. با اين حال زنم نصف شب ها گاه گاهى از تختخواب بلند مى شد و در تاريكى شب نجوا مى كرد: "اگه يه روز موريس سر زده به ديدنمون بياد چى مى شه؟" و من خواب آلوده جواب مى دادم " :نمياد ،واسه چى بياد؟" اتفاقا ً آمد. ظهر آن روز را تا آخر عمرمان فراموش نمى كنيم .داشتيم دسر بعد از غذايمان را مى خورديم كه ناگهان زنگ زدند .بلند شدم و در را بازكردم .موريس بود .تابلوى كذايى در بالكن رو به ديوار چرت مىزد ،زنم نشسته بود و داشت پودينگ مى خورد و موريس اينجا بود. عموى زنم پرسيد حالتان چطور است و به سوى تقدير گام برداشت .در يك آن -بايد مرا هم درك كنيد -در وجودم نيازى شعله ور شد ،دلم مىخواست از وسط دِر باز بيرون پريده و در مه غليظ ناپديد شوم .ولى در همين لحظه چهرهء سفيد زنم در آستانه در ظاهر شد ،زنم صفير كشيد: "ببخشيد ،من بايد كمى جمع و جور كنم ....شما فعلً اينجا با هم گپ بزنيد"..... در وسط هال ايستاديم و گپ زديم .از توى اتاق صداى قدم هاى سنگينى مىآمد ،كمى بعد زنم از وسط هال گذشت و نردبان را از توى حمام با خود بيرون كشيد .هرگز نگاهش را فراموش نخواهم كرد .بعد از مدت كوتاهى صداى وحشتناكى از داخل اتاق شنيده شد ،انگار كه سقف پايين آمده باشد .بعد از آن صداى ضعيفى از وسط صحنه به گوش رسيد" :بفرمايين ،ميتونين تشريف بيارين تو"........ وارد شديم .زنم بى جان روى كاناپه دراز كشيده بود و كادوى عمو موريس آن بالها به هيچ بند بود .تابلو نصف پنجره را پوشانده بود و تازه موج هم برداشته بود ،چون دو تابلوى كوچك و يك ساعت كوكو زيرش باقى مانده بودند ،كه از زير بوم نقاشى ،بالى كوه ها برجستگى ايجاد مى كردند .تابلو هنوز داشت تاب مى خورد.... عمو از رسيدگى فداكارانهء ما به تابلويش حسابى تعجب كرده بود ،با اين وجود اشاره كرد كه اتاق بيش از حد تاريك است .از او خواستيم كه ديگر بدون خبر قبلى به ديدارمان نيايد ،چون مىخواهيم براى پذيرايىاش آماده باشيم .
افراييم کشون
گفت " :چه حرف ها ،مگه براى پذيرايى از من پيرمرد چى لزمه؟ چاى و كيك "..... از بعد از حادثه فوق الذكر هميشه در حال آماده باش بوديم .گاهى تمرينهاى غافلگيری ترتيب مىداديم .توى تخت مى خوابيديم و زنم فرياد مى زد" :موريس !!!!" من توى بالكن مى پريدم -زنم همه چيز را از روى ديوار جمع مى كرد -نردبان اضطرارى را زير تخت گذاشته بوديم و يال! اسم عملّيات را به خاطر مرحلهء آويزان كردن آن گذاشته بوديم" :عملّيات هامان ") .(٤بعد از دو هفته تمرين طاقتفرسا ،نتايجمان بدك نبود :آويزان كردن كراهت ،به اضافه پاك كردن رد پاها ،حدود دو و نيم دقيقه طول مىكشيد كه براى خودش ركورد ورزشی _هنرى قابل توجهى محسوب مى شد. در آن روز شنبهء پر مصيبت وقتى موريس زنگ زد ،نفس راحتى كشيديم .عموى زنم خبر داد كه اگر مزاحمتى نيست ،مى خواهد بعد از ظهر به ديدنمان بيايد .بالخره مىتوانستيم در آرامش آماده شويم .براى خودمان يك نمايش حسابى راه انداختيم .دو تا چراغ پايه دار برداشتم ،آن ها را با سلوفان به رنگ هاى زرد و سبز و قرمز پوشاندم و در دو طرف تابلو قرار دادم تا عمو ببيند ما تاچه حد به تابلويش احترام مىگذاريم. زنم با گشاده دستى ،گل هاى خوشبويى را اطراف قاب طليى پخش كرد .با خوشحالى به تابلو نگاه كرديم : تا به حال چنين چيز تهوع آورى نديده بوديم . ساعت شش زنگ در را زدند .زنم رقص كنان به استقبال عمويش رفت .براى تكميل كار ،با لبخندى شيطانى، نور نورافكن ها را مستقيما ً روى بزها و مادرهاى رخت شور انداختم ،تا اينكه درباز شد و دكتر پرلموتر ،مدير كل وزارت فرهنگ به اتفاق همسرش وارد اتاق شد. من آنجا زير تابلوى نورانى ايستاده بودم و زنم پشت مهمانان محترممان كاملً محو شده و فقط دو چشم بىفروغش در هوا شناور مانده بود .دكتر پرلموتر از دوستان ارزشمند ما ،آدمى تحصيل كرده و باذوق بود و زنش مديريت يك گالرى هنرى را به عهده داشت .وقتى وارد اتاق شدند ،فوراّ جا خوردند و براى لحظهاى به نظر مىآمد كه دكتر پرلموتر دارد پس مى افتد .من از جانب خودم سعى داشتم طورى بايستم كه بزها ديده نشوند. يك نفر زمزمه كرد" :به به ،عجب سورپريز خوبى ،بفرمايين بنشينين ".... دكتر پرلموتر عينكش را پاك كرد و موفق نشد كلمه اى از دهانش خارج كند .كاش لاقل گل ها اطراف قاب نبودند......... خانم پرلموتر زير لبى گفت " :آپارتمان قشنگى دارين ،انواع .........تابلوها"........... به روشنى احساس كردم كه شاگردان يشيوا دارند پشت سرم رقص حاسيدى) (٥مى كنند .در حالى كه مهمانانمان چشم از آن چيز برنمىداشتند چند دقيقه اى روى سنجاق هاى سكوت سنگين نشستيم .زنم با پايش نورافكن ها را از برق بيرون كشيد .ولى از شكم رباى به پايين ،تابلو هنوز نورانى مانده بود.
دكترپرلموتر از شدت سر درد ليوانى آب خواست .زنم از آشپزخانه برگشت و دزدكى يادداشتى به من داد كه در آن نوشته بود" :افراييم ! زرنگ باش !" بالخره خانم پرلموتر دهان باز كرد" :ببخشيد كه سر زده اومديم ،شوهرم مىخواست باهاتون در مورد يك سلسه سخنرانى اضطرارى در آمريكا صحبت كنه ".... دكتر پرلموتر از جا بلند شد" :مهم نيست ،راستش ديگه چندان هم اضطرارى نيست "... حس كردم كه بايد دربارهء تابلو توضيح بدهم و گر نه از عالم فرهنگ و هنر پاك خواهم شد .زنم جرأت به خرج داد و آهسته گفت " :شما حتما تعحب كردين كه چطور اين تابلو به ما رسيده !" آنها ايستادند" :واقعا ً چطور؟" آن وقت بود كه عمو موريس از در وارد شد .او را به مهمانانمان معرفى كرديم .ديديم كه تأثير خوبى بر آنها گذاشت. دكتر پرلموتر به زنم يادآورى كرد" :مى خواستين يه چيزى در باره تابلو بگين ". زنم آهسته گفت " :بله ،افراييم ،با شما هستن ".. نگاهى به زن فرارىام ،به زوج بى حركت پرلموتر ،به نخبگانى كه درسايهء آسياب نشسته بودند و به عمو موريس كه سرشار از خوشى و رضايت بود ،انداختم . سرم را پايين انداختم و نجوا كنان گفتم " :تابلوى قشنگيه ،سُبك ،قلم مويى و پر بيان ،پر از خورشيد، روغن .............درضمن اينو عمو موريس برامون آورده "... خانم پرلموتر پرسيد" :شما تابلو جمع مى كنين ؟" موريس با خندهاى بخشاينده جواب داد" :نه از اين جور تابلوها ،من شخصا ّ مينياتور دوست دارم .ولى متأسفانه بهتون برنخوره بچه ها اگه دارم اينو رك مى گم ،مىدونستم كه جوون هاى امروزى با اون سليقه هاى مزخرفشون ،همچين آشغالهاى گنده اى رو ترجيح مى دن "...... درحالى كه قيچى را از كشو در مى آوردم وسط حرفش پريدم " :نه اتفاقا ً ،ما به تابلوهاى كوچيك هم علقه زيادی داريم "... با اين حرف قيچى را در ساحل رود فرو كردم و سه تا گاو و كمى ابر بريدم .بعد از آن كشتى با دو نوازنده دركنارش بريده شد .شادى عجيبى مرا مثل آتش فرا گرفت و همه وجودم پر از قدرت نهفته اى شد .تيغهء قيچى را با خنده اى پر طنين در تور ماهى گيرى فرو كردم و رباى را بيرون آوردم. آسياب با يكى ازنخبه ها جفت شد ...بزها به بر ميتصوا رفتند ...ماه با رخت هاى شسته بيرون آمد.
افراييم کشون
وقتى كار را با سرمستى هنرى تمام كردم ،ديدم كه در خانه تنها هستيم .زنم كه اول كمى ترسيده بود با خيال راحت كار هنرىام را مرتب كرد و در عرض يك ربع ساعت ،سى و دو تابلو جمع شد ،قرار است به زودی با هم يك گالرى باز كنيم.
-١گالوت :غربت ،خارج از اسرائيل -٢يشيوا :مدرسهء مذهبی ،حوزهء علميه -٣برميتصوا :جشن و مراسمی مذهبی که در روز تولد سيزده سالگی پسران ،به مناسبت رسيدن به سن تکليف برگزار می شود. جشن مربوط به دختران بت ميتصوا نام دارد و در سن دوازده سالگی برگزار می شود. -٤هامان :طبق کتب مذهبی ،وزير اََخشوروش بود که دستور قتل عام يهوديان را داد ولی توطئه اش شکست خورد و به دستور شاه به دار آويخته شد. -٥حاسيديم -فرقه ای مذهبی که شادی را جزء جدايی ناپذير مذهب می دانند و بخش مهمی از مراسمشان با موسيقی و رقص و پايکوبی همراه است.
از دفتر خاطرات يك آموزگار يهودى
١٣سپتامبر .امروز كار آموزشى ام را در مدرسهء ابتدايى به جاى يك معلم فرارى آغاز كردم .احساس فوقالعاده اى است ،يك كلس كامل پر از دختران و پسران بومى خشن و دوست داشتنى در اختيار دارم .اين آينده هاى مملكت مثل ِگلى در دست آفريننده هستند .قبل از ورودم به كلس ،مدير مدرسه طى يك نشست طولنى به من هشدار داد كه با شاگردان درگير نشوم چون آنها نسبت به قواى جديد آموزشى حساسيت دارند .به مدير گفتم : "براى من ،تدريس ،وسيله معاش نيست ،هدف است ". ناگفته نماند كه اين موضوع برايم از قبل روشن شده بود .وقتى مرا از مبلغ حقوقم مطلع كردند ،فكر كردم دارند دستم مى اندازند .ولى نمى انداختند .مهم نيست ،صرفه جويى مىكنيم ،كمى كار مىكنيم ،كمى هم اعتصاب تا همه چيز درست شود .اصل كار ،جوانان ما هستند. ً اتفاقا ً اولين جلسهء درس در جو فوق العاده اى آغاز شد ،ولى پس از آن يعنى تقريبا بعد از يك دقيقه ،يكى از شاگردان نيمكت اول به نام زاتوِپك راديو اش را روشن كرد .سه بار به او اخطار دادم كه من تحمل موزيك سبك را در ساعات درس ندارم .آخر سر كنترلم را از دست دادم و به او دستور دادم از كلس بيرون برود. زاتوپك جواب داد" :خودت برو بيرون !" و به جستجويش بر روى امواج كوتاه ادامه داد .فوراً پيش مدير رفتم . او مرا تشويق كرد كه به هيچ وجه از كلس خارج نشوم .مدير معتقد بود" :اگر قرار باشد يكى از شما از كلس بيرون برود ،بهتر است او باشد نه تو .نبايد از خودت ضعف نشان بدهى !" به كلس برگشتم و با قدرت و شجاعت شعر زنبور را تدريس كردم ،به هر حال حس كردم كه زاتوپك كلهم را نشان كرده است. ***** ٢٧سپتامبر .امروزاتفاق بدى افتاد .هنوز نمى دانيم مسئوليت حادثه به گردن كيست؟ تا جايى كه به ياد دارم دعوا وقتى شروع شد كه متوجه يك اشتباه املئى در جملهء " :عانها ديوانه كتابند" در انشاى زاتوپك شدم . جوان هشيار "آنها" را غلط نوشته بود .در لحظاتى كه مشغول نوشتن بود پشت سرش ايستادم و با انگشت ،اشتباه فجيعش را به او نشان دادم .زاتوپك هم خط كش چوبى اش را برداشت و روى انگشتم زد . درد داشت! من طرفدار اطاعت كوركورانه در آموزش و پرورش نيستم ،ولى تنبيه بدنى را هم به عنوان يك روش آموزشى نفى نمى كنم .فوراً از شاگرد خطا كار خواستم كه والدينش را بياورد .كلس ،تصميم حاد مرا با يك هوى طولنى پذيرفت ولى به روى خودم نياوردم و به تدريس دستور زبان ادامه دادم . هر چه باشد من معلم و مربى هستم . حادثه را براى مدير تعريف كردم .مدير پس از بررسى گفت " :طبق قانون عثمانى ،كتك زدن براى شاگرد مجاز است و براى معلم ممنوع .بهشان بيش از اندازه نزديك نشو".... ***** ٢٨سپتامبر .امروز صبح ،والدين زاتوپك به كلس آمدند .مادر ،دو تا پدر و تعدادى عمو و دايى .يكى از پدرها فرياد زد" :يعنى ميگى پسر من ابلهه ؟ نوشتن بلد نيست ؟ هان ؟ " بحث آتشين و كوتاهى بود .سعى كردند مرا
آوراهام .ب.يهوشرع
تحت فشار بگذارند ،ولى موفق نشدند ،مثل جن از ميان دست و پايشان فرار كردم ،به اطاق مدير گريختم و در را به رويم قفل كردم .والدين مذكور با قدرت بر در مى كوبيدند .مدير وحشت زده گفت " :حال درو مى شكنند، بهتره خودتو تسليم كنى "... برايش توضيح دادم كه اين كار اثر منفى بر شاگردانم كه مرا سرمشق خود مى دانند مى گذارد .شاگردان ،نيمكت هايشان را از كلس درآورده و توى راهرو چيده بودند تا بهتر ببينند و هى هوپ ،هى هوپ گويان زاتوپك ها را به حمله تشويق مى كردند... . از شانس من در همين لحظه بازرس آموزش و پرورش از راه رسيد ،حسابى مرا توبيخ كرد و به زور آشتىمان داد .طبق مصالحه اى كه با وساطت بازرس انجام شد ،والدين زاتوپك ساختمان مدرسه را ترك كردند ،به شرطى كه ما ديگر در مسائل امليى دخالت نكنيم. ***** ٩اكتبر .امروز تظاهرات پرآشوبى برگزار شد .حدود ده تا از شاگردان كلس هفتم ،دور سيم خاردار اطراف مدرسه ازدحام كردند ،در حالی که با خود پلكاردهايى حمل مى كردند كه برروى آنها با حروف بزرگى نوشته شده بود " :ميمون برو خونه !" ميمون اسم مستعار من است .ريسمان انضباط در مدرسه از هم گسيخته بود ،با مدير مدرسه به مشاوره نشستيم . مربى كهنه كار برايم توضيح داد" :اينها جوانان پيشتاز و مبارزى هستند كه در اين سرزمين زاده شدهاند ،آزاده اند و عقده هاى گالوت را ندارند .اين بچه هاى بومى ،آزادى را تنفس مىكنند و ما بايد روحيهشان را درك كنيم .با چك احترام روش هاى مرسوِم تنبيه و توبيخ نمى توان به روح و جانشان نزديك شد .اينها فقط به آدم هايى مثل ِفل ِ مى گذارند". فلچك معلم ورزش ماست ،مردى است خوش اندام به وزن ١٣٢كيلو گرم .در كلس هاى او به طرز عجيبى هميشه سكوت و نظم حاكم است و ظاهراً حتى والدين بچه ها هم هيچ وقت با اعتراضات خود مزاحمش نمىشوند. از مدير پرسيدم " :راستى راز موفقيتش چيه؟ " مدير گفت " :معلمى تو خونشه .هيچ كس تو كلسش جيك نمىزنه ،در صورتى كه اون هرگز به شاگرداش دست نمى زنه ،حتى انگشتم نمى زنه .فقط لگد مى زنه ". شروع به تمرين حركات دفاعى جودو در يك باشگاه پرورش اندام با دوازده مرد ديگر كردم .اكثر قريب به اتفاقشان معلم بودند .تصميم قطعى دارم كه هيچ كتكى را بى جواب نگذارم .مدير از اين قضيه خبر ندارد. ***** ٢١اكتبر .از سنديكاى معلمين كه حافظ منافع ماست ،خبر دادند كه وزير دارايى با اضافه كردن حق ريسك به حقوقمان مخالفت كرده است ،طبق برداشت او ،هنوز در جبههء آموزشى وضعيت جنگ ،رسمى نشده است. حيف شد ،من به همه بدهكارم ،به بقالى ،به باشگاه و همينطور به وكيل كه دارد وصّيتنامه ام را آماده مىكند. راستش تصميم گرفتم زاتوپك را از دستور زبان رد كنم ،چون در جواب سوالم در امتحان: "خوردم " چه زمانىاست ؟ جواب داده بود " :زمان گشنگى " . نيمى از دارايى نقدى ام را كه معادل ٦٢٥ليره است ،براى آسايشگاه معلمين معلول و بيوه هايى كه شوهرانشان در حين انجام وظيفه در جبههء آموزشى جان داده بودند به ارث گذاشتم .براى مدير تعريف كردم كه ديروز در خيابان از بالى پشت بام ها به طرفم تيراندازى شد .او پيشنهاد كرد كه در دورهء امتحانات زياد از خانه خارج نشوم . ضمنا زاتوپك از من نمرهء بد گرفت .
آوراهام.ب.يهوشرع
**** ٢٢اكتبر .فراموش كرده بودم كه برادر زاتوپك در ارتش توپچى است .بمباران در ساعات اول صبح شروع شد، اتفاقا ً داشتيم در مورد پيشگويى هرتصل) (١صحبت مى كرديم .به پناهگاهى رفتيم كه سال ها پيش وقتى كه پسر يك خلبان نيروى هوايى رفوزه شده بود آن را ساخته بودند. حدود بيست گلولهء توپ در اطراف ساختمان مدرسه منفجر شد. در ساعات ظهر ،مدير با يك پرچم سفيد خارج شد و با ليست شرط هاى شورشيان برگشت " :به زاتوپك نمره خوب بده و از او تقاضاى عفو كن". فقط جناح راست مدرسه صدمه ديده بود .شاگردان تقاضاى عفوم را نپذيرفتند و چون به نظرشان ساختگى و زوركى مى آمد ،مدير را گروگان گرفتند .به وزير آموزش زنگ زدم و از او در مورد تضادهاى موجود در ت تحصيل اجبارى بازخواست كردم .چطور معلمان ما مى توانند براى شاگردانشان نمونه باشند ،وقتى مملك ِ مجبورند ،جفت جفت راه بروند مبادا كسى از پشت سر غافلگيرشان كند؟ اين ها مشكلت وجدان يهودى است. آموزگارى كه هر روز كتك مى خورد تأثيرش بر جوانان كاهش مى يابد .وزير قول داد كه موضوع را بررسى كند ،ولى دركنارش ،ما را از باج خواهى مجدد برحذر داشت. ***** ١٥نوامبر .از آنچه مىترسيدم به سرم آمد .زاتوپك سرما خورد .امروز دسته اى پليس به كلس حمله كردند و بنابر شكايت جوان ،مرا به جرم بى احتياطى بازداشت كردند .هر چه ادعا كردم كه من پنجره را باز نگذاشته بودم فايده نداشت ،همهء خانواده زاتوپك يك زبان بر عليه من شهادت دادند. نمايندهء سازمان صليب سرخ در زندان به ديدارم آمد و از من پرسيد كه آيا تا رسيدن روز دادگاه خواستهاى دارم يا نه ؟ بر بسترم هراسان و لرزان دراز كشيدم و گفتم " :راه حل تعليم و تربيت اسرائيلى ،تدريس بدون دخالت دست است ،بدون تماس مستقيم ...معلم بايد تا حّد ممكن از شاگردانش دور باشد".. دوِر دور ،يك جايى آن بالها ...مثل يك ديكتاتور.....مثل يك بت ... ***** ١٦نوامبر .امروز روزنامه را باز كردم و چه ديدم ؟ معجزه . خطر از سرمان گذشت .تلويزيون آموزشى در راه است .واقعا ّ در آخرين لحظه .
-١هرتصل :تئودور هرتصل ) (١٩٠٤-١٨٦٠يهودی مجاری بنيانگذار صيونيسم مدرن .که بعد از مشاهدهء جلوه های يهودی ستيزی در اروپا به اين نتيجه رسيد که تنها راه نجات ،ايجاد يک کشور مستقل يهودی است .به همين خاطر ايجادکشور اسرائيل ،به نوعی ،پيشگويی او محسوب می شود.
آوراهام .ب.يهوشرع
آوراهام .ب .يهوشوع )(A.B.Yehoshua آ .ب .يهوشوع در سال ١٩٣٦در اورشليم به دنيا آمد .اجداد پدرش از چند قرن پيش ساكن اورشليم و خانوادهء مادرش از مهاجرين مراكشى بودند .او پس از پايان تحصيلتش در رشته فلسفه و ادبيات در دانشگاه عبرى اورشليم ،به كار تدريس پرداخت .وى چند سالى در پاريس زندگى كرد و در آنجا مدير مدرسه و دبير فدراسيون جهانى دانشجويان يهودى بود. او در حال حاضر استاد ادبيات دانشگاه حيفا و استاد مهمان در دانشگاه هاى شيكاگو و پرينستون است. يهوشوع يكى از سرشناس ترين نويسندگان اسرائيلى در سراسر دنيا است و جوايز بسيارى در داخل و خارج كشور از جمله جايزهء بياليك و جايزه اسرائيل را در رشته ادبيات دريافت كرده است. اولين داستان هايش در اوايل سال هاى پنجاه درروزنامه ها و فصل نامه ها منتشر شدند .آثار اوليه اش فرا واقع گرايانه و انتزاعى هستند ولى كارهاى اخيرش بيشتر به واقع گرايى و واقعيات جامعهء امروز اسرائيل مى پردازند .وى با درك عميقى كه از روحيات جامعهء معاصر اسرائيل و فراز و نشيبهاى آن دارد از طريق نوشته هايش مستقيماً با ناخودآگاه خواننده ارتباط برقرار مى كند .سبك نگارش او را "ضد تسلسل روانى" مى دانند. يهوشوع از جمله نويسندگان و روشنفكرانى است كه براى نزديك كردن ملت ها و برقرارى صلح در خاورميانه تلشهاى زيادى مىكنند. بخشی از آثارش عبارتند از: مجموعه داستان :مرگ پيرمرد) ،(١٩٦٢مقابل جنگل ها) ،(١٩٦٨نه داستان ) ،(١٩٧٠در آغاز تابستان )١٩٧٢ ،(١٩٧٠همهء داستانها)(١٩٩٣ رمان ها :معشوق ) (١٩٧٧كه بر اساس آن فيلمى هم ساخته شده است ،طلق دير رس) ،(١٩٨٢مولخو )،(١٩٨٦ آقاى مانى ) ،(١٩٩٠بازگشت از هند ) (١٩٩٤که بر اساس آن فيلمى به كارگردانى منخم گولن در سال ٢٠٠٢ ساخته شده ،سفر به انتهاى هزاره ) ،(١٩٩٧عروس آزاد شده )(٢٠٠١
آوراهام.ب.يهوشرع
نمايش نامه ها :شبى در ماه مى ) ،(١٩٦٩اشيا ) ،(١٩٨٦نوزادان شب )(١٩٩٢ مجموعه مقالت :حق ُنرمال بودن ) ،(١٩٨٠ما بين حق و حق ) ،(١٩٨٠ديوار و كوه ) ،(١٩٨٩قدرت وحشتناك يك گناه كوچك )(١٩٩٨ داستان كوتاهى كه مى خوانيد از كتاب "همهء داستان ها" انتخاب شده است.
مّد دريا
دو هفتهاى هست كه توفان در جزيره هاى جنوبى مى خروشد و وضعيت روز به روز وخيم تر مى شود .ناگهان همه جا تاريك مىشود و توده اى ابر آبدار مثل كپه اى پنبه كثيف روى زمين لم مىدهد .توفان پر رعد و برق ،سرد و زلل ،سكوت را جارو مى كند و بى وقفه بر ساختمان زندان تازيانه مى زند .امشب رييس زندان ،پيش از سپيدهء سحر ،وقتى كه توفان در اوج قدرتش بود ،نگهبان وظيفه را به كابينم فرستاد تا مرا از خواب )با چشم هاى باز( بيداركند و براى گرفتن دستورات غير منتظره شبانه به دفتر ببرد. هنوز حرف هاى فرستاده دارد در تاريكى بين ديوارها مى پيچد كه من ،از زير پتوى زمخت پشمى بيرون مى خزم و همه شركايم در رويا ،مابين چين و چروك هاى ملفه ام مى ميرند .لرزان از شدت سرما ،يونيفورم لكه دارم را مى پوشم و در حالى كه هنوز دارم رديف طولنى دگمه هايم را مى بندم به صداى توفان كه هر لحظه قوى تر مىشود گوش مى سپارم .از آنجا كه در اين زندان ،تازه وارد و در كارم مبتدى هستم ،هميشه چشم و گوشم را باز نگه مى دارم و سعى مى كنم در كارم ممتاز باشم .اگر كابوس هاى شبانه افكارم را مغشوش نمىكردند مى توانستم بگويم كه يك زندانبان نمونه هستم .تازه يك ماه پيش دورهء طاقت فرساى زندانبانى را تمام كرده ام ،در آنجا تيراندازى با مسلسل ،پريدن از روى موانع بلند ،نبرد تن به تن و فهميدن كتاب موجز قانون را ياد گرفتم .آيا چون ديده اند كه آدم كم حرفى هستم ،فكر كرده اند كه مى توانم بر غرايزم مسلط شوم و مرا به اين زندان كوچك در جزيرهاى دورافتاده فرستادهاند؟ درست است كه دراين مكان ،جنايتكاران واقعى ،قاتلنى كه از چوبه دار نجات يافته و به زندان ابد محكوم شده اند حبس هستند ،ولى تعدادشان زياد نيست و ديگر سن و سالى از آنها گذشته است. در تاريكى به دنبال كفشهايم مىگردم .شمع روشن نمى كنم چون حيفم مى آيد دارايى مملكت را هدر بدهم .آيا قانونى هست كه زندانبان را مجاز كند به هنگام انجام وظيفه شك به دلش راه دهد؟ نمى دانم .تا موقعى كه در مورد هر تبصرهء كتاب قانون ،نظرى ندهم و از درستىاش مطمئن نشوم اجازه دارم شك كنم .اين را مى دانم كه با اين كه اغلب ساكتم ،چهره ام همه چيز را فاش مى كند ،لاقل براى رئيس زندان. در انتهاى شب ،با لباس مرتب ،مغرور و هيجان زده ،از راهروى سلولها كه چراغى كم نور آن را روشن مى كند عبور مى كنم ،از سه پلهء دفتر بال مى روم ،سپس مىايستم و طبق ضوابط ،سلم نظامى مىدهم.
رئيس زندان در كنار ميز تحريرش نشسته ،او در تمام طول شب بيدار است .او افسرى كوتاه قد و ميانسال با موهايى جوگندمى است و قيافه اى بى اندازه خشك و سخت گير دارد .از جنس آن مردهاى سبك قديم است كه ستايش مرا بر مى انگيزند .پرده ها روى پنجرههاى ميله دار را گرفته اند و نشانه هاى قرمز و بزرگ مملكتى با گ رئيس زندان كه پاهاى بلندى دارند ،جلوى من روى فرش تمام جاه و جلل روى آنها را مى پوشانند .دو س ِ ت دراز كشيده اند و با نگاهى غمناك و اصيل مرا برانداز مىكنند .فقط تگرگى كه بر پنجره ها تازيانه مىزند حرم ِ سكوت كاملى را كه در اتاق جارى است هتك مى كند .فرمانده مستقيم به من نگاه مى كند ،چشمانش كه با شور و اشتياق برق زنند با چهرهء سخت گيرش تناقض دارد .او براى گفتن حرفى كوتاه و مستقيم كه مهم ترين بخش آن خبرى حيرت انگيز است دهان مىگشايد: "آب دريا دارد بال مى آيد و جزيرهء ما را غرق مى كند". رئيس زندان اين را از كجا مى داند؟ او اين خبر را نه از زبان هواشناسان غير قابل اعتماد كه درباره جزيره ما چيزى نمىدانند شنيده و نه بر اساس اطلعيهاى فورى از مركز زندان ها در پايتخت كه اصلً ما را از ياد بردهاست فهميده است .اين حقيقت فقط از طريق بررسى دقيق و شبانه روزى دفاتر روزانه قديمى زندان كه چندين جلد بلند و ضخيم آن در كمد قفل شده اش قرار دارند ،بر او روشن شده است .زندانبانان قبلى كه پس از مرگشان در حال انجام وظيفه ) مرگ ديگرى نمى توانستند داشته باشند( ،استخوانهايشان يك جايى در كف اقيانوس دارد شسته مى شود ،روزانه جزئيات اتفاقاتى را كه براى خودشان و جزيره مىافتاده ،يادداشت كرده اند. رئيس زندان از طريق اين دفاتر روزانه ،اطلعاتى در مورد جزر و مد دريا ،نشانههايى كه طبيعت قبل از بال آمدن آب مى دهد و قدرت مخّرب آب كسب كرده است .اين زندان تا به حال سه بار كاملً ويران و دوباره ساخته شده بود .اين را حتى من بى تجربه در كتابهاى تاريخ زندان ها خوانده بودم ولى فكرش را هم نمىكردم ،توفانى كه در روزهاى اخير جريان دارد و گرد بادهايى كه ديوارهاى زندان را تكان مى دهد ،عين همانهايى هستند كه دفعه های قبل ،آب دريا را بال آورده اند .ناخواسته چند قدمى به طرف ميز برمى دارم ،مسئلهء جديدى مرا هيجانزده كردهاست .آيا اين شادى است كه به قلبم راه يافته ؟ رئيس زندان دستش را روى گردن يكى از سگ هاى محبوبش مىگذارد و او را طبق عادت نوازش مىكند .به آرامى برايم در مورد قوانين سختى كه براى اين شرايط وجود دارد صحبت مى كند .قانون ،رئيس زندان را موظف مىكند كه در هنگام وقوع فاجعه به همراه افرادش زندان را ترك و زندانيان را در سلول هايشان حبس كند. او بايد يكى دو نگهبان داوطلب را كه شايستهء انجام اين كار باشند به جا بگذارد .افسر كوچك اندام نگاهش را پايين مى اندازد .چه كسى بيشتر از من -نگهبان جوانى كه مى خواهد در انجام وظايفش ممتاز باشد -شايستهء داوطلب شدن است؟
آوراهام .ب.يهوشرع
هر بار كه با من در مورد قوانين حرف مى زنند هيجان زده مى شوم ولى اين بار كه مى فهمم فرمانده مرا از بين همه افرادش انتخاب كرده ،شگفت زده مى شوم ،از فرط خوشحالى تقريبا به پايش مى افتم ،لبم را گاز مى گيرم تا فرياد شادى از گلويم خارج نشود. فرمانده از من مىپرسد كه آيا مايلم كس ديگرى با من بماند و چشمان پرشورش از زيركى برق مىزنند .در اين زندان به جز ما دو نفر ،آشپز ،سلمانى ،قفل ساز و اسلحه ساز هم خدمت مى كنند ولى من افكارش را مى خوانم. آهسته جواب مى دهم " :جناب فرمانده! من نمى خواهم كسى با من بماند". با خودم فكر مىكنم ،نه ،من هيچ يك از اين پيشه ورها را كه مىخواهند از زير بار سنگين كار زندانبانى شانه خالى كنند نمىخواهم .هنوز چشمم به دست فرمانده كه سگ های لميده در كنار پايش را نوازش مى كند خيره است كه ناگهان فكرى از سرم مىگذرد. "جناب فرمانده ،فقط سگ هايتان را برايم بگذاريد". اين بار موفق شدم مرد كوچك اندام را چنان كه بايد و شايد غافلگير كنم .اين سگ ها برايش عزيز و محبوبند و او آنها را به حد عجيبى دوست دارد .اجاقش كور است ،فرزندى ندارد و همسرش درآن دور دست ها در پايتخت زندگى مى كند .فقط همين سگ ها برايش مانده اند .نر و ماده اند و او آنها را از كوچكى بزرگ كردهاست .حال من مى خواهم آنها را از او بگيرم و به سگ هاى واقعى و نترس زندان تبديل كنم .او چطور مى تواند به من كه در اين زندان تاريك در مقابل مد دريا تنها خواهم ماند جواب رد بدهد .دست هايش مىلرزد و جوابى نمىدهد .آهسته برايم دربارهء قايق كهنهاى كه زندانبانهاى قبلى براى نجات جانشان ساخته اند صحبت مى كند .اخيراً ،حتى بر رويش موتورى جديد كه از پايتخت آورده شده نصب كرده اند .اين قايق وقتى كه آب ،كل زندان را بپوشاند براى فرار در اختيارم خواهد بود ،چون قوانين در ادامه مىگويند: اگر آب از سر گذشت ) اينجا قانون گذار به خود اجازهء شوخى كردن داده است( بايد آخرين زندانبان ،زندانى هايش را رها كرده و فرار كند .زندانى ها مىآيند و مى روند ،ولى تعداد زندانبان ها كم است و بايد زنده بمانند. كليد كوچك و طليى موتور قايق را از دست فرمانده مى گيرم .فردا دسته كليد سنگين كل زندان را خواهم گرفت و اين كار ،مرا از فرط شادى خواهد كشت. جناب فرمانده به كجا فرار خواهد كرد؟ به كوه ها .البته كه به كوه ها .آخر حتى از پنجرههاى كوچك و نردههاى زندان مى شود قله هاى پوشيده از درخت هاى سبزشان را ديد .فرمانده با افرادش به آن جا فرار خواهد كرد ،شايد آن جا كلبه خشكى پيدا شود .مىگويند در بين درختان دهى هست .كه مى داند؟ شايد هم سرنوشت او از سرنوشت من بدتر باشد .در هر صورت ،من قبل از بيرون رفتن با عجله اداى احترام مىكنم ،ولى فرمانده در ميان شگفتى من ،به همان روش جوابم را نمىدهد ،از جايش بلند مىشود و غم چهره اش را فرا مى گيرد .او سگ هايش را رها مىكند ،به طرفم مىآيد ،درمقابلم مىايستد ،روى پنجه هاى پايش بلند مى شود و دو دست كوچك و پرمويش را چنان
پدرانه بر شانههايم مىگذارد كه تمام بدنم مى لرزد .بعد آخرين حرف هاى نامفهومش را كه به زيبايى درعمق شب حك مىشوند ،به من مىگويد: "بر غرايزت مسلط باش و امتحانت را خوب پس بده .بدان كه خودت و سگ هايى كه با تو هستند چگونه بايد فرار كنيد". "اطاعت مى كنم فرمانده". با سپيده دم صبح ،وقتى كه باران كمى بند آمده ،سگ ها سرشان را از پنجره هاى دفتر كه در آن زندانى شده اند بيرون مى آورند و براى صاحب كوچك اندامشان كه دارد تركشان مىكند زوزه مىكشند .در تاريكى رژه ای از افراد و وسايلى كه ساختمان را ترك مى كنند شكل مى گيرد .آنها درها را يكى پس از ديگرى مىبندند و هر بار كليدى به دسته كليد سنگينى كه با شادى در دستم مىرقصد اضافه مىكنند .در حياط ،قايق را كه با طنابى به ديوار بسته شده نشانم مىدهند و من در پاسخ با حواس پرتى سر تكان مىدهم .تقريبا بى صبرانه آنها را تا دروازهء اصلى بدرقه مى كنم ،با آنها تا ابتداى مسير مىروم و دروازه را پشت سرم قفل مى كنم .فوراً نگاهم به سوى افق دريا كشيده مى شود ولى موفق نمىشوم چيزى ببينم .ساختمان زندان كامل از دريا دور است و فقط در روزهاى خاصى مىشود نوارى آبى رنگ در افق ديد .فرارىها سوار ماشين زندان مىشوند و با اسبابشان روى صندلىهاى زندانىها مىچپند .آنها مرا بر انداز مىكنند .آيا همه از فرارشان خوشحالند؟ در مدت كوتاهى از هم جدا مى شويم و از آنجا كه روابط مان در چهارچوب قانون و سرد است ،كسى احساساتى نمىشود. ماشين با سرعت روى سطح خاكى كه اطرافمان را پوشانده حركت مىكند و سگ ها ،وحشيانه و مأيوسانه شروع به پارس كردن مىكنند .مه غليظى ماشين را در خود مىبلعد. ازحال ديگر من تنها حاكم اين ساختمان سنگى هستم .معلوم مىشود كه ساختن زندان در زمينى مسطح كارى عاقلنه بوده ،چون مى توانم آمد و رفت هر مهاجم يا فرارى را زير نظر داشته باشم .من دروازه را مى گشايم و وارد حياط مى شوم .اگر درى را باز مىكنم فوراً آن را پشت سرم قفل مى كنم .در كار با كليد ها ورزيده هستم و دوست دارم با آنها سر و كار داشته باشم ،مخصوصا ً با كليدهاى بزرگ زندان كه مابين دندانههاى بازشان يخ بسته است .براى رسيدن به طبقهء دوم ،جايى كه راهروى سلولها قرار دارد ،بايد از درهاى زيادى عبور كنم .زندانى ها از خواب شبانه ،خواب بىهدفشان بيدار شدهاند .حال ديگر روى سكوهايشان دركنار درهاى ميلهاى نشستهاند تا زير نظر نگهبانها باشند و به جايى نقب نزنند .به ميمونهايى در قفس شبيهند با اين تفاوت كه اينها ساكتند و حركت نمىكنند .جرمشان را مدت ها پيش ،شايد پيش از آن كه من به دنيا آمده باشم مرتكب شدهاند .حال ديگر پير شده اند و سر تراشيده شان ،رد پاى كچلى را محو كرده است .اينجا سلمانى سخت تلش مى كند كه تار مو يى بر بدنشان باقى نگذارد و از شدت مللت و يكنواختى با قيچىاش همه چيز را نابود مىكند .همه سنگين وزن هستند،
آوراهام .ب.يهوشرع
سال ها است كه با خوردن غذاهاى مملكت چاق مى شوند و هيچ كارى نمى كنند .نمى توانی بفهمی كه خشن هستند يا لش و بى عار. با چشمان ساكت شان به من نگاه مى كنند .هميشه رو به راهرو مىنشينند ،انگار انتظار چيزى را مىكشند .حال منتظر چه هستند؟ واضح است ،صبحانه .زوزهء سگ ها كه در دفتر زندانى شدهاند ،از زوزهء دلتنگى به زوزهء گرسنگى تبديل مى شود .به همين خاطر مىدوم ،در آشپزخانه را باز مىكنم و خودم را براى پختن غذا ،طبق دستورات نصب شده روى ديوار آماده مى كنم .در پايان همه چيز را روی چرخ دستى با می زنم و در راهروى تاريك و بى پنجره شروع به تكان دادن ظرف ها مىكنم .جلوى هر درى پنجره كوچكى ما بين ميلهها باز مىشود و من در حالى كه كاسه اى را كه باقيماندههاى غذاى قبلى به آن چسبيده مى گيرم ،كاسه تميز و ُپرى تحويل مىدهم. آنها به روال تعويض كاسه ها عادت دارند و همهء كارها درسكوت كامل انجام مى شود .حتما ً مى دانند كه تنها من باقى مانده ام .آنها با اين كه طبق قانون ،صحبت كردن با يكديگر و با نگهبانها برايشان ممنوع است ،از هر اتفاقى كه در زندان مى افتد با خبرند .چرا بايد با زندانىها حرف بزنيم ،ما نه بازپرس هستيم و نه قاضى ،فقط مواظبيم كه فرار نكنند .قانون قبل حكمشان را صادر کرده ،مجازات تعيين شدهاست و اگر آنها را اعدام نكردهاند سرنوشتشان اين بوده و صحبت كردن درباره سرنوشت هم كه مرسوم نيست .راستی فراموش كردم بگويم كه اسلحهء پری هميشه روى شانهام آويزان است. تقسيم غذا تمام مىشود .زوزهء سگ ها گوشخراش است .من در دفتر را برايشان باز مىكنم و آنها از آنجا بيرون مى زنند ،با شادى ديوانه وارى روى من مى پرند و دست و صورتم را مىليسند .از اين به بعد من اربابشان هستم. وعدهء گوشت روزانهشان را به آنها نزديك مىكنم ،اين بزرگترين وعدهء غذايى است كه در اين محل داده مىشود. آنها با ولع روى گوشت مى افتند ،با آرواره هاى بلندشان آن را مى جوند و چشمانشان از فرط لذت درَحَدقه مىچرخد .من ساكت به اين حرص و ولع نگاه مى كنم و از جايم جم نمىخورم تا غذايشان را تمام كنند .بعد از آن غذاى مختصر و زاهدانهء خود را آماده مىكنم .با سرعت و بى ميل غذا را مى بلعم و به حياط مى روم تا وضعيت توفان را ببينم. مه همه جا را گرفته است .به چشمانم فشار مى آورم تا آب را ببينم ولى چيزى ديده نمىشود ،گوشهايم را مثل عاشقى كه مشتاق شنيدن صداى معشوق باشد تيز مى كنم ولى زوزهء باد هر صدايى را خفه مىكند .نمىشود دربارهء جاى خورشيد در آسمان چيزى فهميد .آسمان كامل خاكسترى است .به راهرو برمى گردم .همه جا ساكت است ،فقط صداى آروارهء زندانى ها شنيده مىشود كه سر كاسه هايشان نشستهاند و دارند باقيماندهء غذايشان را تا ته مىجوند. روز پر کاری دارم .ظرفهاى كثيف را مىشويم ،زمين ها را تميز مىكنم .گاه به گاه مسلسل را برمى دارم ،به سرعت از آشپزخانه بيرون مى زنم و شروع به پرسه زدن در راهروها مى كنم .ساكنان سلول ها نگاهم نمى كنند.
آدم هاى ساده اى هستند و روحانيت برايشان غريبه است .حال ديگر كتاب هايشان را درآورده و مشغول مطالعهء روزانه شان شدهاند .قاتلن پير ،كتاب هاى پليسى به دست دارند ،كتاب هايى پر از قتل و سكس از كتابخانهء زندان كه صفحات آخرشان پاره شده است ) يا مخصوصا آنها را پاره كرده اند( به نحوى كه خواننده چيزى در مورد دستگيرى قاتل نمىداند و از ناتوانى پليس در دستگيرى او لذت مى برد .ماهى يك بار با چرخ دستى مىگرديم ،بيست و يك كتاب را جمع كرده ،آنها را با هم مخلوط مىكنيم و دوباره از سمت ديگر راهرو دور مىزنيم و پخششان مى كنيم .بعضىها همان كتاب قبلى دوباره به فالشان مىافتد و بعضى كتاب كهنه -تازه اى را براى خواندن به دست مى گيرند .هر يك از آنها تمام كتابها را مىشناسد ،همين حال هم نشستهاند و چشم های بی نورشان ،روى كتاب هاى ورق ورق شده خيره مانده است .آيا نمى دانند كه مرگشان نزديك است؟ آيا مد دريا را حس نمىكنند؟ اگر كمى خود را از پنجره آهنى كوچك نزديك به سقف سلول بال بكشند ،مى توانند افق را كه به دريا ختم مى شود ببينند ،يا نگاهى به قلهء كوه ها بياندازند. ديگر ظهر شده است .پرتوى نور آفتابى كه راه گم كرده ،ناگهان خود را از بالى ظرفشويى به درون می اندازد. به آشپزخانه مى روم تا غذا را گرم كنم .سگ ها به گوشهاى مى روند و جفت گيرى روزانه شان را انجام مىدهند. اين عادت ناپسندى است كه در زندان كسب كردهاند .من مى ايستم ،به آنها نگاه مى كنم و اندوهى عميق قلبم را پر مىكند .ساعات بعد از ظهر با كارهاى طاقت فرسا مىگذرد .ظرف شويى ،زمين شويى و برق انداختن درها .من خدمتكار زندانى ها هستم ،نه اربابشان .ولى وقتى غروب مى شود ،تاريكى ساختمان را پر مى كند و كارم را تمام مى كنم ،خستگى شيرينى وجودم را مى گيرد و دوباره در اين شگفتى غرق مى شوم كه من تنها آقاى اين ساختمان هستم ،بدون واسطه و بدون مافوق .تنها من و قانون .دسته كليد را در دستم كه از فرط كار چروكيده شده مى گيرم و به گشت و گذار بين سنگ هاى قلعهء بزرگم مىروم .من در تاريكى ،كورمال كورمال قدم بر مىدارم و سگ ها جلويم راه مىروند و هر گوشهاى را بو مى كشند .وقتى از راهروى سلول ها عبور مىكنم ،خستگى را در چشمان زندانى ها مى بينم ،انگار كه درياى زشت و غمگينى آنها را شسته باشد .مگر نه اين كه در طول روز انگشتشان را هم تكان ندادهاند .چراغ ضعيفى را در راهرو روشن مى كنم .هرگز نبايد زندانى ها را در تاريكى مطلق گذاشت ،هميشه بايد كمى نور داشته باشند .نگاهم از روى برگ هاى زردى كه در كنار در هر سلولى آويزان است مىگذرد .اين ها فهرست درهم جناياتى هستند كه هر تبهكار انجام داده است .به دستور فرمانده همه جناياتشان بايد در مقابل چشممان باشد تا به آنها رحم نكنيم ،در چنين جزيرهء دورافتادهاى ترحم كردن خطرناك است. ساعات شب ،مثل پرندههاى بزرگى كه هر يک از ديگری تيره ترند مىآيند .زندانىها هنوز سرشان را از روى كتابهايشان بلند نكردهاند ،هنوز غرق در مطالعه هستند .بيشترشان از فرط مطالعه درنور كم در طى ساليان دراز ،نزديك بين شدهاند ،به همين خاطر حروف را به چشمشان مى چسبانند و با مژه هايشان كتاب را لمس مى
آوراهام .ب.يهوشرع
كنند .هيچ كس در زندان نمى خواهد به چشمانشان كه دارد كور مىشود رسيدگى كند .وارد دفتر مىشوم .فرمهاى امروز را پر مىكنم و در را به روى سگ ها كه مابين كپه اى از مدارك كهنه و دفاتر روزنامه خوابيده اند مىبندم. بعد از آن وارد اطاقكم مى شوم ،در را قفل مى كنم و كليد ها را زير بالشم مى گذارم .شمعى روشن مىكنم و در نور كمش اسلحهام را پياده مىكنم تا آن را پاك كنم .رگبار شديدى ساختمان را شلق مىزند ولى حتى قطرهاى آب به داخل نفوذ نمى كند. اين ساختمان را سه بار از نو ساخته اند و هر بار مقاومتش را بيشتر كردهاند .حال آن را براى بار چهارم خواهند ساخت .اگر از نالهء باد صرف نظر كنيم ،سكوت كاملى حكم فرماست .نمى شود سكوتى عميق تر از اين خواست. دوباره شادى ناب مىآيد و قلبم را فرا مى گيرد .من اينجا تنها هستم ولى اين تنهايى مرا نمى ترساند .آخر اين تنهايى ،شخصى نيست ،تنهايى طبق ضوابط قانونى است و قوانين را شاه تعيين مى كند .با آخرين ضربه ،قنداق چوبى اسلحه را به بدنهاش وصل مىكنم و آن را روى تخت بين ملفهها مى گذارم .بعد با لباس هايم روى تشك سفت و باريك زندانبانان كه خواب عميق بر آن ممنوع است دراز مى كشم .روى ملفه ها ،روى پتوهاى تا شده، روى اسلحه كه مثل بچهء ظالمى كنارم خوابيده ،روى همه چيز نشانه هاى مملكتى گذاشته شده است .كتاب قانون را براى مطالعه برمىدارم .فرمانده ديگر كتاب قانون را نمى خواند ،فقط يادداشتهاى روزانهء باقى مانده از زندانبانهاى قديمى را مطالعه مىكند ،ولى من مىدانم كه تفسير كتاب قانون ،خيلى بيش ازاين يادداشتها اهميت دارد. به همين خاطر من فقط آن را مىخوانم و مطالعه ام به كندى و با دقت بسيار انجام مى شود .پس از يكى دوساعت، ازفرط خستگى ،سطور كتاب مثل مرثيه اى بى قافيه در قلبم شروع به زمزمه مى كنند .با فرا رسيدن نيمه شب خودم را به بستن كتاب وادار مىكنم .من زندانبانم و مىدانم كه زندان به خواب من نياز دارد تا بتوانم هميشه هشيار باشم .شمع را خاموش مى كنم و با چشمان باز در تاريكى دراز مى كشم .همه چيز قفل است ،كسى از درهاى سنگين عبور نخواهد كرد .آيا آدمى يافت مىشود كه بخواهد در اين ديار فراموش شده پرسه بزند؟ صبح كه از راه مى رسد ،ملفه ها در هم پيچيده اند .همه چيز به هم ريخته است .اسلحه روى زمين افتاده ،كليدها عميقا ً دربالش فرو رفته اند و نشانههاى مملكتى كه زير سرم بودهاند ،چروك و بى قواره تا روى عورتم ليز خورده اند .چه خوابهايى مى بينم؟ نمى خواهم آنها را به ياد بياورم ،اجازه ندارم به ياد بياورم ،با عجله ملفه ها را مىكشم و پتوها را تا مى كنم .با خجالت خاطرهء شب گذشته را پاك مى كنم و مى َدوم تا ببينم سطح آب به كجا رسيده است. دو روز قبل از مد دريا ،بر من مثل خوابى تاريك و پر كار مى گذرد .هرگاه وقت آزادى پيدا مىكنم پاى پنجره ها مىدوم تا نگاهى به فضاى باز بياندازم .با تعجب مىبينم كه توفان دارد رفته رفته ضعيفتر مىشود .باد كاملً ساكت است و فقط باران ضعيف و بى صدايى از آسمان خاكسترى مى بارد .سكوت بر همه جا حاكم است .آيا رئيس زندان اشتباه نكرده است؟ آيا واقعا همهء اينها چيزى جز تداركات براى مدى كه در راه است نيست؟ سكوت درياى
دور دست معناى خاصى ندارد .كم كم نگاهم به سوى ديگر جزيره ،به سوى كوه هاى بزرگ معطوف مىشود. شكى نيست كه فرارىها ديگر به آنجا رسيدهاند .از اين كه هنوز اينجا انتظار مىكشم حتى ذره اى هم متأثر نيستم. كارهاى سخت روزانه ام را با اطمينان انجام مى دهم :كاسه هاى زندانى ها را عوض مى كنم و به سگهاى شهوت زده كه با اندام كشيده پشت سرم با قدم هاى سنجيده راه مى روند غذا مى دهم .آنها مثل نجيب زاده هاى احمقى كه شوكتشان را از دست داده باشند ،فروتن و با وفا هستند .عصرها فرم هاى روزانه را پر مىكنم و حرفهاى ديگرى هم دربارهء دنياى تاريك مىنويسم .شب ها در اتاقك قفل شدهام دوباره با جديت در كتاب قانون مورد علقه ام غرق مىشوم. روز دوم هم به نحو شگفت انگيزى خاكسترى است .آسمان ،ديگر ساكت شده و حتى يك قطره نمى بارد .دشت مسطح هنوز بى صدا انتظار مى كشد و همهء هستى در اين انتظار با او شريك مى شود .درجه حرارت بال رفته ،ناگهان هوا چندين درجه گرمتر شده است .ولى آفتاب پرده خاكسترى را نشكافته و شدت نور روز از صبح بدون تغيير ماندهاست .در آخرين ساعات بعد ازظهر ،سگ ها را برداشتم ،درها را يكى پس از ديگرى بستم ،از پله ها پايين رفتم و دروازه آهنى اصلى زندان را باز و قفل كردم .سپس از حياط چهارگوش گذشتم ،دروازه حصار بيرونى را باز كردم و از زندان خارج شدم .مثل كسى كه در خانهاش را قفل مى كند ،در آخر را پشت سرم بستم .سگ ها در فضاى باز جست وخيز مى كردند .به آرامى روى زمين صاف و يكنواخت كه رويش هيچ راه يا علمتى نيست قدم زدم .غروب از افق دريا به پيشوازم آمد ،از من گذشت و به سوى جزيره كه به تدريج تاريك مى شد رفت .حتى باد سبكى نمىوزيد .رفته رفته داشتم از زندان قفل شده دور مى شدم و كليد ها روى كمربندم مثل زنگوله اى صدا مى كردند .سگ ها دراطرافم مىدويدند .پيشاپيش از من دور مىشدند و دوباره دوان دوان به سرعت به سويم باز مى گشتند .كف دستم را ليس مى زدند و دوباره به جست وخيزشان ادامه مى دادند. گاهى مىايستادند و به ماسه سنگى ناشناس نگاه مى كردند ،دماغ خيسشان را در آن فرو مى بردند و مى خواستند در آن بوهاى اسرارآميزى را كه فقط خودشان مىشناختند پيدا كنند .آنها كه تمام عمرشان را در زندان گذرانده بودند ،از اين گردش غير منتظره لذت زيادى مىبردند .اين ساعات براى من هم لذت بخش بود .رفته بودم كه ببينم آيا آب دارد نزديك مىشود و زندان در نظرم يا به خاطر تاريكى و يا به خاطر فاصله تبديل به سايهاى مبهم شده بود .شايد كسى باشد كه فكر مىكند مى توانستم با آن دو سگ در عمق آن دشت ناپديد بشوم و زندانى هاى پير را با سكوتشان درحبس رها كنم .ممكن است به خاطر امتيازهاى كوچكى مثل آزادى حركت در راهروها و ولگردىهايمان در دشت هاى اطراف زندان در ساعات غروب ،فكر كنند كه ما زندانبان ها آزاد هستيم ،ولى اين طور نيست .ما هم زندانى هستيم ،ولى به خواست خودمان .تنها تفاوت اينجاست كه ما هنوز بىگناهيم .شايد اينگونه بتوانم توضيح بدهم چرا به اين پياده روى آرام و مطبوع در دشت بى پايان ،خاتمه دادم.
آوراهام .ب.يهوشرع
نه ،هنوز دريا را نديده بودم ،ولى ديدم كه همه جا خشك است و انتظارش را مى كشد .هوا تاريك مى شود .زندان جزء بىاهميتى از دشت است ،ولى من مىدانم كه بخشى از وجود من است .هواى مه گرفته چشم هايم را پر از شوق مىكند .سگ ها هم متوقف مى شوند ،به سويم مىآيند ،ديگر بو نمىكشند ،كنارم مىايستند ،گوشهايشان را تيزمىكنند و گوش مىدهند .من دور مىزنم و راه بازگشت را درپيش مىگيرم .سگ ها از اين كه در وسط راه بدون رسيدن به هدف يا نشانه اى برمى گردم متحيرند .من برمى گردم ولى آنها مسيرى را كه انتخاب كرده ام نمى پذيرند و به راهشان به سوى دريا ادامه مى دهند تا اين كه در سكوت ناپديد مى شوند .بالخره بعد از مدتى به طرفم برمى گردند و با ذوق و شوق طورى جلويم مى دوند كه انگار هيچ اتفاقى نيفتاده است .حال ديگر خورشيد غروب كرده ،اين را از روى نوارهاى ارغوانى كه درمقابل چشمم روى كوه ها پديدار مىشود مىفهمم. وقتى به زندان مى رسم ،تاريكى زمين را پوشانده است .خوشحال و سرحال در حصار را باز مى كنم .آرامشم عميق تر شده است .زندانيان را نشسته در سلول هايشان در تاريكى مطلق مى يابم ،كتاب ها از دستشان آويزان است و صبورانه منتظر نور كم چراغى هستند كه براىشان روشن مى كنم .همه چيز همان جور است كه بود .حتى قادر به فكر كردن درمورد فرار نيستند .حال مىفهمم كه اين مكان تا چه حد به جانم بسته است .نمى گويم با چه شوقى فرم هاى روزانه را پر كردم. در اولين ساعات روز ،در ميان روياهايم ،صداى زمزمهء آب از دور دست ها شنيده مى شود .اولين آبها مى رسند .درياى ناپيدا به خشكى نفوذ كرده و با قدم هاى سيلآسا پيش روى مى كند .سگ ها نا آرام بيدار مى شوند ،با من از پنجره هاى بلند به بيرون مى نگرند و بيهوده پارس مى كنند .به دليل نامعلومى آب آنها را مى ترساند .فعل مدى نيست فقط خطى ضعيف و كم رنگ ديده مى شود ،انگار افق دريا جلو آمدهاست ،همان افقى كه فقط در روزهاى خيلى صاف قابل رويت است .اين ها هنوز فقط آب هاى بدجنسى هستند كه از روى سر به هوايى دشت بی مقاومت را تسخير كرده اند .اينها فقط اولين پيشتازانى هستند كه با خط حمله ای منحنى شکل جلو می آيند ولی با رسيدن به اولين سنگى كه سر راهشان قرار بگيرد ،عقب نشينی ميکنند .خطى كه محترمانه كنار ديوارهاى زندان متوقف مى شود .اين آب ها قصد زيان زدن ندارند ،فقط براى ليس زدن جزيره آمده اند ،درست مثل ليسى كه يكى از سگ ها دارد به علمت تقاضايى خاموش براى غذا به بازوى من مى زند .او را با ضربهء مشتى از خودم دور مىكنم .به جاى سگ هاى وحشى و تشنهء خون ،سگ هاى ناز پرورده و احساساتى پرورش داده اند. شك دارم كه قادر باشند به كسى حمله كنند .به جز غرغر و ُخرُخر كردن كارى بلد نيستند ،تازه اين بيان خشم هم خيلى زود به چاپلوسى تبديل مىشود. از راهرو ،صداى برخورد كاسه ها به ميله ها شنيده مىشود .زندانىها غذايشان را طلب مى كنند .مسئله آب مدتی طولنی است که حواسم را پرت كرده و از موعد صبحانه وقت زيادى گذشته است .زندانى ها هم صداى آب را شنيده اند ،ولى نشستنشان در كنار درسلول طولى نمى كشد .حتى بارقهاى از هيجان در چشمهاى بى احساسشان
ديده نمى شود .من به سكوتشان احترام مى گذارم و شايد آنها هم به سكوت من .مىگويند زمانى ،بى وقفه با صداى بلند با هم حرف مىزده اند ،ولى به مرور زمان از يكديگر خسته شدهاند و فقط در وقت لزوم با هم كلمه اى رد وبدل مى كنند .خيلى زود كشف كردهاند كه در اين مكان تنها چيز لزم ،خود سكوت است. حال ديگر فقط از طريق من با هم ارتباط دارند. لحظه اى وقت آزاد پيدا مى كنم و در كنار پنجره مى ايستم ،شگفت زده به آب نگاه مى كنم .دريا با قدرت غيرقابل وصفى افقش را به جلو هل مىدهد .اولين پيشتازان راه گم كردهء آب از زندان مى گذرند ،به آرامى به راهشان ادامه مى دهند ،با هر سنگى بازى مى كنند و خواسته يا ناخواسته همه دشت را تسخير مى كنند .همين طور به جريانشان ادامه خواهند داد تا به كوه ها برسند و آنجا سرگردانيشان به ستايش و تسلط سست و بازيگوشانه شان به تملق تبديل خواهد شد .حال ديگر آب ها در اطراف زندان در خروشند و بى وقفه پيشروى مىكنند .سيل ،ديگر خطى باريك نيست ،وفور آب است ،همهء دشت دارد تبديل به درياچهاى مىشود .حال ديگر آب ها به انتهاى ديوار رسيده اند ،ازآن بال مى روند ،آن را مى پوشانند و با ده ها آبشار كوچك توى حياط مى ريزند ،موزاييك ها را مى پوشانند و به سرعت به ديوار اصلى زندان مىرسند ،سنگ هاى خاكسترى را مى ليسند ،تخم بدى مىكارند و از پيروزيشان مطمئنند .قايق بسته شده ،در اثر تماس لطيف آب كمى تكان مى خورد. ساعات روز به سرعت مى گذرند .حيرتزده به آب ها مى نگرم .زندانى ها غرق در مطالعه اند و سرشان را از روى كتاب هايشان بلند نمىكنند .آب ها با زمزمه مداومشان مغزم را سوراخ مى كنند .مطمئنا ً در كوه هاى دوردست صداى آب شنيده نمىشود .من شام زندانى ها را مىبرم و قلبم از شگفتى به درد مىآيد .چرا سرشان را بلند نمى كنند؟ كاسههاى كثيف را جمع مى كنم و ظرفها را مى شويم .سه روزى مىشود كه چيزى نخورده ام ،فقط كمى از غذاها چشيدهام .سرعت بال آمدن آب ،مرا مبهوت كرده است .يكه و تنها در راهروها مى گردم و قلبم از اشتياق و دلتنگى براى اهالى سرزمينی دور دست كه بى خبر از همه جا از زندگى لذت مىبرند ،پر مىشود. دلم به حال خودم مىسوزد .هم شاد و هم غمگين به گوشهء تاريكى مىروم و كمى اشك مى ريزم ،ولى چشمانم به سرعت خشك مى شوند و دوباره همان نگهبان بىرحمى مىشوم كه به سگ هاى هراسان امر و نهى مى كند .وقتى از راهروى سلول ها عبور مى كنم و زندانى ها را خم شده بر كتاب هايشان مىبينم ،آتش خشمم شعله مى كشد .مثل خوابزده ها گلنگدن مسلسل را مىكشم و با رگبار گلوله ديوارى را كه با نور كمى روشن شده است سوراخ سوراخ مى كنم .دود و گرد و خاك ،و بوى گوگرد در فضا مىپيچد .زندانى ها در جايشان خشك شدهاند و جم نمىخورند. اعليحضرتا! من در اينجا ،در اين راهروى تاريك و فراموش شده هستم ،صبر مرا آزمايش نكن .دوباره اشك در چشمانم حلقه مى زند :پس كى مى شود كه من هم به كوه ها بروم؟
آوراهام .ب.يهوشرع
اين بی قراری ،چيزى جز احساسات زودگذر نيست .فوراً بر خود مسلط مى شوم و به سر كارم باز مىگردم. مسلسل را كه سياه شده ،تميز مى كنم .بعد به سلول ها سر مى زنم ،سطل هاى زندانى ها را جمع مى كنم و مدفوعشان را در درياى اطراف مى ريزم. شب ژرف و سياهى است .جريان آب قطع نمى شود .دنيا سكوت كرده است .مد دريا چيزى جز بازگشت نيست. دريا جايى را كه يك بار تسخير كرده ،تا ابد پر مى كند .حيرت نكنيد اگر دوباره به محل جنايتش باز مى گردد .از بين ميله ها به بيرون نگاه مىكنم .حال ديگر آب تا لبهء پنجره هاى طبقهء اول رسيده است .جسم سياهى كنار ديوار تكان مى خورد ،اين همان قايق فرار من است كه با آب به سوى من بال مى آيد. آيا زندانى ها را ترس فرا گرفته است؟ آنها صداى آب را به خوبى مىشنوند و مى توانند مثل من از طريق پنجره هاى بالى ديوار ،آب بالرونده را ببينند ولى شايد پيرتر از آنند كه بتوانند خود را از ديوار سلول هايشان بال بكشند .كافى است كه با چشمان نيمه بسته شان نگاه دزدانه اى به صورتم بياندازند تا همه چيز را دريابند .موقع رفتن ،سگ هاى افسرده را با دم هاى افتاده شان مىبندم ،در راهرو را هم قفل مىكنم و كمى نور باقى مى گذارم. لحظه اى مى ايستم و به صداى آب گوش مى كنم ،بعد وارد اطاقكم مى شوم ،در را قفل و شمعى روشن مى كنم. شكى نيست كه فردا روز آخر است .با كليدها فرار خواهم كرد .افسانه ها مى گويند كه ساختمان در آب ويران خواهد شد و كليدها براى من باقى خواهند ماند .اين كامل ترين و درست ترين فرارها خواهد بود .مطمئنا ً زندان ديگرى ساخته خواهد شد .حيف است كه از اين دشت ساكت كه چندى يك بار زير آب مى رود و زندانى هاى پير را در خود غرق مىكند گذشت .من مثل يك خدمتگزار وفادار شاه جانم را نجات خواهم داد و با كليدهاى بی َدر به بارگاه شاه خواهم رفت ،شايد در پايتخت ،موفق به كسب افتخار ديگرى بشوم . با لباس هايم روى تختم مى روم .هميشه لباسهايم را بر تن دارم .كتاب قانون را براى خواندن برمىدارم ولى هنوز آشفته و پريشانم .آينه باريك و شكستهاى كنار كمد ،صورت رنگ پريده ،دايره هاى سياه اطراف چشم و لب هاى بى رنگم را نشان مىدهد .اگر مىگويم كه شب ها مى خوابم ،صرفا ً به اين خاطر است كه نگويند كه من دستورات خواب را كه زندانبانان برای حفظ هوشياری خود موظف به اجراى آن هستند اجرا نمى كنم ،حقيقت اين است كه من قسمت اعظمى از شب با چشمان باز دراز مىكشم. كتاب چهارگوش و ضخيم را به دست مى گيرم و به حروف ريز و درهمش نگاه مى كنم .همه چيز به بخشها و تبصره ها تقسيم شده است :دستورات ،قوانين و احكام .ولى گاهى به نظرم مى آيد كه قانونگزار سر به سرم گذاشته و جز شعرى احمقانه چيزى ننوشته است .دربارهء مد دريا چيزى نوشته نشده ولى شايد بشود از بين كلمات چيزى استنتاج كرد .خستگى مرا در خود مى گيرد .تصوير معلم كتاب قانون جلويم مىآيد .هميشه لباس سياه مى پوشيد ،سخت گير و عميق بود .او بود كه در من اشتياق كلمات خشك را زنده كرد .دراز مىكشم و تصويرش را در خيال مىبينم تا اين كه فروغش خاموش مىشود .خواب به چشمانم نمىآيد .صداى آب قطع نمى شود .اگر
بخوابم ،آب ها در خوابم بال خواهند آمد .نيمه شب ناگهان از جا مىپرم ،هراسان بيدار مى شوم .در را باز مى كنم و مى بينم كه آب به طبقهء پايين نفوذ كرده و دارد همه اتاق هايش را اشغال مى كند .موقع بازگشتم ،در راهرو، زندانيان را مى بينم كه روى نيمكتهايشان دراز كشيدهاند ،برخى در نور كم مطالعه مى كنند و برخى روى كتاب هايشان خوابشان بردهاست .هميشه مابينشان يك نفر براى هشدار دادن به بقيه بيدار است .گاهى دلم مى خواهد وارد يكى از سلول ها شوم و مثل آنها روى نيمكتى بنشينم و سرم را توى كتابم فرو كنم. صبح روز فرار فرا رسيده است .آب با سنگينى از پله ها بال مى آيد .سرم سنگين شده است .در طول راهرو قدم مى زنم ،بعد ،از دو پنجره بال مى روم و بهت زده به بيرون نگاه مى كنم .دريايى خاكسترى زير آسمان خاكسترى گسترده شده است .مه پراكنده اى ديده مى شود .ما در قلب دريا هستيم .آن دورها آبهاى پيشرو تمام دشت را گرفته اند و به سوى كوه ها مى روند .قايق در طول شب يك طبقهء كامل بال آمده و حال در كنار دو پنجره گرد ،در حال نوسان است .فقط كافى است يكى از پنجره ها را بشكنم و روى آن بپرم .آب ،بوى خاصى دارد كه مرا مست مى كند .آب از وسط ساختمان با وفور عجيبى به سويم مى آيد .من تا آخرين پله خشك پايين مى روم .سگ ها پشت سرم با قدمهاى محتاط ،روى پله ها ليز مى خورند و با گوش هاى جمع شده كمى آب را ليس مى زنند .ديگر خبرى از شهوت جنسى قوي شان نيست. همهء ساعات صبح را به تميز كردن خانه و آماده شدن براى فرار مىگذرانم .قصد ندارم با خود چيزى جز سگ ها ،اسلحه و البته كتاب قانون بردارم .اين كتابى است كه در پايان دوره با نوشته اى پر زرق و برق از طرف مملكت به من اهدا شده است .سگ ها حس كردهاند كه مى خواهم فرار كنم و به همين دليل لحظهاى رهايم نمى كنند .حال ديگر آب خيلى به كندى بال مىآيد .مد سريع دريا تمام شده و چيزى جز تراز سطح آب نمانده است، ترازى كه باعث غرق شدن ساختمان خواهد شد .هنوز چيزى نشده گودال كوچك آبى ) معلوم نيست از كجا آمده ( در درگاهى راهرو جمع شده است .ظهر كه مىشود هر چه غذا در زندان باقى مانده ما بين زندانى ها تقسيم مىكنم. بهتر است از غرق شدن بميرند تا از گرسنگى. بعد از ناهار ،خود را با فرمهاى روزانه در دفتر حبس مىكنم .نمىتوانم به خاطر بياورم آنجا چه نوشتم ،ولى مى دانم كه مدت زيادى كنار ميز تحرير نشستم و هر بار كه كلمات مناسب را پيدا كردم احساس هيجان شديدى به من دست داد .حال دارم هر گوشهء زندان را برق مى اندازم و هر چيزى را سر جايش مىگذارم .در واقع اينجا هميشه نظم و ترتيب زيادى وجود دارد ولى در مقابل سخت گيرىهاى كتاب قانون ،حتى اين نظم هم كافى به نظر نمىرسد .از روى وضعيت پنجره ها كه بخار نازكى رويشان را پوشانده ،مى فهمم كه به زودى تاريكى بر سطح دريا فرود خواهد آمد .از تاريکی باکی ندارم ،برعكس ،خروج در شب سياه برايم خوشآيندتر است. از كمد اتاقم كت وشلوار سياهم را كه روى آسترش نقش نشانه هاى مملكتى دارد بيرون مى آورم .اين لباس، مخصوص مراسم خاصى از قبيل مراسم اعدام است .بعضى جاهايش چروك دارد ولى هنوز نو مانده است .از
آوراهام .ب.يهوشرع
پايان دوره تا به حال آن را نپوشيده ام .لباس كار كثيفم را در مى آورم و برهنه در مقابل چشم زندانيان به راهرو مى روم .خجالت نمى كشم .بدنم را با آب سرد شير مى شويم ،به اتاقم مى روم و لباس هاى تميزم را مى پوشم. چروك ها را صاف مى كنم ،چكمه هاى بلندم را مى پوشم و آمادهء سفرى در عمق شب مى شوم .فانوسم را روشن مى كنم و در تاريكى فرو مى روم .آب ،ديگر آخرين پله را پوشانده و مثل مهمان دعوت شده و با اعتماد به نفسى به طرف طبقهء دوم مى رود. ناگهان جريان آبى نفوذ مى كند و با احتياط خطى در طول راهرو مىكشد ،آنقدر بين شكاف موزائيك ها بازى مى كند تا به ديوار مىرسد .چيزى نمانده براى عرض سلمى سرد و مرطوب دستم را بگيرد .ديدن مد دريا در اين راهروى تاريك چقدر شگفت انگيز است .وقت فرار رسيده است .سگ ها از شادى در مقابلم جست و خيز مى كنند و دمشان را با قدرت به زمين مى زنند ،حتى آنها هم از اين كه به ديدار ارباب كوچك اندامشان مى روند هيجان زده شده اند .من پالتويم را مى پوشم ،سگ ها را با ريسمانهايى كوتاه و محكم به كمربندم مى بندم ،كليدها را به قلب كمربند آويزان مى كنم ،مسلسل را به دوش مى اندازم و كتاب قانون را در دست مى گيرم .نمى توانم بگويم كه از ترك اين زندان تاريك كه بخش اعظم آن در آب است خوشحالم .هر چه باشد در طول سه روز تنها فرمانرواى آن بودهام و جانم به راهروهاى طويلش پيوند خورده است. به آرامى دركنار سلول ها قدم مى زنم ،كليدها به آهستگى صدا مىكنند .براى آخرين بار زندانى ها را بررسى مىكنم .سرشان را از روى كتاب ها برنمى دارند ،بعضى چرت مى زنند .آيا اين گونه دارند با من خداحافظی می کنند؟ جم نمى خورند ،با همان حركت آرام پيرهاى زندان ديده روى نيمكت ها افتاده اند و تضاد بين لباس هاى راه راهشان و لباس هاى تشريفاتى من ،يكنواختى خاكسترى را كه برجا خواهد ماند ملموس تر مى كند .سگ ها مرا با ريسمان هايى كه به كمربندم بسته شده است مى كشند .يكى از زندانى ها دندان قروچه مىرود .اين كيست؟ من نگاه خشمناكى به زندانى ها مى كنم و او ساكت مى شود .آيا آرامششان واقعى است يا مجازى؟ حال ديگر تركشان خواهم كرد .درخيال ،قايق كوچكم را مى بينم كه با سرعت به سوى كوه ها سفر مىكند و اين ساختمان متروك را با ساكنانش كه بين ميله ها و جريان آب محبوسند پشت سر مى گذارد .هر چه را كه اينجا باقى خواهم گذاشت خارج ازمحدودهء قانون خواهد ماندُ .بهتزده به كتابى كه در دست دارم نگاه مىكنم .اين قوانين به تدريج از جاهاى متفاوت دراين كتاب جمعآورى شده اند و حال ناچار به همراه من كشيده شده و از اينجا به كلى محو خواهند شد. بى قانونى ،ناگهان به اين كلمه فكر مى كنم و تمام وجودم مى لرزد. مى ايستم و سگ ها را كه نفس زنان مى خواهند فرار كنند با قدرت مى كشم .رئيس زندان فرار كرد و اينجا را به دست من سپرد .حال كه من دارم فرار مى كنم ،زندان را به دست چه كسى بسپارم؟ براى لحظه اى دلم مى خواهد كتاب قانون محبوبم را اينجا در وسط راهروى تاريك ،در مركز زندان آب گرفته بگذارم ،ولى مى دانم كه آب آن را چون جسدی خواهد شست .ناگهان ديوار ها به نظرم برهنه مى آيند .به زندانيان سرخورده نگاه مى كنم و با
چشم جان آنها را مى بينم كه دارند فرياد مى زنند ،درها را خراب مى كنند ،نقب هاى پنهانى مىزنند ،ساختمان در حال ويرانى را با خشم تخريب مى كنند و سكوتى را كه با خون دل به دست آمده ،مى شكنند. اگر مى توانستم ورق هاى كتاب را مى كندم و قوانين را روى ديوارها مى چسباندم ،آنها را با آهن ميله ها ذوب و با غذاى زندانيان مخلوط مىكردم ،ولى همهء اين كارها بى فايده است .زندانيان مى بينند كه متوقف شده ام. چشمانشان از تعجب جمع مى شود :تو هنوز اينجايى؟ نگاهم با نگاهشان برخورد مى كند .رديفى از فانوس هاى كوچك در مقابلم سوسو مى زنند .آيا در ميانشان كسى هست كه سزاوار آن باشد که قانون را به دستش بسپارم؟ من بايد چنان كه شايستهء نماينده شخصى شاه در زندان است به سرعت تصميم بگيرم .كليدها را از كمربندم جدا مى كنم ،مسلسلم را بلند مىكنم و گلنگدنش را مىكشم ،بعد از آن روى پاشنه مىچرخم و در همهء سلول ها را يكى يكى باز مى كنم .قفل ها با ناباورى نالهء ناهنجارى مى كنند. به نظر مى آيد كه حتى سگ ها كه به من بسته شده اند از حركت غير منتظره ام به شگفت آمده اند .همهء درها بازند .بيست و يك در سنگين آهنى .با مسلسِل لوله كوتاهم بر همهء راهرو مسلط مى شوم ،با لحنى محكم به آنها دستور خروج مى دهم .درها ناله كنان باز و زندانى ها خارج مى شوند ،اكثرشان بلند قد هستند و سرهايشان تراشيده و خميده است .سگ ها با ترس خرخر مى كنند ،وقتى زندانى ها را مى بينند ،لرزش نفرت وجودشان را فرا مى گيرد .لباس هايشان هنوز بوى جنايتهاى كهنه مى دهد .به سختى موفق مىشوم ريسمان سگ ها را عقب بكشم تا از دستم فرار نكنند و روى زندانى ها نيفتند .زندانی ها از مقابلم عبور مى كنند و پاهاى برهنه شان را با زحمت در گودال آب مى كشند .بعد ،از سه پله بال مى روند تا به دفتر مىرسند .ناكس ها يادشان نرفته كتاب ها را با خودشان بياورند ،مىترسند حوصله شان را سر ببرم. حال ديگر مثل رئيس زندان روى صندلى كنار ميز نشستهام .سگ ها مثل دو شير در طرفينم ايستادهاند .مسلسل روى ميز قرار گرفته و لوله اش به سوى آنها نشانه رفته است .به جاى زندانبانى جوان و پرشور ،بيست و يك زندانى سنگين و خاموش پيشم مى آيند .آنها با هيكل هايشان اتاق را پر مى كنند ،مرا كاملً محاصره كرده اند. بوى فجيع و غير قابل تحمل عرق بدنشان به مشامم مى رسد .فانوس را بالى سرم به حركت در مى آورم و ديوارها پر از سايههاى دراز صورتها مىشود. كتاب قانون را باز مى كنم .از كجا بهتر است شروع كنم؟ آيا مى توانم همه چيز را به آنها بياموزم؟ همهء جمله هاى كتاب به هم مربوطند .هيچ قانونى تنها نيست .براى همين از اول كتاب شروع مى كنم .با صدايى صاف و پر شور اولين و ساده ترين قوانين را مى خوانم .سعى نمى كنم برايشان توضيح دهم ،روى قدرت نوشته حساب مى كنم .مدت كمى مى توانم بدون به خطر انداختن جانم اينجا بمانم .حس مى كنم كه دارند گوش مى دهند .شادى به صدايم جان مى بخشد .فقط مىخواهم كه قانونى را كه آنها را در اين وضعيت به حال خود رها مى كند درك كنند. انگشتانم ورق ها را يكى پس از ديگرى برمى گرداند .به خاطر اعتيادم به كلمات ،با تأكيد روى زير و بم صدا
آوراهام .ب.يهوشرع
مى خوانم .با گذشت زمان ،توجهشان سست مى شود .دنبال ديوارى مى گردند تا بدان تكيه كنند .چند نفرى از آنها جرأت مىكنند نگاهشان را روى كتابشان پايين بيندازند و به مطالعه ادامه دهند .اين امر را ناديده مىگيرم و بر سرعت خواندنم اضافه می کنم .جرأت نمىكنم چشمم را از كتاب بردارم ،مى ترسم جهل مطلقى را كه احاطه ام كرده است ببينند .مى دانم كه سرعت خواندنم به آنها اجازه نمى دهد چيزى درك كنند ولى ترجيح مى دهم تا جايى كه ممكن است تبصره هاى بيشترى را مرور كنم .مگر نه اينكه اگر به كندى هم بخوانم چيزى دستگيرشان نخواهد شد .هنوز شور صدايم را حفظ كرده ام. يك ساعت مى گذرد .دستم كه فانوس را تكان مىدهد كم كم از خستگى پايين مى افتد ،صدايم گرفته و ضعيف مى شود .سگ ها روى زمين افتاده اند .چند صفحه اى را جا مىاندازم ،حال ديگر فقط به دنبال قوانين محبوبم مى گردم .ولى نوشته ها به تدريج پيچيدهتر مىشوند .به قوانينى مىرسم كه حتى براى من غريبهاند .زبانم گير مىكند و در خود مىپيچد .شعلهء فانوس رفته رفته ضعيف تر مىشود .زندانى هايم مثل يك جسم تاريك هنوز روبرويم ساكت ايستاده اند .حال ديگر صداى خرخر سبك كسانى كه ايستاده خوابشان برده است هم به گوش مى رسد .حروف به سوى تاريكى َپر مىگيرند و من جاى كلمات ناقص را با قدرت تخيلم ُپر مى كنم .به سرعت قوانين تازه اى وضع مى كنم .آنها متوجه تفاوت نخواهند شد .وقتى كه بالخره صدايم مى شكند ،شعلهء فانوس هم خاموش مى شود. سرم را بلند مىكنم. آنها واكنشى نشان نمى دهند .من از جايم مى پرم تا صورت هايشان را بررسى كنم .حال مىبينم كه لبهاى بعضىشان به هم قفل شده و دارد مى لرزد .احساس ترحم بر پيريشان براى لحظه اى مرا فرا مىگيرد ولى به سرعت به خود مىآيم ،به طرف در مى پرم و نجوا كنان فرمان مىدهم .آنها چسبيده به هم از كنارم عبور مى كنند. در رديفى طولنى و خميده از سه پلهء راهرو پائين مى روند و ساكت و بى صدا به درون سلول هايشان بلعيده مى شوند .تا عمق وجودشان مطيع و فرمان بردارند ،از لولهء تفنگى كه مقابلشان گرفته شده فرمان مىبرند .به دنبالشان مىروم ،در آستانهء راهروى پوشيده از آب مى ايستم و مىشنوم كه چگونه نيمكت هايشان را جا به جا مى کنند و مى نشينند. حال مىروم تا درهاى سلول هايشان را ببندم و براى نجات جانم فرار كنم .اين چه كارى بود؟ ديگر دارد دير مىشود .دستم را براى برداشتن دسته كليد به كمرم دراز مى كنم ،ولى آن را نمى يابم .همچون ديوانهاى جيب هاى پالتويم را مى گردم ،لباس هايم را زيرو رو مى كنم ،روى زمين خم مى شوم ولى دسته كليد سنگين ناپديد شده است .به راهروى سلول ها نگاه مى كنم .سكوت عميقى حاكم است .آب چكمه هايم را نوازش مى كند. كليدها را از من دزديده اند.
هراسان و معذب دوباره از پله ها بال مى روم و به سوی دفتر مى دوم .سگ ها با ريسمانشان پشت سرم كشيده مى شوند .بيهوده روى زمين ،جايى را كه قبلً ايستاده بودم مى گردم .ميز را جست و جو مى كنم ،كتاب قانون را كه روى ميز جا مانده زير و رو مىكنم .شكى نيست :دسته كليد را از من دزديده اند. فوراً به راهرو برمى گردم ،مسلسل به دست از روى سه پله پرواز مىكنم .اگر ببينم كه سلول هاى بازشان را ترك كرده اند ،تا دانهء آخرشان را نابود خواهم كرد .ولى وقتى به راهرو مى رسم و در درگاه آن متوقف مى شوم سكوت مرگ جارى مى شود .هيچ كس از سلولش بيرون نيامده است .نابكارها هنوز در سلول هايشان پنهانند ،نه من آنها را مى بينم و نه آنها مرا .نمى توانم براى جست و جوى كليدها توى راهرو قدم بگذارم ،مى ترسم از پشت سر به من حمله كنند .ناچار هيجان زده و عصبى با اسلحه در آستانهء راهرو مى ايستم .زندانى ها ساكت و بى صدا هستند .نمى شود فهميد دسته كليد مفقود پيش كدامشان است .آنها به طرز شگفت آورى بی صدا و به كمك نشانه ها با هم حرف مى زنند .يكى دو ساعت مى گذرد .كمى به ديوار تكيه مى دهم .سگ ها كنار پايم دراز كشيده اند .نمى شود گفت كه درمانده شده ام ،برعكس ،اين آزمايش غير منتظره در من هيجان زيادى ايجاد مى كند .هنوز مصمم تر از آنم كه درمانده باشم .در طول زندگىام آزمايش های زيادى را تجربه نكرده ام و هر آزمايشى افقم را گسترده تر مىكند .قايق را كه در كنار پنجره ها تكان مى خورد و كوه ها را كه مى خواستم قايقم را به سويشان برانم فراموش كرده ام .شش دنگ حواسم را جمع کرده ام .سگ ها هم گوش تيز كرده اند و از هيجانم آگاهند .مى توانم در فضاى تاريك ،دستوراتم را فرياد بزنم ولى چه كسى ديگر از من فرمان خواهد برد. نمى خواهم در اين لحظات سخت مورد تمسخر قرار بگيرم. جای شکرش باقی است كه جريان آب اين قدر آهسته شده است .ريسمان سگ ها را كمى آزاد مى كنم و آنها فوراً بدن خود را مىكشند و روى سه پله كورمال كورمال دنبال گوشه اى خشك براى خوابيدن مى گردند .حال ديگر غمى در چشمانشان ديده مى شود .هرگز مرا واقعا ً دوست نداشته اند ولى اين بار واقعا ً از من مأيوس شدهاند. نگرانى هايم لحظه به لحظه بيشتر مى شوند .جايم را ترك نمىكنم مبادا زندانىها بيرون بريزند و بر كل ساختمان مسلط شوند و در راهرو پيشروى نمى كنم مبادا از پشت سر مورد حمله قرار بگيرم. ساعات غروب به سرعت مى گذرد .گذشت زمان را حس نمى كنم .در حالى كه زندانى ها غذايى را كه به آنها داده ام به دندان مى كشند ،احساس گرسنگى مى كنم .حوالی نيمه شب پاهايم روى پله ها مىافتد .بالخره آب ،بدنم را لمس مى كند .روى زمين مى نشينم و آب سياه كت شلوار تازه ام را لكه دار مى كند .لولهء تفنگ هنوز به سوى در سلول ها نشانه رفته است .بايد اعتراف كنم كه خستگى دارد براندام هاى كوفتهام مسلط مى شود .براى لحظه اى اين فكر از مغزم می گذرد كه بلند شوم ،از دانه دانه سلول ها بگذرم و ساكنانشان را بكشم ،ولى موفق نمى شوم حتى يك قانون را به ياد بياورم كه اين كار را حتى ذّره اى تاييد كند .من زندانبانم و مى توانند از من بخواهند كه در راه پاسدارى از كتاب قانون كشته شوم.
آوراهام .ب.يهوشرع
پلك هايم سنگينى مىكنند .من كه آنقدر خوب مى توانستم بر خوابم مسلط شوم حال ديگر از خستگى زانو زده ام. سگ ها هم در كنارم چرت مى زنند ،مرا به گوشهء ديوار هل دادهاند و خودشان تمام سطح پله ها را اشغال كردهاند .ديگرتشويششان فرو نشسته و با حالت زشتى دراز كشيده اند ،به طرف زمين نفس نفس مى زنند ،اندام هايشان را پهن كرده اند و بوى بدى از خود ساطع مى كنند .ولى اعليحضرتا ،من در اين خانه فراموش شده تو كه دريا آن را مى شويد بيدارم .آيا زندانيانت هم بيدارند؟ مطمئنا ً بيدارند ،هر كارى كه من مىكنم آنها هم مىكنند، آنها به من و لحظهء فرو ريختنم وا بستهاند. براى آن كه خوابم نبرد براى خودم تبصره هايى از كتاب قانون را نجوا مى كنم .مغز خسته ام فقط اولين قوانين را كه از همه ساده تر و اساسى ترند به ياد دارد .براى يك لحظه اين فكر از مغزم مى گذرد كه بلند شوم و با باقيمانده توانم از اينجا فرار كنم ولى هنوز به اندازه كافى قدرت دارم كه اين افكار ضعف آميز را از خود دور كنم. خواب سگ ها به من هم سرايت مى كند ،چه كسى حدس مى زد كه آنها در اين لحظات سخت به من خيانت كنند. سعى مى كنم بر سرشان فرياد بكشم و كتكشان بزنم ولى صدايم شنيده نمى شود .تسلطم را بر آنها از دست دادهام. دارم سقوط مىكنم ،غرق مىشوم ،نبايد فراموش كرد كه در دل دريا هستم و شيرينى آب ،قلبم را احاطه كرده است. به نظرم مى آيد كه سايه هايى در راهرو حركت مى كنند .همه چيز در مقابل چشمان سرگردانم در هم مىآميزد .آيا ديگر خوابم برده است؟ اين را مى دانم كه انگشتم ماشه را رها نكرده است .حتى مى توانم تيرى را در مغزم خالى كنم ،ولى چه فايده اى خواهد داشت؟ آيا اين چيزى است كه از من خواستهاند؟ آيا اين كار فرارشان را به طرف كوه ها متوقف خواهد كرد؟ لوله مسلسل به پايين مى لغزد .حال ديگر زمين را نشانه رفته و من قدرت ندارم آن را بلند كنم .دستم را از زير بغلم براى ديدن ساعت بيرون مىكشم ولى با اين كه عقربه ها را مىبينم چيزى نمى فهمم .حال ديگر قضيه روشن است ،من در خوابم .اين روح من است كه مثل راهروى طويل و تاريكى در مقابلم گسترده شده و سايه ها از من بيرون مىزنند. سپيدهء سحر نزديك است .درها بازند .آب دارد برمى گردد و خاكسترى رنگ شده است .مد دريا بسيار كند است و اصلً حس نمىشود .واضح است كه نوعى عقب نشينى آغاز شده ،نوعى تراز خير . من مرتب چرت مى زنم و از خواب مى پرم .اين چه آزمايشى است كه من دارم در آن شكست مىخورم؟ فقط آزمايش بيدار ماندن ،تسلط بر خواب. سكوت و سايه ها ،زمزمهء آب و صداى قدم ها را حس مىکنم .ديگر همه چيز از دست رفته است. زندانى ها قبل از اين كه در واقعيت به من حمله كنند ،در خواب اين کار را مى كنند .دست هايشان از شدت خستگى شب زنده دارى و سال ها انتظار مى لرزد .تعداد زيادى دست پر رگ و سرد به من حمله مى كنند .با مشت هاى نه چندان قويشان به سرم مى كوبند و آن را كمى به درد مى آورند .ضعيف هستند .با كمى اعمال زور
اسلحه را از دستم در مىآورند ،مرا خواب آلود و گيج در طول راهرو مى كشند ،روى دست بلند مى كنند و توى يكى از سلولها مىاندازند؛ مرا به همراه سگ هاى وامانده كه پشت سرم كشيده شده اند .از راه پنجره اى كه روى در ميله اى قرار دارد كتاب قانون را با تحقير پشت سرم مى اندازند و با كليدهاى سرقت شده در را قفل مىكنند. من آرامش و برترى مقامم را حفظ مى كنم .به اشك هايم نگاه نكنيد .اينها اشك غم نيست ،اشك شوق است .جاى كتك ها ديگر درد نمىكند .حبس شدن ،مرا نمىترساند و نوميد نيستم .شايد برعكس ،اينجا معناى قوانين را عميقاً بفهمم .اينجا اهميت زندان را براى مصالح مملكت خواهم فهميد .هنوز جوانم و به خودآموزى تكميلى كتاب قانون نياز دارم .زندان مرطوب است و صبح سرد ،آيا منظورم را مىفهميد؟ فرارىها با عجله در ساختمان مىدوند .به جاى صحبت كردن ،خرخر مىكنند .پنجره ها را مىشكنند و به دنبال قايق مىگردند .صداى فرياد و کشمکش بر سر جاى تنگ و محدود شنيده مىشود .چند تن از آنها به آب مى افتند و فرياد كمك سر مى دهند .آنها زندانى هاى ابدى اند كه حتى اگر در جوانى شنا كردن بلد بودند ،با گذشت ساليان دراز ديگر آن را فراموش كرده اند .صداى حركت قايق شنيده مى شود .هيچ كدامشان طرز به کار انداختن موتور را نمى دانند ،آن را به آب مى اندازند و به كمك پاروها به راه مىافتند .قايق كوچك را بيش از حد بار زده اند. حواسم را از آنها منحرف مى كنم. آرى ،خوابم برد و وقتى بيدار مى شوم ،خورشيد در آسمان است و سكوتى عميق زندان خالى را در بر گرفته است .آب ،ديگر بال نمىآيد .صداى چهچهء شاد پرنده ها پنجره ام را پر مىكند .دوباره خوشحالم .مّد دريا آرام گرفته است .با كمال تعجب اين بار ،مّدى طولنى نيست .پرنده ها مى دانند كه ديگر وقت بازگشت است ولى آدم ها نه .آنها فكر مى كنند كه تا به حال با قايقم به كوه ها رسيدهام .خود را روى تشك كثيف مىاندازم .ذخيرهء غذايى را كه اينجا گذاشته ام براى چند روزم كافى خواهد بود .فوراً روى نيمكت خواهم نشست و كتاب قانون را مطالعه خواهم كرد .حال من عظمت قانونگزار را مى فهمم كه قانون را مثل كتاب شعرى نوشته كه مى شود آن را سرود بعد از سرود خواند ،آرام گرفت و خود را نزديك به هر چه كه از ما دور است حس كرد .ولى سگ ها ،آرام نمى گيرند ،بى وقفه دور سلول مى چرخند ،سرشان را خم مى كنند و به دنبال سوراخى مىگردند كه بتوانند از طريق آن فرار كنند .به هم توجهى ندارند و فقط به فكر فرارند .تمام غرايزشان به غريزه آزادى محدود شده است .با آنها چكار كنم؟ نمىتوانم از اينجا بيرونشان كنم. فكر مى كردم كه آرامش يافته ام ولى آرامشى در كارنيست .سگ ها مثل ديوانه ها اطرافم مى دوند .بدنهاى كشيده شان سلول كوچك را پر كردهاست .حتى اگر در گوشهاى چمباتمه بزنم آنها باز هم به من گير مى كنند .حتى گاه به گاه مستقيم به طرفم مى آيند ،دست هايشان را روى دوشم مىگذارند ،صورتم را با زبان درازشان مى ليسند، بعضى وقت ها حتى گاز كوچكى هم مى گيرند .چشمانشان غمگين و تقريبا ً اشك آلود است .كتابم را مى بندم و
آوراهام .ب.يهوشرع
سرشان را نوازش مى كنم .باقيماندهء گرمى وجودم را نثارشان مى كنم .ولى آرام نمى گيرند .گاهى روى در ميله اى مىافتند و براى ارباب واقعى شان زوزهء درازى مىكشند .زوزه گرگ وارشان قلبم را از درد مى لرزاند .چه كسى نالهء مرا به اربابم خواهد رساند؟ سگ ها برمى گردند و مرا محاصره مى كنند .گرسنه و محبوسند .سگ هاى مطيع به جانوران وحشى تبديل شدهاند .آيا برضدم برخواهند خاست؟ غذا را جلويشان مى گذارم .جز نان خشك و ماهى شور چيزى ندارم .آنها غذا را بو مى كشند ،آن را كمى مى جوند و با نفرت بيرون مى دهند .اين غذا شايسته شان نيست .دوباره روى من مىافتند ،روى ارباب موقتشان كه ديگر از او بيزارند .به آرامى گازم مىگيرند ،خونم را مى ليسند و مست مى شوند .ميل شديد و تازه اى از آرواره هايشان عبور مى كند .سعى مى كنم آنها را ببندم ولى موفق مىشوند سرشان را از بند خلص كنند .سعى مى كنم آرامشان كنم ،همه صبر و شكيبايى ام را به كار مىگيرم .دلم به حالشان مى سوزد .اشك جلوى چشم هايم را تيره كرده است. همهء عالم مىدرخشد .آب چون آينه اى بى حركت است .پرتوهاى آفتاب با شادى منعكس مى شوند .فقط از اين پنجرهء تنگ مى شود فهميد تا چه حد همه چيز بزرگ و گسترده است .از افق تا افق آدمى نيست .آنجا در كوه ها حتما فكر مى كنند كه دريا ديگر زندان را در خود غرق كرده است .به فكر هيچ كس خطور نمى كند كه آخرين نگهبان دريكى از سلول ها زندانى و هنوز زنده است .سگ ها بدنم را به درد مى آورند ولى اين درد هنوز شيرين است .ظاهراً اين آخرين آزمايش من است و هنوز چندان دشوار نيست.
آموس آز )(Amos Oz آموس آز يكى از مبتكرترين و پوياترين نويسندگان معاصر اسرائيل است .او كه در دههء شصت پيشرو سبك نوين رئاليسم ادبى بود ،جدا از يك نويسنده حاذق ،يك روشنفكر و روزنامه نگار برجسته محسوب می شود .او تا به حال دهها مقاله نوشته و درباره مسائل سياسى در اكثر رسانه هاى ارتباط جمعى مصاحبه كرده است . آز درسال ١٩٣٩دراورشليم در خانواده اى اهل كتاب و تحقيق به دنيا آمد .اعضاى خانواده اش صيونيست هايى بودند كه در اوايل سالهاى سى از روسيه و لهستان به اسرائيل مهاجرت كرده بودند .پس از فوت نابهنگام مادرش و ازدواج مجدد پدرش درسال ، ١٩٥٤آموس ١٥ساله برضد پدرش طغيان كرد و خانه را به قصد كيبوتص ترك گفت .درآنجا تحصيلت متوسطه اش را تكميل كرد و پس از پايان خدمت سربازى براى كار در مزارع پنبه به كيبوتص بازگشت. اولين كارهاى ادبى او درفصلنامه اى پيشگام به نام "رنگين كمان" انتشار يافت .در همين ايام با شموئل يوسف َعگنون ،برندهء جايزهء ادبى نوبل آشنا شد كه تأثير قابل توجهى بر سبك نگارشش به جا گذاشت .پس از آن از سوى كيبوتص براى تحصيل ادبيات و فلسفه به دانشگاه عبرى اورشليم فرستاده شد .بسيارى از داستان هايش يا دركيبوتص و يا در اورشليم رخ مى دهند كه مجموع آنها مدل كوچكى ازجامعه اسرائيل را عرضه مى كند. آز براى حدود بيست و پنج سال وقتش را بين نويسندگى ،كشاورزى و تدريس در دبيرستان كيبوتص تقسيم كرد. او در جنگ شش روزه ١٩٦٧به عنوان يك سرباز ذخيره و تانكيست در جبههء صحراى سينا و در جنگ يوم كيپور ١٩٧٣در بلندی هاى جولن جنگيد. اولين كتابش به نام "زوزهء شغال" درسال ١٩٦٥به انتشار رسيد كه مجموعه اى از داستان هاى كوتاه بود .يكى ازمعروف ترين كتاب هايش "ميكائيل من" ) ،(١٩٦٨ترس ها و توهم های يك زنجوان ساكن اورشليم درحوالى روزهاى جنگ شش روزه را به تصوير مى كشد كه بر اساس آن فيلم زيبايى هم ساخته شده است. او در بعضى از داستان هايش به موضوع يهودى ستيزى و فاجعهء هالكاست پرداخته است .
گزيدهء ادبيات معاصر اسرائيل
كتاب پرفروش ديگر او "جعبهء سياه" ) (١٩٨٧مهم ترين جايزهء ادبى فرانسه را به عنوان بهترين كتاب خارجى سال ١٩٨٧از آن خود كرد . آز از جنگ شش روزه تا به حال مقالت بى شمارى در ارتباط با ستيز اعراب و اسرائيل نوشته است و به عنوان يكى از مبارزان صلح ،شخصيت شناخته شده اى در سراسر جهان است .كتاب هايش در اين زمينه به زبان هاى زيادى ترجمه شده و برايش جوايزى به ارمغان آورده اند .از جمله جوايزش مى توان از جايزه فريدنسپريس كه يكى از معروف ترين جوايز صلح بين المللى است و توسط صدراعظم وقت آلمان در سال ١٩٩٢به او اهدا شد و همينطور لژيون دونور كه درسال ١٩٩٧توسط ژاك شيراك رييس جمهورى فرانسه به او تفويض شد نام برد. آز جوايز ادبى معتبرى مثل جايزهء بياليك در سال ١٩٨٦و جايزهء اسرائيل در رشتهء ادبيات را در پنجاهمين سالگرد استقلل دريافت كرد و يكى از كانديداهاى دريافت جايزهء ادبى نوبل در سال ٢٠٠٢بود. اكثر كتاب هاى او به زبان هاى مختلف ازجمله عربى ،ژاپنى و حتى چينى ترجمه شده است . آز سال هاست كه درشهر كوچكى به نام آراد دركنار صحراى نِِگو زندگى مى كند و وقتش را بين نوشتن ،تدريس در دانشگاه بن گوريون و فعاليت هاى سياسى تقسيم مىكند .او يكى از اعضاى اصلى آكادمى زبان عبرى است . داستان ها :شايد جايى ديگر) ،(١٩٦٦تا مرگ ) ،(١٩٧١لمس آب ،لمس باد) ،(١٩٧٣كوِه پنِد شيطانى )،(١٩٧٦ صلح كامل )"،(١٩٨٢شرط سوم" يا "فيما" ) (١٩٩١نامش را شب مگذار ) ، (١٩٩٤پلنگ در زيرزمين ) ، (١٩٩٥همان دريا) ، (١٩٩٩داستان عشق و تاريكى )(٢٠٠٢ مجموعه مقالت :زير اين نور تند ) ،(١٩٧٩اينجا و آنجا در سرزمين اسرائيل) ،(١٩٨٣بلندىهاى لبنان )،(١٩٨٧ سكوت آسمان) (١٩٩٣و همهء آرزوها -انديشه هايى دربارهء هويت اسرائيلى ) ( ١٩٩٨ قطعاتى را كه مى خوانيد از كتاب "داستان عشق و تاريكى " ) (٢٠٠٢كه اتوبيوگرافى اعجاب انگيز نويسنده و تقريباً چكيده اى از تاريخ معاصر اسرائيل است برگزيده شده است.
داستان عشق وتاريكى
وقتى خيلى كوچك بودم ،كتاب خواندن را تقريبا به تنهايى شروع كردم .آن زمان ها كار ديگرى نداشتيم بكنيم .شب ها خيلى طولنىتر بودند ،چون كرهء زمين خيلى آهسته تر مى چرخيد و نيروى جاذبهء زمين در اورشليم خيلى قوىتر از امروز بود .نور لمپ ها زرد و كمرنگ بود و بارها و بارها در اثر قطع برق خاموش مى شد .هنوز كه هنوز است بوى شمع سوخته و چراغ نفتى دود زده براى من ميل شديد كتاب خواندن را تداعى مى كند .به مىشديم .حتى اگر حكومت نظامى هم نبود، خاطر حكومت نظامى انگليس ها از ساعت هفت شب در خانه زندانى ى كسى جرأت نداشت در تاريكى آن زمان اورشليم از خانه بيرون برود .همه جا بسته و سنگر بندى شده بود، خيابان هاى سنگى خالى از آدم مى شد ،چون هر سايه اى كه از كوچه ها عبور مىكرد ،سه چهار سايهء ديگر را روى آسفالت خالى به دنبال خود مىكشيد. حتى وقتى هم كه برق قطع نمى شد ،هميشه در زير نور ضعيفى زندگى مىكرديم ،چون بايد صرفه جويى كرد : والدينم به جای لمپ چهل وات ،لمپ بيست وپنج وات مى گذاشتند ،نه فقط به خاطر قيمت آن بلكه به اين خاطر كه نور زياد نشانهء اسراف است و اسراف ،كارى غير اخلقى است .هميشه نيمه محروم و ستم كشيدهء عالم بشرى از قبيل بچه هاى گرسنهء هند ،كه به خاطرشان مجبور بودم بشقابم را تا آخر خالى كنم ،فرارى هايى كه از آتش خشم هيتلر نجات يافته بودند و انگليس ها آنها را به اردوگاه هاى حلبى در قبرس تبعيد كرده بودند و بچه هاى يتيمى كه هنوز با لباس هاى ژنده در جنگل هاى پر برف اروپاى ويرانه سرگردان بودند ،در خانهء محقر ما جمع مىشدند .پدرم تا ساعت دو بعد از نيمه شب در كنار ميز تحريرش زير نور ضعيف لمپ بيست و پنج وات، مى نشست .چشمانش را آزار مى داد چون فکر می کرد استفاده از نور قوى تر پسنديده نيست :در زمانى كه پيشگامان در كيبوتص هاى جليل هر شب توى چادر زير نور لرزان شمع مى نشينند و شعر و مقالهء فلسفى مى نويسند ،چطور انسان مىتواند از خودگذشتگی آنها را ناديده بگيرد و براى خودش مثل روچيلد زيرنور لمپ چهل وات بنشيند؟ همسايه ها چه خواهند گفت اگر ناگهان ببينند خانه ما چراغانى است؟ او ترجيح مى داد چشمان خود را به درد بياورد ولى چشم همسايه ها را در نياورد. چندان فقيرنبوديم :پدرم در كتابخانهء ملى كتابدار بود و حقوق نسبتا ً ناچيز ولى ثابتى مى گرفت .مادرم هم كمى تدريس خصوصى مى كرد .من در ازاى يك شيلينگ هر جمعه باغچه آقاى ُكِهن را آب مىدادم ،چهارشنبه ها پشت
گزيدهء ادبيات معاصر اسرائيل
بقالى آقاى اوستر شيشه هاى خالى را در جعبه ها مرتب مى كردم و چهار گروش ديگر كاسب مى شدم ،گاهى هم به قيمت جلسه اى دو گروش به پسر خانم پينستر نقشه خوانى ياد مىدادم) ولى اين يكى را نسيه قبول كردم و تا امروز خانوادهء پينستر به من بدهكار است ( . عليرغم تمام اين درآمد ها ،ما هميشه در حال صرفه جويى بوديم .زندگى در خانه محقرمان مثل زندگى در زيردريايى بود كه يك بار در سينما اديسون ديده بودم ،شبيه به همان صحنه ای كه در آن ،ملحان موقع عبور از قسمتى به قسمت ديگر درها را پشت سرشان مىبستند :با يك دست چراغ توالت را روشن مىكردم و در همان لحظه با دست ديگر چراغ راهرو را خاموش مىكردم تا برق بيهوده مصرف نشود .در دستشويى هميشه زنجير سيفون را با دلسوزى مىكشيدم ،چون نبايد يك مخزن آب كامل را فقط براى يك جيش حرام كرد .ما چيزهاى ديگرى هم دفع مى كرديم )كه پيش ما اصلً اسم نداشتند( ،كه در بعضى موارد استفاده از يك مخزن كامل آب را تصديق مىكردند .ولى يك مخزن كامل براى جيش ؟ در زمانى كه پيشگامان در صحراى نِِگو آب هاى حاصل از شستشوى دندان هايشان را جمع مى كنند تا با آن نهال ها را آب بدهند؟ در زمانى كه در اردوگاه هاى پناهندگان در قبرس ،بايد به يك سطل آب براى رفع احتياجات سه روز يك خانواده قناعت كنند؟ از دست شويى بيرون مىآمدم ،دست چپم چراغ دست شويى را خاموش و هم زمان دست راستم چراغ راهرو را روشن مى كرد .از آنجا كه فاجعهء هالكاست تازه اتفاق افتاده بود ،از آنجا كه يهوديان هنوز ما بين كوه هاى كارپات و دولوميت ،در اردوگاه ها و كشتى هاى شكسته ،از هم گسيخته و فرسوده ،هنوز داشتند تجزيه مىشدند و از آنجا كه در چهار گوشه جهان رنج و فقر هست و دهقان هاى چين ،پنبه چينان بيچاره ميسيسيپى ،كودكان آفريقا يا ماهى گيران سيسيل از آن رنج مىبرند ،ما بايد صرفه جويى كنيم. گذشته از اين ،كسی چه مىداند نزد خودمان چه پيش خواهد آمد؟ هنوز بدبختى ها تمام نشده و به احتمال قوى بدترين روزها هنوز در راهند :شايد نازى ها شكست خورده باشند ،ولى هنوز يهودى ستيزى در همه جا تاخت و تاز مى كند .باز هم در لهستان كشتار دسته جمعى شده در روسيه يهوديان تحت تعقيبند و اينجا انگليس ها هنوز حرف آخر خود را نزده اندُ ،مفتى مسلمانان از كشتار يهوديان حرف مى زند و كه مى داند كشورهاى عربى چه خوابى برايمان ديده اند .همهء دنيا به طرز مضحكى به خاطر بازار نفت و مصالح خود از اعراب حمايت مى كند .درچنين شرايطى به راحتی می شود نابود شد. ********
در خانهء ما كتاب فراوان بود ،از در و ديوار كتاب مى باريد ،در راهرو و آشپزخانه و هال و روى طاقچه پنجره ها و كجا نه .در هر گوشهء خانه هزاران كتاب بود .اين احساس حاكم بود كه آدم ها مىآيند و مىروند ،متولد مىشوند و مىميرند ،ولى كتاب ها فنا ناپذيرند .وقتى بچه بودم آرزو داشتم كه وقتى بزرگ شدم كتاب بشوم .نه نويسنده ،بلكه كتاب :آدم ها را مى شود مثل مورچه كشت .كشتن نويسنده ها هم كار سختى نيست .ولى اگر كتاب را نابود هم كنند ،احتمال آن وجود دارد كه درجايى يك نسخه اش نجات پيدا كند و به زندگى ساكت خود روى يكى از قفسه هاى فراموش شدهء كتابخانهء متروكى در ريكى ياويك ،واليادوليد يا ونكوور ادامه بدهد. گاهى پيش مىآمد كه پول كافى براى خريد مايحتاج شبات نداشتيم ،آن وقت مادرم نگاهى به پدرم مىانداخت و پدرم فوراً مىفهميد كه زمان انتخاب قربانى فرا رسيده است و به سراغ قفسهء كتاب ها مىرفت :او فردى اخلقى بود و مى دانست كه نان از كتاب مهم تر است و خوبى و سلمت بچه بايد درصدر همه چيز باشد .من پشت خميده اش را به هنگام خروج از خانه خوب به خاطر دارم ،سه چهار تا از كتاب هاى محبوبش را زير بغل مى زد و با دلى پرحسرت به مغازه آقاى ماير مى رفت تا اين چند جلد كتاب ارزشمند را كه همچون پارهء تنش بودند بفروشد .به گمانم پشت خميدهء نياى ما ابراهيم هم هنگام خروج از چادر ،در بامدادى كه اسحق را بر دوش خود به كوه موريا براى قربانى كردن مىبرد همين نما را داشته است. مى توانستم اندوهش را درك كنم :پدرم نوعى ارتباط حسى با كتاب ها داشت .او دوست داشت آنها را لمس كند، كندو كاو كند ،نوازش كند ،ببويد .او شهوت كتاب داشت ،قادر نبود بر خودش مسلط شود ،تا كتابى مى ديد فوراّ به آن دست درازى مى كرد ،حتى به كتاب هاى غريبه ها .در واقع كتاب هاى آن زمان خيلى سكسى تر ازكتاب هاى امروز بودند :چيزى براى استشمام ،لمس كردن و دست كشيدن داشتند .كتاب هاى زركوب با جلد چرمى ،معطر و كمى زبر بودند و با لمسشان بدن آدم مورمور مى شد ،انگار موجود ناشناس و محجوبى را كه از تماس با انگشتانت مى لرزد لمس كرده باشى .كتاب هايى هم بودند با جلد مقوايى و پوشش پارچه اى كه بوى چسبشان به طرز حيرت انگيزى شهوانى بود. هر كتابى بوى اسرار آميز و محرك خود را داشت .گاهى پارچهء روى جلد كمى از مقوا جدا شده و مثل دامنى آويزان مى شد ،نمىتوانستى خود دارى كنى و به فاصلهء تاريك بين بدن و لباس چشم نياندازى و از آنجا بوهاى گيج كننده استشمام نكنى . اكثر اوقات پدرم بعد از دو سه ساعتى بدون كتاب ها برمى گشت و با خود چند پاكت قهوه اى رنگ پر از نان، تخم مرغ ،پنير و گاهى گوشت كنسرو شده مى آورد .اما گاهى هم اتفاق مى افتاد كه پدرم از مراسم قربانى شاد و شنگول ،با لب خندان ،بدون كتاب هاى محبوبش و بدون غذا برمىگشت :كتاب ها را فروخته بود ،ولى به جايشان كتاب هاى ديگرى خريده بود ،چون در فروشگاه كتاب های دست دوم ناگهان گنجينه هاى حيرت انگيزى كشف كرده بود ،از آن كشفياتى كه شايد فقط يك بار در زندگى انسان رخ مىدهد و نتوانسته بود بر غريزه اش
گزيدهء ادبيات معاصر اسرائيل
مسلط شود .مادرم او را مىبخشيد ،من هم همين طور ،چون اصولً هيچ وقت ميل به خوردن غذايى جز ذرت و بستنى نداشتم .از نيمرو و كنسرو گوشت متنفر بودم .راستش گاهى به بچه هاى گرسنهء هند حسادت مىكردم، كه هرگز هيچ كس وادارشان نمىكند هر چه در بشقابشان هست تا آخر بخورند. ******** در هفته ها و ماه هاى اول بعد از فوت مادرم حتى لحظه اى هم به رنجى كه كشيده بود فكر نكردم .دريچهء روحم را به روى فرياد خاموش او براى كمك كه شايد هنوز در اطاق هاى خانه شناور بود بسته بودم .ذرهاى ترحم در وجودم نبود .حتى دلتنگش هم نبودم .براى مرگ مادرم سوگوارى هم نمى كردم :از شدت رنجيدگى و خشم جايى براى هيچ احساس ديگرى برايم نمانده بود. مثل وقتى نگاهم به پيش بند چهارخانه اش مى افتاد كه تا چند هفته بعد از مرگش هنوز پشت در آشپزخانه آويزان مانده بود ،مملو از خشم مىشدم انگار اين پيش بند نمك به زخمم مى پاشيد .وسايل حمام مادرم ،جعبهء آرايشش، برس سرش روى طاقچهء سبز حمام ،آزارم مىدادند انگار آنجا مانده اند تا مرا تحقير كنند .كتاب هايش ،كفش هاى خالى اش ،بوى او كه تا مدت ها وقتى كه در كمد لباس هايش را باز مى كردم به صورتم مى خورد ،همه به خشم آميخته به ناتوانى ام دامن مى زدند .انگار ژاكتش ،كه خود را يك جورى ما بين ژاكت هاى من انداخته بود، با شادى به غم من مى خندد. از دستش عصبانى بودم كه چرا بدون خداحافظى ،بدون بغل كردن ،بدون هيچ توضيحى رفت : آخر مادرم حتى از غريبه ها ،پستچى يا سمسارى كه در خانه مى آمد ،بدون لبخند ،تعارف كمى آب ،بدون عذرخواهى يا چند كلمه خوشايند نمى توانست جدا شود .در طى تمام سال هاى كودكى ام او حتى يك بار مرا در بقالى ،خانهء همسايه يا پارك تنها نگذاشته بود .چطور توانست؟ به جاى پدرم هم از دست او عصبانى بودم ،كه زنش اينگونه شرمنده اش كرده بود ،او را چون طبلى تو خالى جلوه داده بود ،مثل صحنهاى از يك فيلم كمدى، ناگهان غيب شده بود انگار با مرد غريبه اى از دست او فرار كرده باشد .در تمام دوران كودكى ام اگر حتى براى دو سه ساعتى غايب مى شدم ،فوراً سرزنش و تنبيهم مىكردند :يك قانون ثابت داشتيم ،كسى كه جايى مى رود ،هميشه خبر مىدهد به كجا و براى چه مدت مى رود و ِكى برمى گردد يا دست كم يادداشتى درمحل دائمى زير گلدان مى گذارد .هر كداممان .اينگونه با وقاحت ،مى گذارند و در وسط صحبت مى روند؟ آخر او خودش با تمام وجود طرفدار ادب و نزاكت ،خوش رفتارى ،مراعات حال مردم و جريحه دار نكردن احساسات ديگران بود. چطور توانست؟ از او متنفر بودم .
******** پس از گذشت چند هفته خشمم كم رنگ شد و به همراه آن انگار زره دفاعىام ،آن پوشش سربى كه مرا از شوكه شدن و درد محافظت مىكرد از دست رفت .از حال به بعد ديگر حفاظى نداشتم . هر چه تنفرم نسبت به مادرم كمتر مى شد ،بيشتر از خود بيزار مىشدم .هنوز در قلبم جايى براى رنج مادرم، تنهايى اش ،خفقانى كه رفته رفته احاطه اش كرده بود و قساوت نا اميدى درشب هاى آخر عمرش نبود .هنوز با درد خود مى زيستم نه با درد او .ولى ديگر از دستش عصبانى نبودم بلكه خودم را گناهكار مىدانستم :اگر فقط برايش پسر بهترى بودم ،مرتب تر بودم ،لباس هايم را روى زمين نمى انداختم ،اذيتش نمى كردم ،غر نمى زدم ،تكاليفم را به موقع انجام مى دادم ،آشغال ها را خودم بدون آنكه توپ و تشرم بزنند هر شب بيرون مى بردم ،زندگيشان را تلخ نمى كردم ،سرو صدا راه نمى انداختم ،يادم نمىرفت چراغ را خاموش كنم ،با پيراهن پاره برنمى گشتم ،با كفش هاى گلى در آشپزخانه نمىچرخيدم .اگر كمى ملحظه ميگرنش را مى كردم يا اگر سعى مى كردم خواسته هايش را برآورده كنم و كمتر ضعيف و رنگ پريده باشم ،هر چه را كه برايم مى پخت بدون لوس بازى بخورم ،به خاطرش بيشتر اجتماعى و كمتر گوشه گير باشم ،كمتر لغر و نحيف و همانطور كه او مى خواست بيشتر ورزشكار و قوى باشم . شايد برعكس ؟ اگر خيلى ضعيف تر بودم ،مريض احوال بودم ،معلول بودم و روى صندلى چرخدار مىنشستم، سل داشتم يا كور مادر زاد بودم ،قلب مهربان و فداكارش به هيچ وجه اجازه نمى داد كودك بخت برگشته اش را به حال خود رها كند و برود .اگر فقط معلولى بدون پا بودم ،يا اگر بى موقع به خيابان پريده و زير چرخ ماشين رفته بودم و دو پايم را قطع كرده بودند ،ممکن بود دل مادرم برايم بسوزد؟ مرا رها نكند؟ بماند تا به من رسيدگى كند؟ اگر مادرم اينگونه مرا ترك كرد بدون آن كه به پشت سرش هم نگاه كند ،اين مطمئنا ً نشانهء اين است كه مرا هرگز دوست نداشته :خودش به من آموخته بود كه وقتى كسى را دوست داريم ،جز خيانت ،هر گناه ديگر او را مى بخشيم .مزاحمت هايش را ،كله گم كردنش را و حتى اين كه غذايش را تا آخر نخورده است مىبخشيم .ترك كردن خيانت است و او به من و پدرم خيانت كرد .من هرگز اينگونه او را ترك نمی كردم) گر چه حال مى دانم كه او هرگز ما را دوست نداشت ( ،با وجود تمام سردردهاى ميگرنش ،با وجود آن سكوت هاى طولنى و تنها نشستن هايش در تاريكى و بد اخلقى هايش ،هيچوقت قالش نمىگذاشتم .گاهى كفرم از دستش در مىآمد ،حتى گاهى يكى دو روزى با او قهر مى كردم ،ولى هرگز پا نمىشدم براى هميشه تركش كنم . همهء مادر ها فرزندانشان را دوست دارند :اين قانون طبيعت است .حتى گربه يا بز .حتى مادر تبهكاران و قاتل ها .حتى مادر نازى ها .حتى مادر عقب افتاده ها .حتى مادر ديوها .فقط دوست داشتن من ،غير ممكن بود ،فرار
گزيدهء ادبيات معاصر اسرائيل
مادرم از من ثابت مى كند كه من ليق اين که کسی دوستم داشته باشد نيستم .اشكالى در من هست ،چيزى وحشتناك ،چيزى زننده ،چيزى به راستى تكان دهندهتر و تنفرانگيز تر از نقص جسمى ،عقب افتادگى يا ديوانگى .چيزى منفور و غير قابل ترميم در من هست ،چيزى چنان مهيب كه حتى مادرم ،كه زنى روحانى، مهربان وحساس بود ،زنى كه عشقش شامل حال پرنده ها ،گداى سركوچه يا توله سگى سرگردان مى شد، نتوانست بيش از اين مرا تحمل كند و مجبور شد از من به دورترين جاى ممكن فرار كند .در زبان عربى ضرب المثلى هست كه مى گويد ":هر ميمونى به چشم مادرش غزال است" .به جز من .اگر من هم كمى شيرين بودم، مثل همه بچه هاى دنيا كه براى مادرشان شيرينند ،حتى زشت ترين و بدترين بچه ها ،حتى بچه هاى وحشى كه براى هميشه از مدرسه اخراج مى شوند ،حتى "بيانكا شور" كه مادربزرگش را با كارد آشپزخانه زده بود ،حتى يانى ديوانه كه وسط خيابان زيپ شلوارش را پايين مى كشيد .اگر فقط خوب بودم ،اگر فقط طورى رفتار مى كردم كه او هزاران بار از من خواهش كرده بود و من احمق ،كله شقى مى كردم و به حرفش گوش نمى دادم .اگر آن شب ،بعد از مراسم پَسح ،آن كاسه آبى را كه ازمادر مادربزرگش به او ارث رسيده بود نمى شكستم .اگر هر روز صبح دندان هايم را خوب مسواك مى زدم .اگر آن نصف ليره را از كيفش نمى دزديدم و بعد دزدى ام را انكار نمى كردم .اگر افكا ر زشتم را كنترل مى كردم و به دستم اجازه نمى دادم شب ها حتى لحظه اى داخل شلوار پيژامه ام بشود .اگر فقط مثل همه بودم ،الن من هم مادر داشتم . ********* در سال چهل وسه يا چهل وچهار ،شايد هم پيش از آن ،به مادرم خبر رسيد كه همهء آشنايانش در كنار روونو به قتل رسيده اند .كسى آمده و تعريف كرده بود كه چگونه آلمانى ها ،ليتوانى ها و اوكراينى ها به تهديد اسلحه همه ساكنان شهر را از پير و جوان به جنگل سوسنكى برده بودند :اين جنگلى است كه همه دوست داشتند در روزهاى زيبا براى گردش ،بازى هاى جمعى ،آواز دسته جمعى دور آتش يا خوابيدن در كيسه خواب كنار رود و زير آسمان پرستاره به آنجا بروند .آنجا در جنگل سوسنكى بين مرغ ها و پرنده ها ،قارچها و تمشك هاى جنگلى، آلمانى ها در عرض دو روز بيست و پنج هزارنفر را تيرباران كردند .تقريبا ً تمام همكلسى هاى مادرم در ميان آنها بودند .همينطور والدينشان ،همهء همسايه ها و همهء آشنايان و همهء رقبا و دشمنانشان .درميانشان هم فقرا بودند و هم ثروتمندان ،هم مومنان و هم كافران و هم كسانى كه مسيحى شده بودند ،دلل ها و سرايداران كنيساها، پيشكسوتان جامعه و رهبران مذهبى ،دوره گردها و ميراب ها ،كمونيستها و صيونيست ها ،ناطقان و هنرمندان و ديوانه ها ،در ميانشان چهار هزار كودك شيرخوار هم بودند .آنجا معلم هاى دوران مدرسه "تربيت" مادرم بودند و ايساخار رايس مدير پرجذبه كه با نگاه نافذش دل خيلى از دخترهاى مدرسه را ربوده بود و اسحق بركوسكى
كه هميشه خواب آلود ،حواس پرت و خجالتى بود ،و اليِعِزر بوسليك تندخو كه فرهنگ يهود تدريس مى كرد ،و فانكا زايدمن كه در دبيرستان ،جغرافى ،زيست شناسى و ورزش تدريس مى كرد ،و برادرش شموئل نقاش ،و دكترموشه برگمن سخت گير و ترشرو كه با لبان نيمه بسته تاريخ جهان و لهستان درس مى داد .همه آنجا بودند. كمى بعد از آن در سال چهل وهشت ،در توپ باران لژيون اردنى بر اورشليم ،ناگهان در اثر برخورد مستقيم گلوله توپ ،در يك عصر تابستان ،دوست ديگر مادرم ،پيروشكا ،پيرى يناى كشته شد ،او فقط براى لحظه اى به حياط رفته بود تا سطل و پارچه بياورد. ******** شايد چيزى در وعده و وعيدهاى دوران كودكى مادرم از همان ابتدا به زهر مصيبت آلوده بود ،زهر عشقى كه مرگ را با الهام پيوند مىداد .شايد چيز بدى در آموزش هاى بيش از حد پاك و مطهر مدرسه "تربيت" وجود داشت يا شايد اين طبع بورژواهاى اسلوى بود ،طبعى ماليخوليايى كه چند سالى بعد از مرگ مادرم دوباره با آن در بين صفحات كتاب هاى چخوف ،تورگنيف و داستان هاى گنسين و كمى هم اشعار راِخل برخورد كردم . چيزى كه باعث شد مادرم ،كه زندگى ،هيچ يك از وعده هايى را كه در جوانى به او داده بود عملى نكرد ،براى خودش مرگ را به شكل معشوقى بى نظير و درعين حال يك حامى و تسكين دهنده تصور كند ،آخرين معشوق، معشوقى الهام دهنده كه بالخره مرحمى براى زخم هاى قلب تنهايش خواهد شد. سال هاى زيادى است كه من رد پاى اين قاتل پير ،اين اغواگر كهنه كار و زيرك ،اين پيرخطاكار و كثيف ،كه از فرط پيرى صورتش چروكيده ولى هر بار از نو نقش شاهزاده جوان روياها را بازى مى كند را دنبال مى كنم. رد پاى اين شكارچى مكار دلهاى شكسته ،اين خواستگار خون آشام كه صدايش مثل صداى مبهم ويولن سل در شب هاى تنهايى است :اين كله بردار مخملى و نازك بين ،استاد نيرنگ و تزوير ،نى زن سحرآميزى كه بى پناهان و نا اميدان را به سوى رداى ابريشمى اش جذب مى كند ،اين قاتل زنجيرهاى كهنه كار جان هاى خسته و نا اميد را.
يعكوو شبتاى ) (Yaakov Shabtai يعكوو شبتاى ) (١٩٨١-١٩٣٤در تل آويو به دنيا آمد .او در سن بيست سالگى به يك كيبوتص ملحق شد و در آنجا كار نويسندگى را آغاز كرد .ده سال پس از آن با همسر و دو دخترش به تل آويو بازگشت تا خود را وقف نويسندگى كند .او چند رمان ،نمايشنامه ،داستان كوتاه و يك داستان براى كودكان نوشت .اولين كتاب او " ،عمو پرز اوج مى گيرد" كه مجموعه اى از داستان هاى كوتاه با طنزى ظريف است در سال ١٩٧٢منتشر شد .پس از آن رمان "گذشته استمرارى" را نوشت كه يكى از قله هاى نثر معاصر عبرى محسوب مى شود .اين كتاب در سال ٢٠٠١به عنوان يكى از صد اثر بزرگ ادبيات مدرن يهودى شناخته شده و مقام معتبرى هم در ادبيات مدرن جهان كسب كرده است .در سال ١٩٩٤فيلمى بر اساس آن توسط كارگردان معروف اسرائيلى آموس گيتاى ساخته شد. بعد از فوت نا بهنگام شبتاى در اثر سكته قلبى در سن ٤٧سالگى ،جايزهء معتبر عگنون به او اهدا شد و در سال ١٩٩٩شهردارى تل آويو بلوارى را به نام او نامگذارى كرد .از سال ٢٠٠٢يك جايزهء ادبى به نام او به نويسندگان جوان اهدا مى شود. بدون شك نوشته هاى شبتاى تاثير قابل توجهى بر دوره هاى بعدى نويسندگان بر جا گذاشته است .كتاب هايش تا كنون به چندين زبان زنده دنيا از جمله پرتغالى و چينى ترجمه شده است. داستان كوتاهى را كه مى خوانيد از مجموعهء "عمو پرز اوج مى گيرد" انتخاب شده است.
خواستگارى
هيرش ُمشه كله سياهش را روى سرش جابجا كرد و وارد راه پله تاريكى كه بوى گچ تازه مى داد شد .سپس كليد برق را زد ،دو سه قدمى برداشت ،ايستاد و بعد از لحظه اى درنگ ،شروع به بال رفتن از پله ها كرد .او در حالى كه عصاى دسته نقرهاى خراطى شدهاش را با هر قدم به زمين مى زد سنگين و آهسته از پله ها بال رفت. بايد تا طبقه سوم مىرفت و اين امر در او احساس تلخ حقارت را بيدار كرد ،كه به اضطرابى كه از لحظه خروج از خانه ،امانش نمى داد اضافه شد .گاهى براى نفس تازه كردن مىايستاد و به نرده ها تكيه مى داد ،در همان حال دوباره درستى اقدام خود و شانس موفقيتش را سبك و سنگين مىكرد .از هر طرف به قضيه نگاه مى كرد ،شانسش عالى بود .ولى فايدهاى نداشت .خشم عجيبى او و افكارش را فرا گرفته بود ،مابين طبقات دوم و سوم ،دوبار تصميم گرفت برگردد .وقتى بالخره به طبقه بال رسيد ،جلوى در مكثى كرد تا تنفس و روحش آرام بگيرند. كمرش را كمى صاف كرد ،دستى به ريش بلندش كشيد و از نو كلهش را مرتب كرد .افكار واهى آزارش مىدادند ،ازاين واهمه داشت كه نكند بيش از حد شيك كرده باشد. چراغ خاموش شد .او لحظه اى در تاريكى مطلق ايستاد ،سپس كليد برق را زد و زنگ را به صدا درآورد. مادربزرگ در را باز كرد .با اين كه هيرش تصميم گرفته بود صبر كند تا مادربزرگ اول سلم كند ،خودش زودتر سلم كرد ،مادربزرگ جوابش را داد و او را به اطاق راهنمايى كرد .ازاين كه پاى تصميمش نايستاده بود خلقش تنگ شد ،ولى لبخند قشنگ پيرزن موقع ورود و اين واقعيت كه كسى جز آنها در خانه نبود ،كمى تسلىاش داد. هيرش روى مبل بزرگ كه روكش گلدار زمختى داشت ،نشست و عصايش را به پايش تكيه داد .بعد كلهش را برداشت ولى فوراً دوباره آن را به سر گذاشت .حركاتش بسيار كند و از ديد خودش سنگين و محترمانه بودند. مادربزرگ روى صندلى ،كنار ميز بيضى شكل نشست و حال پيرمرد را جويا شد .پيرمرد سرش را تكان داد و چيزى زير لب زمزمه كرد ،بعد دستى به ريشش كشيد و حال مادربزرگ را پرسيد .مادربزرگ جواب داد كه به قول معروف "پيرى و هزار بدبختى" و از او حال پسرهايش و وضع كار و زندگيشان را جويا شد .پيرمرد با حركت دست و
ناله اى كه مفهومش اين بود كه چرخ زندگى خواهى نخواهى مى چرخد ،جوابش را داد و سكوت جارى شد .نور آفتاب بين چين هاى پرده پرپر مى زد و لكهاى روى ديوار انداخته بود .بقيه اطاق ديگر تاريك شده بود .هر دوى آنها ،هم مادربزرگ و هم هيرش ُمشه به خوبى مى دانستند كه هدف از اين ملقات چيست ،ولى فعلً هر يك به دليلى ترجيح مىدادند خود را به نادانى بزنند. سكوت تا زمانى ادامه يافت كه مادربزرگ از او پرسيد آيا مىخواهد چاى بنوشد و او با حركت سر گفت با كمال ميل .با اين كه اين يك پيشنهاد كامل عادى بود ،پيرمرد خوشحال شد و در خود احساس رضايت كرد .مادربزرگ بلند شد ،به آشپزخانه رفت و او را در اطاق تنها گذاشت. لكهء آفتاب روى ديوار ناپديد شده بود و در سكوت اطاق چيزى جز صداى تيك تاك خشك ساعت شماطه دار روى پا تختى و كمى سر و صداهاى خيابان شنيده نمى شد .هيرش بى حركت نشست .صورت رنگ پريده و يخ زده اش كه شبيه پيراشكى سردی بود ،عصبى به نظر مى رسيد .در چهرهاش چيزى جز يك غرور بى ارزش و انتظار اين كه همهء دنيا به او احترام بگذارند نبود .دوباره دستى به ريش بلندش كشيد و لحظه اى به كلهش فكر كرد. بعد از آن نگاهى به جليقهء سياه ابريشمى ،پالتو و دگمه سردست هايش انداخت .بله ،اين بار واقعا ً شيك كرده بود و اين موضوع خيلى آزارش مى داد .با اين همه اميدوار بود كه مادربزرگ مثل او قدر اين شيك پوشى كه بيانگر خوش سليقگى ،گران مايگى و اصل و نسب دار بودن او بود را بداند .در واقع ،بر حسب ظاهر مىشد هيرش مشه را تاجرى محترم كه كار و كسب پر رونقى دارد تصور كرد ،او هم در خيال ،خود را به همين صورت و خيلى بالتر از اين مى ديد ،ولى واقعيت اين بود كه او در "ِخورا َقديشا") (١كار مى كرد و شغلش همراهى كردن مردگان از خانه تا قبرستان بود .او دوست نداشت اين موضوع را يادآورى كند يا ديگران آن را به يادش بياورند، چون در قلبش خود را مثل يك تبعيدى وادار به انجام اين كار مى ديد و مى خواست براى ساعتى هم كه شده كارش را انكار كند .اين طرز برخورد را با گذشتهء خود هم داشت ،البته به جز سفر كوتاهى كه در اوايل قرن به برلين كرده بود و در آن حتى موفق شده بود قيصر را در حال عبور با ارابه ببيند. مادربزرگ دو استكان چاى و يك قندان آورد .هيرش استكان را بلند كرد ،قند را در چاى زد ،آن را مكيد و چاى را هرت كشيد .مادربزرگ او را دوست نداشت چون به نظرش آدمى متكبر مىآمد و مرده ها را خوار مىشمرد. مادربزرگ دو تا قند در استكانش انداخت ،آن را به هم زد و از هيرش حال يكى از آشنايان را كه كارگاه كيف سازى داشت و زنش ناگهان مرض قند گرفته بود پرسيد .بعد از آن براى او دربارهء نامه اى كه اخيرا از خواهرش در آمريكا دريافت کرده بود و در آن نوشته بود كه آنجا هم زندگى مشكل است و در خيابان ها پول جارو نمى كنند تعريف كرد .هيرش سرى تكان داد ،ابروهايش را بال برد و متفكرانه گفت" :بله ،درست مثل برلين " .اين جمله كه در هر فرصتى گفته مىشد ،مادربزرگ را عصبانى كرد ،ولى او خود را نگه داشت و براى هيرش تعريف كرد كه دو روز پيش يعنى در روز سى ام مرگ شوهرش ،مبلغى پول به كنيسا و مبلغى ديگر به
يتيمخانه كمك كرده است .هيرش با حركت سر اقدام مادربزرگ را تأييد كرد ،كلهش را كمى كج كرد و با رضايت گفت" :چه تشييع جنازهء قشنگى براش راه انداختيم ،الهى قسمت همه يهودى ها بشه " و چايش را تمام كرد .مادربزرگ جوابش را نداد .هيرش از جيب پالتويش فيلتر و جعبه سيگارى نقره اى بيرون آورد ،از آن سيگارى برداشت آن را نصف كرد ،نصفش را به جعبه برگرداند و نصف ديگر را به فيلتر زد و روشن كرد. تشييع جنازه كامل معمولى بود ،ولى از يك لحاظ حق با هيرش بود .اين تنها بارى بود كه او كارش را در "خورا قديشا" از جان و دل و با خوشحالى انجام داده بود. هيرش در مراسم تشييع جنازهء شوهر مادربزرگ ،اولين همراه بود ،چون آنها از جوانى با هم دوست بودند و او در قبالش احساس مسئوليت و نزديكى مى كرد .هيرش مشه ابرى از دود بيرون داد و با انگشتانش به آرامى روى دستهء صندلى زد .هردوشان ،هم او و هم مادربزرگ ،حس مىكردند كه لحظهء غير قابل اجتناب دارد نزديك مى شود. مادربزرگ زيرسيگارى را به هيرش نزديك كرد و او خاكستر سيگار را در آن ريخت ،عصايش را جا به جا كرد و به ريشش دست كشيد ،بعد دهانش را باز كرد انگار كه مى خواهد چيزى بگويد ،ولى هيچ نگفت .جرقهء اميدى در دل مادربزرگ روشن شد و از او پرسيد كه آيا بهتر نيست پنجره را ببندد .هيرش جوابى نداد فقط ابر ديگرى بيرون داد و گفت" :آره ،تشييع جنازهء قشنگى براش راه انداختيم" بعد از سكوت كوتاهى اضافه كرد ":كار خداست ديگه ،همه مىميرند" و جرقهء نور دردل پيرزن خاموش شد ،چون فوراً فهميد آخر اين حرف ها به كجا مى رسد .هيرش دربارهء نزديكى مرگ و مشكلت پيرى و تنهايى حرف زد .مادربزرگ ساكت بود و فقط گاهى سرش را به علمت موافقت مى جنباند .هيرش سيگارش را خاموش كرد و موضوع صحبت را به ضعف جسمانى و افسردگى روحى و اين كه چقدر خوشبخت است كسى كه كسى را دارد كه موقع نياز به او غذا بدهد و يك استكان چاى جلويش بگذارد ،كشاند .او ناگهان ساكت شد ،به نظر مىآمد كه منتظر چيزى است .ولى از آنجا كه چيزى كه انتظارش را مى كشيد رخ نداد ،دوباره حرف هاى گذشته اش را تكرار كرد و در عين حال با خود سنجيد كه آيا پيشنهاد ازدواج را مستقيما ً بدهد يا با رمز و اشاره ،و آيا صبر كند تا مادربزرگ اشاره اى بكند يا نه .او تصميم گرفت تصميمش را به تعويق بياندازد و در اين ضمن حرف را به آدم و حوا و اين كه خدا با عقل و درايت آنها را نر و ماده آفريد ،كشاند. مادربزرگ شديداً معّذب بود .هيچ قصد نداشت براى بار سوم ازدواج كند و حال بايد يك جورى جواب رد مى داد. از طرفى نمى خواست او را برنجاند ،پس لبخند مليمى زد ،انگار مى خواهد به او علمت بدهد كه منظور حرف هايش را فهميده و مطمئن است كه دارد شوخى مى كند .مادربزرگ اميدوار بود كه لبخند ،هر دو شان را از اين بن بست خلص كند .ولى هيرش معناى لبخند پيرزن را نفهميد و به آدم و حوا چسبيد و به وسيلهء آنها منظورش را بيشتر تأكيد كرد .مادربزرگ نمى دانست چه كار كند .او ناله اى بى معنى كرد ،بعد از جايش بلند شد
و چراغ را روشن كرد .نور ناگهانى ،هيرش را گيج و عصبانى كرد ،ولى حالش بعد از مدتى به جا آمد و شروع به تعريف و تمجيد از خود كرد. او به طور غير مستقيم با تعريف از شوهر قبلى مادربزرگ شروع كرد ولى خيلى زود به خودش رسيد و گفت كه خدا را شكر آدم سالمى است و جز كمى سرماخوردگى و پا درد از هيچ بيمارى ديگرى رنج نمىبرد .گفت كه سلمتى گنجى است و او با تمام قوا از آن نگهدارى مى كند ،غذاى چرب نمى خورد ،به ادويه لب نمىزند و غذاى سرخ كرده ،آفتاب خورده يا كباب شده نمى خورد .در ضمن به نظافت بسيار اهميت مىدهد و همه مى دانند كه او از همه نظر مرتب و پاكيزه است ،اطرافش را كثيف نمى كند ،پشت سرش آشغال باقى نمى گذارد و برعكس شوهر خدابيامرز مادربزرگ كه هميشه ريش و لبه آستين هايش پر از لكه هاى قهوه اى و بدبوى تنباكو بود، تنباكو استنشاق نمى كند .مادربزرگ در ابتدا ساكت بود ،ولى بعد ازاين كه او موضوع تنباكو را چندبار تكرار كرد ،به آرامى به او گوشزد كرد كه پشت سر مرده حرف زدن كار شايستها ى نيست .هيرش خجل شد و گفت كه قصد بى احترامى به ياد مرده كه مردى نجيب و درستكار و از بهترين دوستانش بوده را نداشته است .ولى مشخص بود كه حرف هاى مادربزرگ كمى توى ذوقش زده و تعادلش را به هم زده بود ،چند دقيقه اى گيج بود تا اينكه دوباره سرنخ را به دست گرفت و براى مادربزرگ تعريف كرد كه ازكارش درآمد ثابتى دارد و علوه بر اين مستمرى ماهيانهاى هم از سه پسرش مى گيرد و همه اين ها با هم براى تأمين رفاه دو نفر كافى است .او سخاوتمندانه اين حرف ها را زد ولى مواظب بود كه مبلغی را قيد نكند و در همان حال مشخص بود كه دارد تأثير حرف هايش را روى مادربزرگ مى سنجد و شايد حتى اميدوار است كه مادربزرگ از او در اين باره سوال کند. مادربزرگ دست درشتش را روى روميزى مخملى گذاشت و هيرش كه داشت با شوق و ذوق حرف مى زد، نصف سيگار ديگرى سر فيلتر زد و شروع به شمارش همهء دارايىاش كرد كه شامل ملفه ها ،حوله ها ،كت و شلوارها ،مبلمان ،لوازم خانه ،ساعت ديوارى و راديو مىشد .چيزى جز يك قطعه زمين دوهكتارى در شهر خولون را كه از زن سابقش به ارث برده بود از قلم نينداخت .او از خانه اى هم كه درآن زندگى مى كرد و در تمام مدت حياتشان در اختيارشان خواهد بود ياد كرد و در ضمن به طور مبهمى اشاره كرد كه خانه متعلق به پسرش است كه در كانادا زندگى مى كند ،در حالى كه در واقع به اسم خودش بود .بعد از اين صحبت ساكت شد و بى صبرانه به مادربزرگ نگاه كرد .مادربزرگ تكه كاغذى مابين انگشتانش لوله كرد و چيزى دربارهء گرانى كه روز به روز بيشتر مىشود گفت .در سكوت كشدار بعد از صحبتش ،فقط صداى تيك تاك ساعت شماطه دار شنيده مى شد. هيرش درحالى كه چشم از او برنمى داشت مدام در مبلش مى جنبيد .لج بازى و حق ناشناسى پيرزن در او خشم بى اندازه اى ايجاد كرده بود كه تا لله هاى گوشش را مى سوزاند .او زيرسيگارى را به طرف خود كشيد. مادربزرگ از او پرسيد كه آيا باز هم چاى مى خواهد ،ولى جوابى نشنيد .هيرش تصميم گرفته بود كه ديگر
حرف نزند تا پيرزن خودش از او تقاضاى ازدواج كند .ولى تمايل شديدش به اين كه مادربزرگ اين كار را بكند و وحشت از اينكه هرگز اين كار را نكند ،او را خيلى ترساند و در حالى كه دستهء عصايش را محكم گرفته بود ،با بى صبرى ای كه هر لحظه اوج مى گرفت دوباره شروع به تعريف و تمجيد از خودش كرد. او چند جمله اى از خود گفت و ناگهان باز شروع به بدگويى از شوهر سابق مادربزرگ كرد كه برخلف او ،مرد بى تربيت و املى بود ،كه شب ها خر خر مى كرد و در وقت تفيل مىخوابيد ،كه اهل دعوا و آتشين مزاج بود و وسط كنيسا جلوى جماعت سرايدار کنيسا را كتك زده بود .اين واقعه چهل سال پيش رخ داده بود ولى هيرش ،كه به سختى مى توانست خودش را كنترل كند ،آن را با جزييات كامل تعريف كرد. درضمن در تمام مدت مواظب بود كه حتى يك بار هم اسم شوهر مادربزرگ را نياورد بلكه او را "بز آتشين مزاج" صدا كند .مادربزرگ هيچ نگفت .نشست و درحالى كه سرش كمى كج شده بود به حرف هاى هيرش گوش داد ،و هيرش كه بالخره فهميده بود كه زياده روى كرده است ،ناگهان ساكت شد .حال ديگر مىخواست آن چه را كه با حرف هاى اخيرش خراب كرده بود ،تصحيح كند ولى دست و پايش را گم کرد و دركمال نا اميدى راهى براى جبران اشتباهش نيافت .بعد بى هوا و بدون آمادگى قبلى ،از پيرزن تقاضاى ازدواج كرد .او اين كار را چنان با پريشانى و غيراستادانه انجام داد كه در لحظه اى كه كلمات را از دهان خود شنيد ،مىخواست بلند شود و فرار كند .ولى سرجايش ماند و نگاهش كه مثل نگاه نابينايى در اطاق سرگردان بود ،بالخره روى صورت مادربزرگ نشست. باد سردى وزيد و پرده را تكان داد .مادربزرگ فكر كرد بلند شود و پنجره را ببندد چون سرما اذيتش مىكرد ولى اين كار را نكرد .او چند بار دست درشتش را روى روميزى كشيد و بعد از تفكرى طولنى با لحنى آرام و مسالمت آميز گفت كه هر دوى آنها پيرند و چيزى از عمرشان باقی نمانده است و به نظر او روا نيست كه كورى عصاكش كور ديگر بشود .او مىخواست حرفهاى ديگرى هم اضافه كند ولى به اين جا كه رسيد هيرش آخرين ذره هاى كنترلى را هم كه برايش مانده بود از دست داد و در حالى كه صورتش از خشم سرخ شده بود ،فرياد زد" : و فرمان خدا ،به نظرت اهميتى نداره؟ " و از جايش بلند شد ،عصايش را برداشت ،از خانه خارج شد و در را پشت سرش به هم كوبيد .مادربزرگ همچنان سر جايش نشست و تا چند لحظهاى نگاهش را از روى مبل خالى روبه رويش برنداشت.
ِ -١خورا قديشا – سازمانی که در اسرائيل امور کفن و دفن را به عهده دارد.
ايتسخاك اورپاز ) (Yitzchak Orpaz ايتسخاك اورپاز در سال ١٩٢٧درشهر زينكوو واقع در روسيه در خانواده اى مذهبى به دنيا آمد .در سال ١٩٣٨ به سرزمين مقدس مهاجرت كرد و در دوران جنگ جهانى دوم عضو بريگاد يهودى شد. بعد از پايان تحصيلتش در رشتهء فلسفه و ادبيات در دانشگاه تل آويو ،چند سالى در كيبوتص زندگى كرد و در آنجا به كارهاى مختلفى از الماس تراشى و بنايى گرفته تا ويرايش و تدريس پرداخت .اولين كارش را در سال ١٩٤٩منتشر كرد .اورپاز تا به حال جوايز زيادى از قبيل جايزهء بياليك) (١٩٨٦را از آن خود كرده است. سبك كار اورپاز فرا واقع گرايانه است .موضوع داستان هايش متنوعند و نوشته هايش خواننده را به سوى قلمروهاى ناشناس سوق مى دهند.
مجموعه داستان :علف هرز ) ، (١٩٥٩شكارچى آهو ) ،(١٩٦٥شهر بى پناهگاه ) ،(١٩٧٣خيابان توموژنا) ،(١٩٧٩عشق ها و جنون ها ) ،(١٩٩٢شبى در سانتا پائولينا)(١٩٩٧ داستان ها :پوست در برابر پوست) ،(١٩٦٢مورچگان) ،(١٩٦٨سفر دانيل ) ،(١٩٦٩خانه اى براى يك نفر) ،(١٩٧٥معشوقه ) ،(١٩٨٣خائن زيبا ) ،(١٩٨٤عروس جاودانى ) ،(١٩٨٩پيش از تندر )(١٩٩٩ داستانى را كه مى خوانيد از مجموعهء " عشق ها و جنون ها" انتخاب شده است.
پيشنهاد ازدواج
روزى كه بعدا در تاريخ به نام ٢٩نوامبر) روزى كه سازمان ملل به نفع تشكيل كشور اسرائيل رأى داد( ثبت مىترسيد ،ولى بيش انگليسها و اعراب ى س شد ،مايكل را در ساعت پنج و نيم صبح ،بيدار و هراسان يافت .مايكل از از همه از ملقات با دوست دخترش تينا در ساعت شش و نيم عصر واهمه داشت .در اين ملقات مى بايست قاطعانه به تينا بگويد كه آنها بايد از هم جدا شوند .بعد از آن مى توانست آزاد از هر گونه وابستگى عاطفى در ميدان ماِگن داويد با تاريخ ملقات كند .قرار بود در ميدان ،جريان رأى گيرى در سازمان ملل را به صورت زنده پخش كنند. از آنجا كه رأى گيرى قرار بود سر ساعت هفت برگزار شود و بايد دست كم ده دقيقه پياده روى تا ميدان و پيدا كردن جاى مناسب را هم به حساب می آورد ،براى ميان پردهء جدايى ،بيشتر از بيست دقيقه وقت نداشت .آنها سر تقاطع خيابان هاى ترومپلدور و بن يهودا با هم قرار داشتند و پيش خود حساب كرد كه از آن جا تا خيابان موگرابى )مجبور بود تا موگرابى كا ر را يكسره كند( بيشتر از پانزده دقيقه راه نيست .اين طورى پنج دقيقه هم براى محدودهء ايمنى مى ماند .او پيش بينى مى كرد كه قضيه دراماتيك بشود ،ولى اميدواربود كه زود خاتمه پيدا كند تا وقتى براى پشيمانى يا افكار مأيوس كننده دراين باره كه بدون تينا تا ابد تنها به سرخواهد برد ،نماند. آن روز سر كار نرفت تا وقت داشته باشد خود را چنان كه بايد و شايد آماده كند .در يك گوشهء مغزش آن چه كه مىرفت در آن روز در زندگى شخصى او و ملت اتفاق بيفتد را ،به شكل دروازهاى به سوى فرصتهاى طليى و خروج به سوى افقى تازه تلقی می کرد و در گوشهء ديگر مغزش ،مرگ را مىديد. با كمال آشفتگى خواب پدرش را ديد .مدت ها بود كه خوابش را نديده بود .ولى انگار ،عظمت آن روز گرد فراموشى را از روى همه چيز كنار زده و برايش درى به روی آينده باز كرده بود .اين موضوع مايكل را دوبار گيج و آشفته كرد :يك بار در خواب و بار ديگر بعد از آن .
ايتسخاک اورپاز
در خواب پدرش را در شهرى آلمانى كامل شبيه تل آويو ديد ،در حالى كه تفنگ آبپاشى در دست داشت و با آن به صورت مردم آب مى پاشيد و فوراً عكسشان را مى گرفت .آن زمان هنوز دوربين پولرويد نبود ،ولى پدرش در جا عكس را بيرون مى كشيد و جلوى چشم مردم به عنوان مدرك تكان مى داد .او مايكل را نمى ديد ،يا او را نديده مى گرفت .ولى مايكل بعد از بيدارى هم او را ديد و دوباره آشفته شد ،چون ديدار پدرش اين روز بزرگ را در محور زمان به عقب مى كشيد و به نظر مايكل ،اين روز فقط شايستهء به پيش كشيده شدن بود. مايكل که سر كار نرفته و صبح زود بيدار شده بود تا بتواند خود را به خوبى آماده كند ،تازه فهميد كه براى تمام ساعات صبح و بعد از ظهر كارى ندارد بكند .پس هيچ كارى نكرد .فقط طاقباز دراز كشيد ،دست هايش را زير سر گذاشت و فكر كرد .به چه فكر كرد؟ به همهء كارهايى كه مى تواند انجام دهد ولى به خاطر صدمه نزدن به عظمت و يگانگى اين روز انجام نمى دهد .وقتى هم كه فكر نمى كرد) يعنى ببيشتر وقت ها ( ،مشغول دور كردن فكر روياى پدرش و كوچك كردن اندازهء سينه هاى قشنگ تينا) كه مخفيانه داشت روى تصميمجدايى اجتناب ناپذيرشان اثر مى گذاشت( بود .از سوى ديگر وقتى موفق مى شد سينههاى زيباى او را در ذهن خود خشك و چروكيده كند ،ترس مى آمد و جاى آن را مى گرفت . پنج ساعتى بين دو كابوس نوسان كرد .تصميم هاى بزرگ احتياج به تداركات طولنى دارند .آخر سر ،بعد از صرف ناهارى كه فقط شامل لبنيات بود و با آن تحمل خود را در ايستادگى مقابل وسوسهء گوشت با موفقيت سنجيد ،دست به اقدامى زد :پيراهن سفيدش را كه از ديروز اطو كرده بود با يك پيراهن بژ آستين كوتاه عوض كرد ،مبادا يك وقت تينا اشتباها فكر كند كه او براى پيشنهاد عروسى و نه براى پيشنهاد جدايى آمده است .به همان دليل ژاكتى را كه تينا برايش بافته بود نپوشيد و به جاى آن بادگير خاكسترى را كه معمولً مبارزان َپلَمخ)(١ دركافه ها مى پوشيدند به دوش انداخت . تينا كه روحش هم از تصميم مايكل خبر نداشت ،در آن ساعات از هميشه خوشگل تر شده بود .چشمان جسور و معصومش كه انگار هميشه دارند روى صورت مايكل به دنبال معنايى مى گردند و چيزى نمى يابند در رنگ آبى روشنى غوطه ور بودند. سال ها بعد از آن ،مايكل رنجور و نالن زير دست هاى شكنجه گر دو زن مهربان ،همسر پير و دختر پژمرده اش ،بر تخت بيمارى ،هنوز بى نتيجه سعى مى كرد لحظه مشخصى را كه درآن معصوميت ،چشمان تينا را ترك كرده و جايش را به برق انتقام بخشيده بود ،پيدا كند .متاسفأنه آن چشم ها هنوز در همان آبى روشن و دريايى غوطه ور بودند ،انگار نه به تينا بلكه به مادر طبيعت تعلق داشتند .آن زمانها هيچ چيز در وجود تينا ،اين دخترك معصوم و زيبا خبر از پيرى نمىداد .مايكل روى تخت بين كابوس ها با قلب له شده از خوارى و ترحم ،سعى مى كرد خود را با افكارخوش بينانه اى دربارهء ماهيت هستى تشويق كند .افكارى مثل :اگر قرار است به هر حال بميريم ،چرا بايد زشت بميريم؟ چرا او نبايد در لحظات آخر عمرش ،سزاوار ديدن زيبايى باشد؟
با اين همه بايد صادقانه اعتراف كند كه خشم سمجى كه ناگهان صورت زنش را هنگام تر و خشك كردن او فرا مى گرفت ،زشتى هاى زن را مى شست و تقريبا او را زيبا مى كرد .چيزى در قلب مايكل جرقه مى زد و چيز غمگين و از دست رفته ديگرى را كه شبيه عشق بود به خاطرش مى آورد .زنش او را متهم مىكرد كه آن روز فريبش داده است. "خودت خوب مى دونى منظورم چه روزيه .".تينا به هيچ وجه موفق نمى شد آن روز را با آن واقعهء تاريخى ارتباط دهد .چطور موفق شده بود ،اين دختر ساده و پاك را وادار كند با پيشنهاد ازدواجش موافقت كند .حتى به تينا نگفته بود كه دوستش دارد ،چون از همان زمان از او نفرت داشته و فقط با او ازدواج كرده بود كه زندگى اش را تباه كند و اگر مايكل شاهدى مى خواهد كه همه چيز با نقشهء قبلى بوده است ،چه شاهدى بهتر از اين كه تا به حال حتى يك بار هم به تينا نگفته است كه دوستش دارد. تينا سُرم را بررسى مى كند ،و آروارهء مايكل را فشار مىدهد تا تنفسش آزادتر شود ،پتو را روى بدن اسكلتى او كه بيش از سى كيلو وزن ندارد صاف مى كند -او مى داند كه مغز مايكل از هميشه بهتر كار مى كند -به عنوان دسر و تصديق نهايى حرفهايش ،يك گوش پاك كن دراز را در گوش چپ او فرو مى كند و دوبار به راست و يك بار به چپ مىچرخاند. "ولى حال اديگه نه! ميشنوى چى مى گم ؟ نميذارم فرار كنى ،مى دونم كه مى شنوى .يه جواب ساده مىخوام كه براش احتياجى به صدا ندارى .بعد از چهل سال بلدم چه جورى لب ها تو بخونم .نه ؟ مىخواى بگى حال هم نمى شنوى؟ ) پيچ كشنده اى به گوش پاك كن مىدهد( هان ! حال مى شنوى؟ مىدونم كه مى شنوى! حتى دارى زير اون چشماى بسته ات بهم مى خندى ! اينو بدون ! من اونقدر زنده نگهت مى دارم تا باهام حرف بزنى ،شنيدى؟ حرف بزن ،حرف ،شوهر من! مايهء بدبختى من ! " مايكل با خود فكر مى كند ،حرف هاى تينا منظقى نيست .تينا سعى مىكند بگويد كه هنوز دير نيست؟ كه اگر با حركت لب به او بگويد دوستش دارد ،مى گذارد بميرد؟ به ظاهر اگر فقط اين كلمه را بگويد ،زن ،مرگ خود را به همراه او پيشنهاد مى كند ،انگار او اصلً احتياج به همراه دارد .ولى مسلم است كه چيزى نخواهد گفت .چه دارد بگويد؟ چه مى تواند بگويد؟ زندگى با روش هايى مبهم و اسرارآميز ،او را به راه هايى كشانده بود كه جهتشان را نمى دانست و معنايشان را درك نمى كرد .احساساتى به او داده بود كه نمى دانست با آنها چه كند يا چگونه بيانشان كند .وقتى هم سعى مى كرد بيان كند ،كلمات در دهانش مى شكستند و سكوت مرگ بر او نازل مى شد تا اينكه ديگر سعى نكرد. حال ديگر چطور مى تواند؟ در اين لحظات آخر چه فايده اى دارد؟ چشمانش بزرگ شده و نصف صورتش را گرفته بودند .سفيدى اطراف مردمك چشمش به سفيدى صحرا مىمانست .آيا زنش روى او خم شده است ،آيا هنوز منتظر است ؟ چهل سال است كه همين طور انتظار مىكشد.
ايتسخاک اورپاز
چهل سال از همان روز .با وجود و عليرغم همه چيز .با وجود اين همه بيگانگى و عدم تفاهم ممتدى كه بين آنها وجود دارد . مىبينى كه دير نيست .هنوز دير نيست .هرگز دير نيست تا وقتى كه جان در بدن هست ،حتى اگر اين آخرين ساعت عمرت باشد ،حتى اگر معنايش اعتراف به اين باشد كه همه زندگىات جز سرابى نبوده است. عجيب است كه تنها چيزى كه او از آن روز باشكوه و مضحكى كه در آن همه چيز شروع شد به ياد دارد،صدا است .همين برايش مانده است .صدايى كه پشت مردى را كه دور مى شود نوازش مى كند: "مايكل! مايكل!" زيبايى تابناك آن روز تينا ،مزاحمش نبود .برعكس وجدانش را آرام مى كرد .زن زيبا و بانشاطى كه آغوش دنيا به رويش باز است .يكى مى رود و صد تا به جايش مى آيند .تينا عادت عصبانى كننده و در عين حال جالبى داشت كه هميشه در ملقات هايشان تكرار مى شد .او گردنبند طليش را از گردنش بلند مىكرد و در حالى كه به چشم هاى مايكل نگاه مى كرد آن را با خجالت بين لب هايش مىگذاشت .بعد با لبخندى مرموز بازوى مايكل را مىگرفت و به او آويزان مى شد. ولى اين بار -آنها در راه موگرابى بودند -اين حركت تينا ،كه بيانگر نزديكى و اعتماد بى اندازه بود،باعث خجالت او مى شد ،چرا كه بايد فوراً و بدون هيچ معطلى نطق جدايى اش را شروع كند .به همين خاطر ،نا خودآگاه آرنجش را كشيد طورى كه دست تينا از بازويش ليز خورد و افتاد .تينا خشكش زد ،انگار كه فلج شده باشد. "چيزى شده؟" تينا ترسيده و دست و پايش را گم كرده بود و مايكل كه دست كمى از او نداشت ،به ساعتش نگاه كرد .ساعت، بيست دقيقه به هفت بود و هوا تقريبا تاريك شده بود .چيزى در درون مايكل به او مىگفت كه اين وضعيت نور به نفع او است .مايكل فوراً گفت " :هيچى " و دستش را در دست تينا حلقه كرد تا كمكش كند پاهايش را دوباره به حركت در آورد و ادامه داد" :مى خواستم باهات حرف بزنم ".و با تصميم قاطعى كه كشيده شدن چندش آور پاشنه كفش هاى تينا روى پياده رو ،فوريت را هم به آن مى افزود همه نطقى را كه حاضر كرده بود با يك جمله طولنى بدون نقطه و ويرگول بيرون ريخت :گفت كه او دختر فوق العاده اى است و مىداند كه مايكل چقدر دوستش دارد و اتفاقا به همين خاطر بايد با او صادق باشد و بايد به او بگويد كه برنامههاى ديگرى دارد و حال كه جنگ در راه است و مطمئنا ً او را احضار خواهند كرد بهتر است كه تينا موضوع را سخت نگيرد و بفهمد كه اين جدايى به نفعش است و دليلى وجود ندارد كه آنها براى هميشه دوستان خوبى باقى نمانند .مايكل نطقش را مثل كسى كه با چشمان بسته توى آب مى پرد رديف كرده بود. تينا حرفى نزد .حتى سعى هم نكرد چيزى بگويد .فقط به زمين افتاد.
در سالهاى بعد ،مايكل براى اين كه نفرتش را تقويت و فشار بار مسئوليت را بر دوش خود كم كند ،يقين داشت كه تينا خودش را مخصوصا به زمين انداخته بود .او معتقد بود كه اين دانش ناب زنانه كه نسل ها تجربه درصيد داماد آن را تغذيه مى كند ،تينا را در آن لحظه بحرانى به ليز خوردن و افتادن وحتى قربانى كردن دامن سفيد و براقش كه مثل جل كهنه كثيف و چروك شد ،ترغيب كرده بود .مايكل فكر مىكرد كه تينا آن سوراخ را در پيادهرو پيدا كرده بود تا پاشنهء كفشش را در آن بچرخاند ،توى دو دست مايكل بيفتد و در حالى كه سينه هاى قشنگ و برجسته اش روى صورت او هستند ،او را با خود به زمين بياندازد .طورى كه مايكل مجبور شده بود با باران بوسه ،گاز و حرف هاى محبت آميز او را از زمين بلند كرده ،پاشنه كفشش را صاف كند و كثيفى هاى پياده رو را از لباسش پاک کند. در همين حال مايكل نگاهى به ساعت انداخته و فهميد كه تا گشايش مجمع عمومىسرنوشت ساز سازمان ملل ،بيش از ده دقيقه وقت نمانده است و فوراً به تيناى گريان و هراسان كه به بازويش طورى آويزان شده بود كه انگار لستيک نجات است گفت كه همه چيز رو به راه مى شود و باز هم با هم صحبت خواهند كرد و هر چه قبلً گفته بود ،نشنيده بگيرد .اين حرف ها به مايكل قدرت و توجيه اخلقى مىداد كه دخترك حساس و از هم متلشى شده را -كه داشت بين بازوانش خرد مى شد و هنوز كلمه اى بر زبان نياورده بود -با سرعت با خود بكشاند تا وقت هدر نرود. يك نگاه ديگر به ساعت ،در كمال تعجب به او فهماند كه ساعت هفت است و هنوز به خيابان موگرابى نرسيدهاند و هنوز از آنجا تا ميدان ماگن داويد اگر تند راه برود سه چهار دقيقه راه است .ناچار با يك ايده نبوغ آميزكه مى توانست وجدانش را در پاكترين وضعيت ممكن با تاريخ پيوند بدهد ،به تينا در چهار كلمه پيشنهاد ازدواج كرد. حال ديگر موفق شده بود .تينا را با يك بوسهء سريع از خود جدا كرد و او را درحالى كه بر ستون اعلميه ها تكيه داده بود ،مبهوت و متعجب ،آسيب ديده و گيج و تقريبا خوشحال تنها گذاشت .صداى تينا پشتش را نوازش كرد" :مايكل ! مايكل !" در بين جمعيت زيادى كه خوشحال و در عين حال نگران از اينكه نكند چيزى در لحظهء آخر خراب شود در ميدان جمع شده و گوش به صداهاى "ليك ساكسس" كه از بلندگوها پخش مى شد سپرده بودند ،مايكل ،مردى را ديد كه شبيه پدرش در رويا بود .او تعجب نكرد .حضور پدرش در اينجا به نظرش امرى طبيعى مى آمد ،ولى مواظب بود كه نگاهشان با هم برخورد نكند .آن مرد هم مثل او درميان جمعيت فشرده شده بود و مايكل فقط مى توانست نيم رخش را ببيند .ترسى كهنه در درونش خزيد و وجودش را پر كرد .او خوشحال بود و مىدانست كه بايد هيجان زده و شاد باشد .سعى كرد در مورد تينا و ازدواجى كه در راه است فكر كند .سعى كرد به اين فكر كند كه واقعهء بى اندازه مهمى در شرف وقوع است .ولى صداى گوشخراش بلندگوها ،به كسى فرصت فكر كردن نمى داد .ديگر هيچ فكرى آزارش نمى داد و اين امر تركيب شدن با احساسات جمعى را كه با نزديك شدن پايان
ايتسخاک اورپاز
شمارش آرا به يك خروش تبديل مى شد برايش آسان مى كرد .انگلستان :ممتنع .امريكا :موافق .اروگوئه : موافق .روسيه :موافق ....و خروش عظيمى همه چيز را در برگرفت .
َ -١پلَمخ -يكى از واحدهاى نظامى يهودى كه در زمان حکومت بريتانيا و جنگ استقلل در اسرائيل فعاليت داشت.
ايتسخاک اورپاز
يوسل برستاين )(Yossel Birstein يوسل برستاين در سال ) (۲۰۰۳ -١٩٢٠در لهستان به دنيا آمد و در سن ١٦سالگى خانه را به قصد استراليا ترك كرد .در جنگ جهانى دوم در ارتش استراليا خدمت كرد .او در سال ١٩٥٠به اسرائيل مهاجرت كرد ،براى سالها عضو كيبوتص گيوَعت بود و در آنجا چوپانى مىكرد .بعد از آن به كارهاى مختلفى از بانكدارى گرفته تا گويندگى راديو پرداخت .يوسل اين روزها ساكن اورشليم است و به دو زبان عبرى و ايديش مى نويسد .كتاب هايش به چندين زبان از جمله آلمانى ،ايتاليايى و چينى ترجمه شده اند. از كتاب هايش :پياده روهاى غريب) ، (١٩٦٠انتظار و داستان هاى ديگر) (١٩٦٦اولين مسافرت روليدر) ،(١٩٧٠بورس سهام) ،(١٩٨٢كلكسيونر) ،(١٩٨٦لكهء سكوت) ،(١٩٨٦مرا ايوب صدا نكنيد) (١٩٩٦و داستان ها در خيابان هاى اورشليم مىرقصند)(٢٠٠٠ شش داستان مينياتورى را كه مى خوانيد از كتاب" لكه سكوت" انتخاب شده است.
ايتسخاک اورپاز
سر راه
سر راهم از لهستان به استراليا ،در پاريس گير افتادم .پولى در بساط نبود و يك رانندهء تاكسى مرا به خانهاش برد .او در راه برايم توضيح داد كه اگر رفتارم خوب باشد ،ممكن است زنش اجاز بدهد كه شش هفتهاى را كه بايد صبر كنم تا كشتى در بندر مارسى تعمير و براى سفر طولنى آماده شود ،در منزلشان بمانم . رانندهء تاكسى كه اتفاقا ً گذارش به شركت كشتيرانى افتاده بود ،مترجم من بود .با كمى زبان ايديش و كمتر از آن لهستانى ای كه بلد بود، برايم تعريف كرد كه دخترى همسن و سال من يعنى شانزده ساله دارد و زنش فرانسوى است .وقتى زنش در را به رويمان باز كرد و راننده او را به من معرفى كرد ،زانو زدم و دستش را بوسيدم . خانم كمى ترسيد و خودش را عقب كشيد .راننده كه متوجه منظورم شده بود ،سعى كرد متوقفم كند ولى من از او زبل تر بودم .او بعداً برايم شرح داد كه اين حركتم تأثير بدى روى زنش گذاشته و شانس اين كه بتوانم پيششان بمانم نزديك به صفر است .زن راننده به زبان فرانسه از او پرسيده بود كه اين ديگر چه جور جانورى است كه برايم به خانه آورده اى؟ از شنيدن اين خبر متأسف شدم و خود را دوباره در دفتر شركت تصور كردم ،كه قيافه بدبخت ها را به خودم گرفته ام و ساعت ها انتظار مىكشم تا كسى به من رحم كند. راستش از حركتى كه كردم پشيمان نبودم .راننده برايم توضيح داد كه فرانسوى ها اين گونه رفتار نمى كنند ،زانو نمى زنند و دست خانم ها را نمى بوسند .ولى من در اين جور مسايل از او خيلى واردتر بودم .اين چيزها را از كتاب هايى كه در بيال پودلسكا خوانده بودم ،مى دانستم .در واقع آنجا شهرستانى كوچك و دورافتاده در لهستان بود ،ولى از اوايل سال هاى ١٩٣٠ترجمه هاى ايديش كتاب هاى فرانسوى به شهرستان ما مى رسيد .من تنها كسى نبودم كه با سه چهار كتاب ضخيم زير بغلم در خيابان اصلى شهر جولن مىدادم و نگاه تحسين آميز عابران را برمى انگيختم .اسم نويسنده هايى مثل نويسنده و دريانورد معروف پى ير لوتى و كتاب هاى برادران مارگاريت مثل "دوست پسر و دوست دختر" و "انسان و حيوان " اثر فوق العاده اى روى ساكنين شهر داشت.
وقتى به پاريس رسيدم اثر كتاب هايشان هنوز در قلبم تازه و حتى قوى تر از حرف هاى راننده بود .بعد از صرف غذا ،وضعيت عوض شد .خانم صاحبخانه كه ديد من با چه اشتهايى هفت پرس غذايى را كه جلويم گذاشته بود خوردم ،خيلى از اين بابت كه دست پختش را دوست دارم خوشحال شد .در عمرم اين اولين بارى بود كه به نهايت ظرفيت شكمم رسيده بودم .در لهستان اگر غذاى چرب و نرمى گيرم مى آمد ،هميشه براى يكى دو تا بشقاب ديگر هم جا داشتم ،ولى نبود. هنوز داشتم از پرس هشتم كه پنير زرد فرانسوى بود لذت مى بردم ،كه راننده به من ندا داد كه از نگاه هاى زنش تشخيص مى دهد كه شانس اقامتم در زير سقفشان بال رفته است . از اينكه ديگر نبايد در پاريس به دنبال ترحم بگردم خيلى خوشحال شدم و به راننده گفتم كه من نظراتش را مى پذيرم و از اين به بعد مطابق آنها رفتار مى كنم .هر چه احساس سيرى بيشتر در استخوان هايم نفوذ مىكرد و وجودم را بيشتر فرا مى گرفت ،اثر ادبيات فرانسه به زبان ايديش كه در بيال پودلسكا جذب كرده بودم ،رفته رفته كم رنگتر مى شد .از اين پس برادران مارگاريت " ،انسان وحيوان" ،زانو زدن و دست خانم ها را بوسيدن را كنار خواهم گذاشت . هنوز داشتم از موقعيتم لذت مى بردم كه در خانه باز و دختر صاحبخانه وارد شد .دختر جوانى بود با هيكل باريك و بلند ،يك سر وگردن از من بلندتر .از سر ميز بلند شدم ،زانو زدم و دستش را بوسيدم .
روزهاى اوّلم در استراليا
مىخواهيد بدانيد وقتى در سن ١٦سالگى به استراليا رسيدم ،در روزهاى اول اقامتم ،چه مى كردم؟ دريك كارخانهء پالتو دوزى جيب مى دوختم و براى رفع كسالت كتاب مى خواندم .هر روز با مترو به سر كار مىرفتم و شب ها براى مادربزرگم يكى دو تا از شعرهايم را كه به زبان ايديش نوشته بودم ،مى خواندم .روزی مادربزرگم پيشنهاد كرد آنها را به يك نويسنده نشان بدهم .مى دانستم كه نويسنده اى به نام پينهاس گولدهار در ملبورن زندگى مى كند ،ولى از آدرسش خبر نداشتم .مادر بزرگم حدس مى زد كه او روزها براى خودش در كتابخانهء "كديما" مى نشيند و كتاب مى خواند. جرأت نكردم درمورد او چيزى از كتابدار پير ناشنوا كه همينطورى هم به خاطر مراجعات مكررم از دستم عصبانى بود بپرسم .او به چنين سرعت مطالعه ای عادت نداشت .خواننده هاى پير يكى دوبار در سال براى انتخاب كتاب ضخيمى مى آمدند تا چيزى براى خواندن داشته باشند .من در انتخاب سخت گير نبودم .دو سه بار در هفته كه كتابخانه باز بود ،به آنجا مى رفتم و هر چه به دستم مىآمد برمى داشتم ،ولى هيچ وقت پينهاس گولدهار را نديدم . مادربزرگم تعجب مى كرد .يا درست نشنيده بود يا اينكه اگر او وقتش را دربين كتاب ها نمى گذراند ،پس يك نويسندهء واقعى نيست .اخيراً مادربزرگ متوجه عصبانيتم شده بود .كم حرف شده بودم .گاهى گوشم و گاهى مابين پاهايم را مى خاراندم .در مترو ،يك مرد عينكى كه قيافه اش شبيه مهاجران ايتاليايى بود كلفه ام مىكرد. كنار دستم مى نشست و زيرچشمى به حروف مربعى نگاه مى كرد .از بالى عينكش به من خيره مىشد تا ببيند چگونه كتاب را در جهت معكوس ،از راست به چپ ورق مى زنم .وقتى ديگر از دستش كفرى مى شدم ،كتاب را نيمه بسته در دست مى گرفتم .اگر اين ايتاليايى تا اين حد كنجكاو است ،بگذار گردنش را كج كند .كتاب هايى كه مىخواندم ،كسالتم را رفع نمى كردند .چند دفتر را از شعر پر كرده بودم ولى خبرى از پينهاس گولدهار نبود . يك شب كه در كنار بخارى ديوارى نشسته بوديم و مادربزرگم كتاب "اى زن بيرون بيا و ببين " و من كتابى مشابه آن را مى خواندم )چون انتخاب كتاب هاى ضخيم از كتاب خوان هاى پير به من هم سرايت كرده بود( ،به مادربزرگم گفتم : "شايد او اصلً وجود ندارد؟ "
روز بعد وقتى در جاى هميشگى ام كنار پنجره مترو نشستم ،تازه فهميدم كه از فرط عجله اشتباهی كتاب مادربزرگ را برداشته ام .آنقدرآن را ورق زدم تا به قسمت "چشمهء پاك" كه در مورد قوانين روابط بين زن و مرد بود رسيدم .اين بار كتاب را باز نگه داشتم تا مرد ايتاليايى هم بدون آنكه احتياج به گردن كج كردن داشته باشد ،از حروف نقطه دار آن لذت ببرد. نگاه مرد روى كتاب منجمد شد .ناگهان دستش را روى كتاب گذاشت و به زبان ايديش گفت كه ديگر نمىتواند خوددارى كند .ماه هاست با وجود اين كه ترتيب كتاب خوانى من او را ديوانه مىكند ،ساكت نشسته و دخالت نكرده است .او نمى فهميد من چه جور خواننده اى هستم .شعر ،رمانهاى سبك ،فلسفهء گاندى يا مقالتى درمورد درختان در آرژانتين .بالخره وقتى فهميده بود كه من كتاب ها را بر اساس ترتيب الفبايى آنها مى خوانم ،آرام گرفته بود .ولى ديروز ديده بود كه من كتاب "زن و سوسياليسم" را مى خوانم و امروز ناگهان قوانين زنان را از كتاب "اى زن بيرون بيا و ببين" . او مى خواست بداند من كيستم و متقابلً خود را معرفى كرد :پينهاس گولدهار.
مسئلهء بغرنج
يك بار در مقابل مسئلهء بغرنجى قرار گرفتم :به كلس ادبيات بروم يا به مراسم عروسى ام . هنوز در ملبورن بودم ،بعد از اينكه اولين شعرم در روزنامهء محلى چاپ شد ،ياكوب گيلگيش ،معلم معتبر ايديش ،از من خواست كه با تمام آثارم به خانه اش بروم .وقتى دفتر نازكم را مرور كرد ،با اكراه قبول كرد نظرش را در مورد كارهايم بگويد" :متوسط " از او توضيح بيشترى خواستم ،ناخن شستش را پوشاند و فقط كمى از آن را باقى گذاشت ،بعد به قسمت عريان ناخنش اشاره كرد و گفت كه به اين اندازه استعداد دارم .تقريبا ً به اندازه يك ميلى متر از ناخن .بعد از اينكه سنم را به او گفتم ،مرا "جوان" صدا كرد .آن زمان نوزده سال داشتم . دفترم را پس داد و وقتى متوجه شرمندگى ام شد ،از من پرسيد كه آيا تا به حال دربارهء آناپست) (١چيزى شنيده ام .سوالش شرمندگىام را دو چندان كرد ،پس از آن كمى نرم شد و داوطلب شد كه به من قوانين اوليه و اصول شعر را بياموزد .گفت كه حاضر است مجانى تدريس كند ،ولى فقط در عصر روزهاى شنبه كه من و دوست دخترم مثل اكثر مردم ملبورن عادت داريم به سينما برويم .اين تنها زمان آزادى بود كه داشت و معتقد بود كه شاعر جوانى كه مى خواهد استعدادهايش را پرورش بدهد ،بايد ترديدى به خود راه ندهد و مشتاق قربانى دادن در قربانگاه شعر باشد .خيلى زود راضى شدم و توانستم دوست دخترم را هم در اين قربانى شريك كنم . در يك عصر شنبه چيزى عوض شد .موضوع ديگر سينما نبود بلكه عروسى من بود .جرأت نكردم براى معلمم فاش كنم كه من ،شاعر جوانى كه ضد بنيادگرايى است ،به آداب و رسوم پشت پا مى زند و منكرسّنت ها است، مى خواهم مطابق سنت عمل كنم .براى همين من و عروسم ،تصميم گرفتيم كه دربارهء عروسى به او چيزى نگوييم و در آن عصر شنبه از هم جدا شويم ،او به عروسى و من به كلس بروم . ديگر آناپست برايم غريبه نبود ،همينطور آمپى براخوس و هتروكائوس و يمبوس) . (٢در ساعتى كه همه در كنار خوپا) (٣منتظرم بودند ،من در خانهء ياكوب گيلگيش نشسته و روى كتاب اشعار ليو نايدوس شاعر ايديش كه در زمان خود جانش را در قربانگاه شعر فدا كرده بود خم شده بودم .با خودم فكر كردم قربانى من در مقابل قربانى او چه ارزشى دارد ،بعد روميزى را بال زدم ،دو سه تا از انگشتانم را خم كردم و مطابق وزن كلمات شعر روى ميز ضرب گرفتم .
مى دانستم كه در كنيساى محلهء كارلتون ،خوپا را پهن كرده اند و همه منتظر داماد هستند .عروسم ،پدر و مادرش ،پدربزرگ و مادربزرگم ،دوستانم .يوسل برگنر نقاش و پسرعموى قد بلندم يوسل به من قول داده بودند مىدهد ،با مواظب باشند كه مهمان ها قبل از آمدنم متفرق نشوند و اگر ديدند كسى علئم كلفگى از خود نشان ى كلماتى مثل :داماد در راه است يا به زودى مى رسد آرامش كنند .من هم به ضرب گرفتن با وزن هاى مختلف روى ميز ادامه دادم به اميد روزى كه ،شعر جديدى براى معلمم ياكوب گيلگيش بياورم و او بعد از خواندن آن ديگر چيزى را پنهان نكند ،شستش را بلند كند و كل ناخنش را نشانم بدهد. -١آناپست ،يمبوس ،آمفى براخوس ،هتروكائوس :نام وزن هاى مختلف شعر -٢خوپا – سايبانی که در زير آن مراسم عقد برگزار می شود ،گاهی به خود مراسم هم گفته می شود.
در روزهاى خنوكا
در روزهاى خنوكا) ،(١در زمان جنگ جهانى دوم ،يك رباى ارتشى به اردوگاه دور افتاده ما در استراليا آمد تا برايمان از نبرد مكابى ها) (٢تعريف كند .در اردوگاه ،غير از سربازان يهودى ،سربازانى هم از ملت هاى ديگر پيدا می شدند كه اكثرشان يونانى بودند .يكى از آنها ،روستايى غول پيكرى از مقدونيه بود كه لب هاى اسبى داشت و با دوستم پاول ولف ،دكتر فلسفه از آلمان دوست شده بودند .آنها در يك چادر زندگى مىكردند ،در غذا و شيرينى شريك بودند و با هم در سكوت مى نشستند. در روز ديدار رباى ارتش ،يهودى ها در يك گوشه ناهارخورى بزرگ نشسته بودند و يونانى ها داشتند با هم ورق بازى مى كردند .دو دوست ساكت ،فيلسوف و روستايى درگوشه اى دنج جا خوش كرده بودند. پاول ولف داشت كتابى از آرتور شوپنهاور ،كاهن بزرگ بدبينى مىخواند و پاپا ديميترى كه خواندن و نوشتن بلد نبود ،كتاب دعاى بسته اى را كه روى آن صليبى كنده كارى شده بود در دست گرفته بود و از حفظ ،دعايى را با آهنگى يكنواخت و بى انتها زمزمه مى كرد .روى لب پايينى اش لبخندى ماسيده بود. رباى ،موعظه اش را با كلمات " زمانى كه اين شمع ها را روشن مىكنيم " آغاز كرد و بعد از آن بدون معطلى به زبان انگليسى اضافه كرد " :در دوران آنتيوخوس ،يونانى ظالم " . اشاره هاى سربازان يهودى به رباى كه صدايش را پايين بياورد كمكى نكرد .يكى از ورق بازها كه كلمهء"يونانى" را شنيده بود سرش را از روى ورق ها بلند كرد ،گوشش را تيز كرد و به ما چشم دوخت .بقيهء ورقبازها هم از او تقليد كردند .بيشتر يونانى ها ماهى فروش ،باربر ومشترى بارها بودند و در باره جنگ بين يونانىها و يهودى ها چيزى به گوششان نخورده بود .در اردوگاه ،دو ملت با هم در صلح و صفا زندگى مىكردند .يكى از يونانی ها روى ميز پريد و از هر كسى كه خون پاك يونانى در رگ هايش جارى است خواست كه در محوطهء بزرگ به او بپيوندد. يهودى ها هم به ميدان رفتند.
پاپا ديميترى هم چوبدستى اش را برداشت و به جنگ رفت .از آنجا كه او در اردوگاه پاره كاغذها را جمع مى كرد ،در انتهاى چوبدستى اش ميخى بود .اين شغل را به او داده بودند چون از روز اولى كه سربازگيرى شده بود ،سرش روى سينه اش افتاده و آن را بلند نكرده بود. پاول ولف هم بيرون آمده بود ،ولى تنها ايستاده و به يهودى ها ملحق نشده بود .وقتى پاپا ديميترى متوجه جريان شد ،گروهش را ترك كرد و به سوى رفيقش رفت تا او را به طرف يهودى ها هدايت كند .دوستى به جاى خود، ولى وقتى جنگ درمىگيرد بايد جنگيد. پاول ولف سرش را به علمت امتناع تكان داد .او در اردوگاه مرگ داخاو به عنوان يك يهودى اسير شده بود ولى كسى كه ماهيت او را تعريف مى كند هيتلر نيست .او هميشه از جمع متنفر بود و قصد داشت در آينده هم راهش را در زندگى ،به تنهايى پيدا كند. جدال بين دو گروه ،در وسط محوطه با علئم دست و حركات سر پيش مى رفت .روستايى غول پيكر معمولً در طول روز بيش از چهار ،پنج كلمه حرف نمى زد .از طرف يونانى ها بر سرش فرياد مى زدند: " بزنش يهودى رو" . ولى پاپا ديميترى هراسان ايستاده بود .چوبدستى در دست افراشته اش مى لرزيد .حتى با سرپايين افتاده ،در كنار دوستش مثل برجى بلند بود .لبخند از لب پايينش محو شده بود. باز هم از طرف يونانى ها فرياد زدند" :بزن يهودى رو خوردش كن ". پاپا ديميترى همچنان مقابل ولف ايستاده بود ،سرش را روى سر دوستش تكيه داده بود ،و مثل پدر دلسوز و بزرگى به نظر مى آمد كه دارد براى پسر سركشش سوگوارى مى كند.
-١حنوکا -جشن نور که به مناسبت رهايی يهوديان از سلطهء آنتيوخوس و آزادی بيت المقدس در حدود سال ١٦٥قبل از ميلد برگزار می شود .سمبل آن منورا و شمع هايی است که به مدت هشت روز در اواخر آذر ماه روشن می کنند. -٢مکابی ها -خانواده مکابی به فرماندهی يهودا مکابی که قيام عليه آنتيوخوس را رهبری کردند.
قصه هاى پدربزرگ
پدر بزرگم ،حييم سياه ،دور دنيا گشته بود و هميشه دوست داشت تعريف كند كه همه چيز از كجا آغاز شد .يك روز بعد از ظهر ،يك هفته بعد از عروسی اش ،از خانه بيرون رفته بود تا پشت درى ها را ببندد ولی از لندن سر درآورده بود .او از سفر لندن با پالتوى يك شاهزاده انگليسى ،كه در يك اتوبوس دوطبقه ملقات كرده بود، برگشته بود. در طى مسافرت كوتاهش با شاهزاده در طول خيابان آكسفورد ،با هم چند كلمه اى رد و بدل كرده بودند و وقتى شاهزاده فهميده بود كه پدربزرگم خياط مادرزاد است ،از او خواسته بود كه برايش يك پالتو بدوزد .پدربزرگم دو تا دوخته بود ،يكى براى او ،يكى هم براى خودش . مادربزرگم كه از اين پالتوی پر از روبان و سرشانه و دگمه ،بدش مىآمد ،يك بار كه گدايى براى گرفتن صدقه در خانه آمده بود ،پالتو را پيچيده و او را وادار كرده بود آن را بگيرد و فرار كند. هر بار كه پدربزرگم شروع به تعريف دربارهء اولين روزش در نيويورك مى كرد ،مادربزرگم از اطاق بيرون مىرفت .پدربزرگ از كشتى پياده شده بود ،اطاقى با آشپزخانه كاشر اجاره كرده بود و به سياحت شهر رفته بود. در وسط خيابان ،دو سارق مسلح و قلچماق جلويش را گرفته و فرياد زده بودند: پولت يا زندگيت؟ او دستشان را پيچانده بود و دست بسته به كلنترى تحويلشان داده بود .وقتى به اطاقش برگشته و زن صاحبخانه را كه فكر كرده بود در شهر غريب گم شده هراسان ديده بود ،خودش هم احساساتى شده و غش كرده بود. مىبست ،در شهركمان يهوديانى بودند كه با اينكه مادربزرگ گوش هايش را به روى داستان هاى پدربزرگ ى برعكس برای اين داستان ها گوش تيز مى كردند .چون تازه فرصتى به دستشان افتاده بود كه يك بار و براى هميشه بدانند ،آيا واقعاً آفتاب استراليا جور ديگرى است؟ كوه سينا چه شكلى است و آيا واقعاً در بيابانى كه يهودى ها در آن چهل سال سرگردان بوده اند سر به آسمان كشيده است؟ وقتى كشتى در دريا غرق مى شود چه مى كنند؟ پدربزرگم دو بار در كنار كوه سينا ايستاده بود .بار اول سر راهش به قاره استراليا و بار دوم هنگام بازگشت . ولى او كنار كوه زياد معطل نكرده بود ،آمده بود ،ديده بود و رفته بود .آفتاب استراليا مثل آفتاب شهرستان ما
نيست ومى شود اين را ثابت كرد .در شهرستان ما اگر بخواهى تخم مرغ بپزى بايد اول چوب جمع كنى ،آتش روشن كنى و آب را بجوشانى .در استراليا اينطور نيست ،آنجا تخم مرغ را كف دستت مى گذارى ،دستت را زير آفتاب سوزان از پنجره بيرون مىبرى و فورا تو مى كشى ،تخم مرغت حاضر است . حتى رباى الياهو دودل ،كه بى رحمانه كتك مى زد و نرمه گوش مرا بريده بود ،يک روز که هوس كرده بود چيزهاى تازه بشنود به من دستور داد كه او را پيش پدربزرگم ببرم .پدربزرگ برايش داستان شوهر دادن دختر بزرگش را تعريف كرد. وقتى امريكا بود ،برايش نوشتند كه براى دخترش خواستگار پيدا شده است و او براى جهيزيه پول فرستاده بود. خانوادهء داماد قبل از عروسى همهء پولها را خورده بودند ،دوباره و سه باره فرستاده بود ،آنها را هم خورده بودند .پدربزرگ ناچار از امريكا برگشته بود ،پول چهارمين جهيزيه را زير دماغ داماد گرفته و او را تا زير خوپاى عروسى كشانده بود. وقتى من به استراليا رسيدم ،پدربزرگ ديگر حسابى پير بود .آنجا در ملبورن ،داستان كشتى را شنيدم كه در دريا غرق شده بود .وقتى خبر دادند كه كشتى دارد غرق مى شود و دريا طوفانى است ،ترس شديدى در دل همهء مسافران افتاده بود .از هر يك خواسته بودند كه به خداى خودش دعا كند .در پايان دعا به همه دستور داده بودند توى آب بپرند .كاپيتان كشتى ،طبق رسوم دريانوردى آخر از همه پريده بود و پدربزرگم دو نفر قبل از او . در ملبورن هم هر وقت پدربزرگ شروع به داستان گويى مى كرد ،مادربزرگ به آشپزخانه مى رفت .پدربزرگ با عصبانيت پشت سرش فرياد مى زد كه در اين خانه هرگز نمى گذارند دو تا كلمه حرف بزند.
بازيگر
يك بار به ياكوب وايسليتز گفتم كه اگر من هم به جاى او بودم مثل او رفتار كرده و هر جايى را به صحنهء نمايش تبديل مى كردم . تماشاگرانش در استراليا ،ايديش را رها كرده بودند و او مجبور شده بود در مقابل سالن هاى تقريبا ً خالى بازى كند .از آن پس هر جايى كه در آن مردم جمع مى شدند در نظرش به صحنه نمايش تبديل مى شد .خيابان ،اتوبوس ،قبرستان . يك بار نصف يك نمايش را در كنار قبر باز همكارش بازى كرده بود .وقتی تعداد زيادى مشايعت كننده ديده بود ،ذوق زده شده بود .در واقع اينها تماشاگرانش بودند ،همان تماشاگرانى كه ديگر به نمىآمدند ،ولى همچنان در تشييع جنازه ها شركت مى كردند. ديدن تئاتر ايديش ى ياكوب وايسليتز را در پياده روى بن يهودا در اورشليم ديدم .داشت بليت بخت آزمايى مى خريد و براى صاحب گيشه به زبان ايديش شعر دكلمه مى كرد .موهاى بلندش را مثل يك هنرمند واقعى پريشان و دست هايش را از هم باز كرده بود .نقش آدمى را بازى مى كرد كه روزگار با دست هاى گزندهاش او را در وسط آتش مى گذارد و او مى سوزد و مى سوزد ولى تمام نمى شود. تماشاگران متنوع در پياده رو ،قلب او را به هيجان آورده بودند .او حدس نمى زد كه چنين تماشاگرانى هنوز وجود دارند .اگر اين را زودتر فهميده بود ،اين همه وقت خود را در استراليا تلف نمى كرد. تا زمانى كه آخرين منبع درآمدش قطع نشده بود در استراليا مانده بود .هفته اى يك بار به خانهء بيوه زن ثروتمند و نابينايى مى رفت و برايش نمايش اجرا مى كرد .بيوه زن از او خواسته بود كه گريم
كند چون نمايش بدون گريم برايش جالب نبود .وايسليتز مى آمد و در مقابل زن نابينا خود را گريم مى كرد و نمايش مى داد .وقتى پيرزن ُمرد ،او به اسرائيل آمده بود تا زندگى را از نو شروع كند. او صاحب گيشه را هم با سرنوشت قوم يهود كه دوباره و دوباره مىافتد و برمى خيزد و به راهش ادامه مى دهد همسان مى ديد. صاحب گيشه كه ايديش بلد نبود سعى مى كرد با حركات دست و با لب پايينى اش كه رفته رفته جمع تر مىشد اين را نشان دهد .آخر سر قوطى ماستى را كه در گرماى پيش از ظهر گرم شده بود باز كرد و آن را با خونسردى سركشيد .او ديگر به اين ديوانه هاى عجيب و غريبى كه از خيابان بن يهودا رد مى شدند عادت داشت .فروشنده در حالى كه داشت لب هايش را با آستينش پاك مى كرد رو به من كرد و گفت : "گاهى گرجستانى ،گاهى يك جوان امريكايى و اين بار يك پيرمرد خل اشكنازى". وايسليتز كه ديد فروشنده دارد عكس العمل نشان مى دهد ،رو به جمعيت پياده رو كرد و به صدايش قدرت بيشترى داد. يك بار او را در مترو شهرى ملبورن ديده بودم كه داشت همين سطور را دكلمه مى كرد .پير مرد مستى كه كنار پنجره نشسته بود ،صورت پر چروكش را بلند كرد و به طرف وايسليتز فرياد زد: ""!You dirty Jew ولى وايسليتز بالى سر مرد مست خم شد و به زبان ايديش برايش شعر مردى كه او را به آتش مىاندازند ،مىسوزد و تمام نمىشود ،از نو برمىخيزد و به راهش ادامه مىدهد را دكلمه كرد.
رئوِون ميران )(Reuven Miran رئوون ميران در سال ١٩٤٤در اسرائيل به دنيا آمد .او داراى مدرك فوق ليسانس در رشتهء فلسفه ازدانشگاه سوربون است و تا به حال چند رمان ،مجموعه داستان و فيلم نامه نوشته است .او تا کنون جايزه شبكه سراسرى بی بی سی و جايزه "اشمن" را به خاطر دست آوردهاى ادبى-هنرى از آن خود كرده است. مجموعه داستانهاى كوتاه :تپه هاى غربى) ،(١٩٧٠مرغ سربى) ،(١٩٧٩در كوه هاى داخل كشور)،(١٩٨٠ جنوب قطب جنوب ) ،(١٩٩٠سوپ لك پشت براى صبحانه ) ،(١٩٩٥خاطرات فصل مرده )(١٩٩٦ داستان :شب بر فراز شهر) ،(١٩٨٧طوطى كه دوبار ساكت شد) ،(١٩٨٧سه سيگار در جا سيگارى )، (٢٠٠١ شاهماهی ها)،)٢٠٠۶آنا و شکارچی ها) )٢٠٠٩داستان كوتاهى را كه مى خوانيد از كتاب "سوپ لك پشت براى صبحانه " انتخاب شده است .ميران اين داستان را در سال ١٩٦٥نوشته است.
خرچنگ در ابوكريستو
١٩ژانويه ،٦٥صبح . احساس خفقان مى كنم .بيرون ،روز زمستانى مزخرف ديگرى است و دوباره حوصلهء بلند شدن از تخت خواب را ندارم .دلم مى خواهد به دورها سفر كنم ،به دورترين جاى اين سرزمين .شايد به ايلت. من در جاى خيلى عجيبى زندگى مى كنم .در فاصلهء بيست مترى پنجره ام پاسگاه لژيون عربى قرار دارد .هر روز صبح ،سربازى از پشت كيسه هاى شن سرك مى كشد و با حركت دست به من سلم مى كند .من هم در جواب برايش دست تكان مى دهم .ما بدون آن كه علتش را بدانيم ،به هم لبخند مى زنيم .بعد از آن او و دوستش را در حال اصلح كردن مى بينم .او اول خمير ريش را از لولهء سبز روى صورتش مىمالد و كف درست مى كند ،بعد آن را به دوستش مى دهد .وقتى يكى خمير مى مالد ديگرى ما را مى پايد .آنها همين طور به نوبت اصلح مى كنند و هر سه روز يك بار تيغشان را عوض مى كنند. زمستان است .پاسگاه ما روى پشت بام اين خانه قرار دارد و دو سرباز در آن از سرما مى لرزند .من صداى برخورد كفش هاى سنگينشان را مى شنوم .از نيروى پياده نظام هستند .گاهى چترباز ها هم به اينجا مىآيند. صداى قدم هايشان آرام است .افراد پياده نظام جدى ترند و قيافهء عصبى دارند .حتى وقتى كه دارند سلحشان را تميزمى كنند نگاهشان متمركز است .دو سرباز اردنى از سربازان ما مسن ترند .گاهى به نظرم مى آيد كه دارند جلوى چشم من پير مى شوند .به دليلى تعويضشان نمى كنند. هفتههاست كه من از اينجا آنها را زير نظر دارم .هر دو سبيل سياه و موهاى فرفرى دارند .ممكن است با هم برادر باشند .آيا در ارتش آنها دو برادر مى توانند در يك واحد خدمت كنند؟ برای ما که اين كار مجاز نيست. نمونه اش برادران گروسمن كه وقتى به خدمت رفتند ،ارتش ،يووال را به شمال و يائير را به جنوب اعزام كرد. بعداً وقتى كه يائير اشتباهاً به دست نيروهاى خودى كشته شد ،يووال را براى خدمت به دفتر ستاد فرستادند. اسمشان سعيد و حميد است .از آنها خيلى خوشم مى آيد .شايد با اين حال ،برادر باشند .فكر مى كنم كه آنها هم از من بدشان نمى آيد .وقتى به آهنگ هايى كه از راديوى قهوه اى رنگشان پخش مى شود گوش مى كنند ،من هم سراپا گوش مى شوم .آنها متوجه من مىشوند و صداى راديو را بلند مى كنند .من هم بهشان لبخند مى زنم ،گاهى هم برايشان دست تكان مى دهم .در روزهاى قشنگ براى يكديگر شيرينى و شكلت مى اندازيم .دو بسته شكلت "عليت" ،در ازاى يك بسته خرماى يريخو.
شايد اشتباه كنم ولى فكر مى كنم كه حميد و سعيد در شهر يافو به دنيا آمده اند ،آنجا در كارخانهء كفش سازی كار مىكرده اند و آرزويشان اين بوده كه روزی تجارتخانه اى باز كنند كه همهء ثروتمندان اين سرزمين را به طرف خود بكشاند .در يك شب سرد بهارى ،هر دو فرار كرده اند ،دو جوان تنها با كوله بارهاى خالى .فرداى آن روز شهر تسخير شد. هفتهء پيش در تل آويو بودم .خط هفت را كه به يافو مى رود سوار شدم .ديدم آنجا دارند خانه هاى قديمى را كه در مرز بين دو شهر قرار دارد خراب مى كنند .زندگى كردن در اين خانه ها خطرناك است .ممكن است هر آن فرو بريزند .در واقع اگر تعميرشان كنند احتمال دارد كه قابل سكونت باشند ولى چرا بايد خرج خانهاى كرد كه ديوارهايش در حال ريزش است و كسى نمى داند صاحبش كيست .مى گويند كه به جاى اين خرابه ها ساختمان هاى بلندى مشرف به دريا با چندين دفتر تجارى و تهويهء مركزى بنا خواهد شد .فعلً كه خرابه ها كنار دريا ايستادهاند و انتظار مى كشند .هنوز چند تايى در متصل به چهارچوب آنجا مانده ،ولى رنگشان زير آفتاب پوست انداخته ،ديوارها هم خراب شده يا به جاى ديگرى منتقل شده اند .اينها زخم هاى عميقى هستند كه هنوز التيام نيافته اند ،فقط منجمد شده اند. به حميد و سعيد فكر كردم .به نظرم مىآمد كه دارند بر درهاى پوسيده مى كوبند ،ولى كسى در را به رويشان باز نمى كند .علتش ابداً بد طينتى نيست .فقط كسى آن سوى در نيست .اين افكار برايم خوشآيند نبودند پس آنها را از قلبم راندم .كار سختى نبود .ميدان ساعت يافو ،پر از مناظر ،اصوات و رايحه بود و به سختى مى شد مجذوب آن نشد. عصر آن روز به خانه برگشتم .نور ساعات غروب روى صورت حميد و سعيد افتاده بود و در چشمان تاريكشان جرقه روشن كرده بود .بالخره گفتم " :آنجا بودم ".آنها ساكت بودند. گفتم " :به ياد شما افتادم". نمى خواستم برايشان از خرابه ها تعريف كنم .تا زمانى كه در اين سرزمين تلويزيون نيست بهتراست دخالت نكنم. بگذار همچنان در خيالشان خانه هاى سفيد رو به دريا و محصور در بوستان هاى سبز ببينند .هيچكس نمى تواند خاطرات يك بچهء هشت ساله را از او بگيرد .آنها همچنان ساكت بودند و نور غروب كمرنگ تر شده بود. گفتم " :به آن بدى ها هم نيست". در واقع پاك كردن اين مناظق فوايد زيادى دارد .در نهايت اين خرابه ها بسيار خطرناكند .دليلى وجود ندارد كه بچه ها در زباله ها غلت بزنند .كارى است كه شده ،در هر حال همه چيز در اين چند كلمه خلصه مى شود، كارى است كه شده .آنها ساكت بودند .نور داشت كم كم محو مى شد. گفتم " :نمى شود هفده سال براى آب رفته از جوى گريه كرد".
ولى مى دانستم كه اشتباه مى كنم ،مى شود ،چه جور هم مى شود! مىشود يك عمر براى آب رفته از جوى گريه كرد. آنها ساكت بودند .نور كامل محو شد و جايش را به تاريكى كه ناگهان از آن سوى كوه آمده بود داد .يكى از آنها پرسيد" :سيگار مىخواهى؟" فكر مى كنم حميد بود ،ولى به هر حال اهميتى ندارد .هر دويشان تمام مدت پشت كيسه هاى شنى كه پاسگاهشان را محاصره كرده است پنهانند ،با اين حال مطمئنم كه قد حميد از دوستش بلند تر است .حميد لغر اندام است، پيشانى كوتاه و ابروهاى پيوسته اى دارد .سعيد كمتر توى چشم مى زند .شبيه حميد است ،ولى كمتر توى چشم مى زند .هر دو كله بِِره سبز بر سر دارند .گاهى به سرشان كفيه اى با چهارخانه هاى سفيد و قرمز مى پيچند .درست مثل همانى كه يائير گروسمن در سفر ايلت خريده بود. آخرين گردش ساليانهء مدرسه بود .همهء دختر ها كفيه هاى قرمز خريده بودند و ساعت پنج صبح با آن در كنار كاميون ظاهر شدند .موقع توقف ظهر در شهر بعرِشَوع ،يائير گروسمن جيم شد ،به بازار صحرانشينان رفت و پيچيده در يك كفيهء قرمز برگشت .اين آخرين گردش ساليانهء مدرسه بود ،اسمش را گردش كفيه هاى قرمز گذاشتيم .بعد از آن همگى به سربازى رفتيم .حال من به حميد و سعيد نگاه مى كنم و فكر مى كنم ،چقدر راحت مى شود غفلتا ً فكر كرد كه اين همان ارتش است. ١٩ژانويه ، ٦٥شب . شايع شده بود كه يائير گروسمن شعر مى گويد .او نه تأييد و نه تكذيب مى كرد .يائير جوانى لغر و قد بلند بود، موهاى قهوه اى اش را به عقب شانه مى زد ،چشمان سبز داشت و در تابستان ها ،پوستش شكلتى رنگ مى شد. با او هم مثل بقيه بچه هاى هم دوره ام دوست بودم .نه بيشتر ،نه كمتر .نمى دانستم آيا شعرمى گويد يا نه و برايم اهميت خاصى هم نداشت .وقتى كه در دفتر جذب و اعزام ،بين درخت هاى پير ُاكاليپتوس منتظر حكم انتقال بودم، يائير آخرين كسى از دورهء ما بود كه هنوز آنجا مانده بود .وضع روحيمان خوب نبود .ارتش با آن چيزى كه قبلً تصور مى كرديم خيلى تفاوت داشت .توضيحش مشكل است. با اين فكر كه هنوز در مرحلهء اول هستيم و مطمئنا ً ادامهء راه زيباتر و هيجان انگيزتر خواهد بود خودمان را تسلى مى داديم .يادم مى آيد كه يك شب يائير را تنها در چادر گير آوردم و به او گفتم: "سرباز گروسمن يائير ،تو متهم به شاعرى هستى .آيا به گناهت اعتراف مى كنى؟" "من از حرف زدن در اين باره امتناع مى كنم ،فرمانده". "منظورت چيه؟ تو حاضر نيستى در حضور من دادگاهى بشى؟" گروسمن جواب داد ":من همچين حرفى نزدم ،فرمانده ".و خنده اش را نگه داشت.
گفتم " :من احمق نيستم ،سرباز .من تو رو گناهكار اعلم مى كنم". يائير گفت " :باشه". فرياد زدم " :باشه چى؟" گروسمن به آرامى جواب داد" :باشه فرمانده ". با صداى آرامى گفتم " :حال بهتر شد ،من تو رو به سى و پنج روز بازداشت در آسايشگاه شماره سه محكوم مى كنم ". يائير فرياد زد" :كات ! كات ! من تموم اين قسمت رو از نو مى خوام !" ولى فيلمبردار و منشى صحنه آنجا نبودند. شش ماه بعد از آن يائير گروسمن در مرز نوار غزه در كمينگاه دراز كشيده بود ،لب هاى بنفشش از سرما خشك شده بودند و دندانهايش به هم مى خوردند .سرش را با كفيهء قرمزى پيچيده بود .در آن شب نيروهاى نفوذى دشمن نيامدند .فرمانده دستور داد كه همهء سربازها از كمينگاه به پايگاه برگردند. گروسمن يائير گفت " :لعنت بر شيطون ،چقدر سرده!" و از جا بلند شد .دست هاى خواب رفته اش را دراز كرد و خميازه اى كشيد ،ناگهان صداى شليك گلوله اى شنيده شد و يائير دست هايش را دور گردنش گرفت ،فقط يك گلوله شليك شد ،او مثل شغال تنهايى در باغ ،نالهء كوتاهى كرد و ساكت روى زمين خم شد .حتى قطره اى از خونش روى زمين ريخته نشد. گروسمن يائير در راه درمانگاه ،روى برانكارُ ،مرد .در راديو گفتند ،خبر فوتش به خانواده اش ابلغ شد و بلفاصله بعد از آن آهنگ آهسته اى از گروه سايه ها پخش كردند .افسرى كه مسئول بررسى قضيه بود آن را چنين جمع بندى كرد: الف .بلند شدن ناگهانى مرحوم سرباز گروسمن غير منتظره و فاجعه ساز بوده است ،چون دستور بازگشت فرمانده هنوز به كمين گاه مجاور نرسيده بوده است . ب .كفيه اى كه مرحوم سرباز گروسمن بر سر داشته ،تيراندازان را به اشتباه انداخته و باعث شده فكر كنند به دشمن برخورده اند. بنابراين : الف .بايد بر دستورى كه استفاده از لباس هاى غير نظامى در زمان عمليات نظامى را ممنوع مى كند ،بيشتر تأكيد كرد. ب .بايد از اجراى دستور در محل مطمئن شد. ج .بايد قوانين كمينگاه تا بازگشت كامل نيرو به پايگاه رعايت شود.
هرگز گزارش را نخواندم ،ولى حدس مى زنم كه كم و بيش بايد به اين صورت نوشته شده باشد .ديگر آب از جوى گذشته و كارى است كه شده. ٢٦ژانويه ، ٦٥ظهر. براى جستجوى كار به شهر َرمله مى روم .اگر در اورشليم كار پيدا كنم ،آنجا دوام نخواهم آورد .من در اين شهر جز يك مهمان نمىتوانم باشم ،براى اينكه بتوانم به آن برگردم بايد از آن خارج شوم .رسيدن به رمله راحت است، مى توانم صبح بيرون بزنم و پيش از غروب برگردم. در صندلى جلويى اتوبوس ،يووال گروسمن نشسته است .او متوجه من نمى شود .جوان عينكى و مو فرفرى كه به نظر دانشجو مى آيد ،كنارش نشسته است .گوش مى كنم .دارند دربارهء زندگى صحبت مىكنند. پنجره را كمى باز مى كنم و به مناظر بيرون نظر مى اندازم .چشمم تاكستان ها و پنبه زارها را مى بلعد .كوه ها تبديل به تپه و تپه ها تبديل به دشت مى شوند .كسى از راننده مى خواهد راديو را روشن كند .در راديو "ريكى نلسون" درمورد خانه بدوش تنهايی مى خواند که در دنيا هيچ كس را جز خودش ندارد ،و ما چه داريم ؟ مو فرفرى مى گويد" :من در موعد اول امتحان مى دم". يووال مى پرسد" :بعدش چى مى شه؟" موفرفرى مى گويد" :فوق و دكترا ".جوابش حاضر است. يووال گروسمن مى پرسد" :بعدش چى ؟" و موفرفرى مى خندد. يووال مى گويد" :اتفاقا ً من فكر مى كنم كه اين گريه داره " موفرفرى مى پرسد" :چى ؟" يووال مى گويد" :چيزى كه بعدش پيش مى آد". سكوت جارى مى شود. يووال مى گويد" :به هر حال ،من يكى كه به آفريقا مسافرت مىكنم". "تنها؟" "تنها". موفرفرى با ناراحتى در صندلى اش جابه جا مى شود. او مى گويد" :اگر به جاى تو بودم ،تجديد نظر مى كردم .بايد اول درسو تموم كرد .آفريقا فرار نمى كنه ". يووال جواب می دهد" :ولى به جاى من نيستی".
نمى دانستم كه يووال به دانشگاه اورشليم مى رود .بار آخرى كه او را ديدم در تشييع جنازه يائير بود .از حرف هايش خوشم آمد. منتظر لحظهء مناسبى مى شوم كه سر حرف را باز كنم ،او هنوز مرا تشخيص نداده است .اتوبوس جلوى ريل راه آهن توقف مى كند .قطار باربرى از شمال به جنوب شرقى مى رود. دانشجوى موفرفرى مى نالد" :گرمه ". حال وقتش است .رو به يووال مى كنم و به آرامى به شانه اش دست مى زنم. "ممكنه تو رو به يك ليوان آبجو در رمله دعوت كنم ؟" او به عقب برمى گردد .يك لحظه فكر مى كنم كه دارم يائير ،برادر دوقلو ،برادر مرده اش را مى بينم . او بلند مى گويد " :هى ! تو هم اينجايى؟" من مى خندم و دستش را مى گيرم " :چاره اى هم دارم ؟ " اتوبوس وارد ايستگاه مى شود .راننده مى گويد كه براى رفتن به دستشويى پنج دقيقه وقت داريم. يووال از دوست موفرفريش مى پرسد" :اشكالى نداره چند لحظه اى منتظر بشى؟" او مى گويد" :باشه ". ما پياده مى شويم .متوجه مى شوم كه يووال چمدان كوچك سبزرنگش را برمى دارد .من چيزى با خود ندارم. بيرون هوا سرد است ،يقهء كتم را بال مى كشم .كافه تريا نيمه خالى است .ما مى نشينيم .نمى دانم چه بايد به او بگويم .اگر باران مى باريد مى گفتم دارد باران مى بارد. به مردى كه پشت پيشخوان است مى گويم " :دو تا آبجو". او مى گويد" :قهوه بهتر نيست؟ تازه است". مى گويم " :گفتم آبجو .تگرى باشه". از پنجرهء مقابل يووال مى شود اتوبوس را ديد .وقتى مرد پشت پيشخوان دربطرى ها را باز مى كند ،اتوبوس شروع به عقب عقب رفتن مى كند .يووال نگاهى مى اندازد و چيزى نمى گويد .به چمدان كوچكش نگاه مى كنم . هرچه من مى بينم ،او هم مى بيند. مى گويد" :با اتوبوس بعدى مى روم". در همان لحظه سر مو فرفرى ،پشت شيشه اتوبوس تكان مى خورد .او چيزى مى گويد كه به خاطر ضخامت شيشه و سر و صداهاى اطراف به گوشمان نمى رسد. اتوبوس بعدى نيم ساعت ديگر مى آيد .باهم كمى درباره هم كلس ها و كمى درمورد خودمان صحبت مىكنيم .به او مىگويم كه شخصيتش به دلم مى نشيند .او مى گويد" :به همچنين " .فكر آفريقا در سرم مثل تابلوهاى تبليغاتى
پر نور در شب چشمك مى زند .با هم آدرس رد و بدل مى كنيم و قول مىدهيم ارتباطمان را حفظ كنيم .اتوبوس از خود علئم عصبانيت نشان مى دهد و يووال تصميم مىگيرد آن را از دست ندهد. من تا بيرون همراهى اش مى كنم ،با او خدا حافظى مى كنم و برمىگردم تا حساب را بپردازم .يووال از وراى شيشه برايم به آرامى دست تكان مى دهد .حتى يك بار هم يادى از يائير نكرديم ،ولى احتياجى هم نبود ،او خودش آنجا حضور داشت . در رمله كار پيدا نكردم .خيلى زود فهميدم كه براى آتش نشان شدن بايد ساكن محل بود .معاون رئيس ايستگاه به من مى گويد " :متوجه هستى؟ بيشتر آتش سوزى هاى رمله توى رمله اتفاق مىافته .پس اگه بخواهيم زود به محل برسيم بايد ساكن اينجا باشيم". مى گويم " :كامل طبيعيه". در صداى معاون رئيس ايستگاه ،لحن عذرخواهى شنيده مى شود و من سعى مى كنم مودب باشم " :طبيعيه .حرفتو كامل مى فهمم .آتش نشان هاى تو ،درست مثل آتش سوزى هات بايد كنارت باشن". او مى گويد" :در غير اين صورت فايدهاى نداره .مشكل اينجاست كه همه اينو درك نمى كنن .گاهى ما رو براى آتش سوزى هاى "بيت ِشِمش" يا جنگل هاى اورشليم مى فرستن .ملتفتى؟ بايد همه ماشين ها رو روونه كنيم ،رمله رو بدون قطرهاى آب ،بدون آتش نشان و لولهء آب ،خالى بذاريم .انگار كه جنگل ها مال رمله است ".او آهى مىكشد ،اميدوارم كه آرام بگيرد. مى گويم " :هركسى و آتش سوزى هاى خودش .تو نمى تونى مسئول آتش سوزىهاى ديگران باشى" .آتش نشان كه صورتش هنوز آتشين است مى گويد" :دقيقا ،خوشحالم كه لاقل تو اينو مى فهمى". من او را با ايستگاهش تنها مى گذارم و به خيابان مى روم .نم نم آهستهء باران به پيشوازم مى آيد. در آسمان ،باد ،ابرها را به سوى دره "ايالون" و آن سوى مرز مى برد .در راه ايستگاه اتوبوس خودم را با يووال گروسمن در حال تاخت و تاز در يك جيپ باز در بوته زارهاى زرد مى بينم .سرعت زياد است و مناظر مثل كارت پستال هاى رنگى زير دست كارمند پستى كه تمبرها را مهر مى زند عوض مى شوند. طرف غروب به "اورينت" مى روم .جاى ديگرى با اين قيمتها ،كه بتوانى در آن شطرنج هم بازى كنى پيدا نمىشود .از چارلى پيشخدمت اهل ليبى مى پرسم " :چيز تازه اى تور كردين؟" و شيشليك سفارش مىدهم. او لبخند مى زند" :هنوز مى تونى صداى ميو رو از تو آشپزخونه بشنوى".
من در ژاكت گرمم منتظر مىشوم .سمت چپ ،كنار پنجره ،دخترى با پالتوى سفيد پوست بره نشسته است .زير چشمى نگاهش مىكنم .آهسته مشغول خوردن است .بشقاب گود بزرگى پر از چيپس جلويش گذاشته است .چارلى مى آيد .جز ما كسى در رستوران نيست .حتى يك شطرنج باز هم ديده نمى شود. مى پرسم " :اين كيه ؟" چارلى مى گويد" :نمى دونم ،از اون معمولى هاش نيست". مى پرسم " :گازت گرفته ؟" چارلى مى گويد" :كارى به كارش ندارم ،براى من بيش از حد عاقله". من به سرعت غذايم را مى بلعم .چارلى با كنجكاوى نگاهم مى كند .با دست ،بى صدا به او اشاره مى كنم كه دو تا قهوه سر ميز طرف بياورد و مى روم مقابل دخترك مى نشينم .چارلى كه به اين چيزها عادت دارد درست در همان لحظه ،قهوهء داغ و خوش بو را سر ميز مىآورد. مى گويم " :عصر بخير ،قهوه ميل دارى؟" بدون آنكه سرش را بلند كند ،مى گويد" :مرسى". چارلى از پشت سر دخترك به من لبخند مى زند .در صورتش قدرشناسى خوانده مى شود .در دلم هيچ احساس تحقير ،توهين يا تكبر نسبت به او ندارم .شايد هرگز از سن ده سالگى نگذشته باشد ولى مطمئنم كه او هم مثل هر كدام از ما داستان خودش را دارد. قهوه را سر مى كشيم .دخترك كم كم سرش را بلند مى كند و به من نگاهی می اندازد .چشمانش آبى است .من چشم آبى دوست ندارم ولى در حال حاضر همين است كه هست. او مى گويد" :اسمم فلورنس است و دستش را دراز مى كند". مى گويم " :من ُرون هستم و دستش را مى فشارم". او مى گويد" :چه اسم قشنگى !" و از اينجا به بعد همه چيز چنان که بايد و شايد پيش مى رود. در ساعت يك و نيم بعد از نيمه شب ،وقتى كه دو تا روسپى كه بالخره موفق شده بودند سر كار بيايند آخرين خميازه ها را كشيدند ،من و فلورنس بيرون زديم .هوا خشك و سرد بود .بخار گرم دهانمان راه ابو تور را نشانمان مى داد ،به سرعت پشت سرش قدم زديم .وقتى به اتاق من وارد شديم ،چراغ را روشن كردم ،كتم را در آوردم و سيگارى آتش زدم .فلورنس لباس هايش را در آورد و روى مبل حصيرى انداخت .سيگار را از لبش چيدم ،و چراغ را خاموش كردم .ملفه سرد بود. حال سربازها بالى سرمان مرتب در رفت و آمدند .انگار كه ضربه هاى چكمه هاى سنگينشان ريتم نفس هاى فلورنس را تنظيم مى كند .او خوابيده است .من بيدار شدم تا اين جملت را قبل از اينكه فراموش كنم بنويسم.
٧فوريه ، ٦٥عصر فلورنس شتاينبرگ چند بار ديگر هم به اتاقم برگشت .سه ساله بود كه پدر و مادر و خواهر شش ساله اش به دست دو افسر اس اس كه نامشان را هم نمى دانستند ،با گلوله كشته شدند .فلورنس خودش به طرز معجزه آسايى نجات يافته بود .خشاب مسلسل افسر ِاس ِاس خالى شده بود .پدر و مادر و خواهرش ديگر روى زمين نمناك جنگل بىجان افتاده بودند .افسر گفته بود كه مى رود از ماشين خشاب پر بياورد .وقتى او پشت درخت ها ناپديد شده بود ،دوست افسر به زبان فرانسه به فلورنس گفته بود(١) Sauve-toi! Cours ! : و فلورنس فرار كرده بود .او بعد از ساعتى به حاشيهء جنگل ،به ايستگاه متروى Porte Dauphineدر محلهء شانزدهم رسيده بود و چند آدم خوب كمكش كرده بودند .خانواده اى كه بچه هاى ديگرى را پنهان كرده بود ،به او هم پناه داده بود .هرگز برايم تعريف نكرد كه چگونه از فرانسه اشغال شده فرار كرده بود .همه چيز نسبى است، آنجا ،در سرزمين هاى تحت سلطهء ويشى ،شانس زنده ماندن بيشتر بود .او به شهرستان Riomرسيده بود، جايى كه آدم به آن يا بر حسب اتفاق مى رسد يا اصلً نمى رسد. با چنين كارت ويزيتى ،نمى شود انتظار زيادى از فلورنس داشت .اوايل در اتاقم احساس ناراحتى مى كرد .صداى چكمه سربازها و منظره نزديك مرز اذيتش مى كردند .فقط بعد از اين كه حميد و سعيد را به او معرفى كردم كمى آرام گرفت .در اين بين سربازان پياده نظام جاى خود را به چترباز ها دادند كه چكمه هاى قرمزشان پاشنهء كرپ داشت و صداى ضربه را جذب مى كرد. فلورنس مىگفت" :عجيبه كه آدم مى تونه با كسى دوست بشه كه فقط قسمتى از بدنش رو مى بينه و حتى نمى تونه باهاش يك ارتباط واقعى برقرار كنه " . او اين حرف را بيشتر از يك بار گفت ،ولى من جوابش را ندادم .آدم بدى بودم ،يك خوك واقعى ،تنها چيزى كه مى خواستم جسمش بود .فلورنس عادت داشت بگويد":آدم ها يکديگر را منقطع مى بينند ،بدون آغاز و بدون پايان .فقط قسمتى از وسط .مثل عكسهاى معدودى كه به طور اتفاقى از آلبوم خانوادگى جدا شده باشند ".مثل يك ت به هم ريخته دراز كشيده، كتاب گويا ،پر از اين نوع جملت بود .مخصوصا ً دوست داشت وقتى برهنه روى تخ ِ فلسفه بافى كند .ظاهراً بخارى نفتى به او الهام خاصى مى داد .چون مسحور و مفتون به آن خيره مى شد .راستش هيچ وقت او را درك نكردم .اصلً مطمئن هم نيستم كه بشود آدمى را كه در سه سالگى پدر ،مادر و خواهرش را جلوى چشمش مى كشند و زندگى اش را به او هديه مى دهند ،درك كرد. ٢٠فوريه ،٦٥ظهر.
من با يووال گروسمن مرتب مكاتبه مى كنم .او در معدنى در "تيمنع" مثل خر كار مى كند تا براى مسافرت پول جمع كند .من هنوز جز نوشتن چند نقد بر كتاب هاى جديد در روزنامه عصر ،كارى پيدا نكرده ام .نمى دانم آيا پولى براى مسافرت خواهم داشت يا نه .راستش دنبال كار زياد گشتم ،ولى هميشه كسى پيش از من رسيده بود. باغبان شهردارى ،نگهبان ايستگاه ،نامه رسان آژانس .ياد گرفتم كه مهم نيست كى مى رسى ،اصل كار اين است كه به موقع برسى .فلورنس كه فعلً حسابى با من ندار شده ،با ظرافت اروپايى اش مرا مسخره مى كند .مىگويد كه من تنبلم و عليرغم اين كه راست مى گويد ،من شهامت اعترافش را ندارم. مى گويد كه اگر اين وضعيت ادامه پيدا كند ،او مجبور است مرا ترك كند .من مى گويم كه هيچ كس او را مجبور به ماندن نكرده است .مىگويم كه اينجا مملكت آزادى است ،هر كس هر وقت خواست مىتواند برود .مشكل اينجا است كه هميشه جايى براى رفتن پيدا نمىشود. رابطهء بين من وفلورنس به صورتى كاملً طبيعى تمام شد .يك روز فرياد شادى کنان وارد اتاق شد ،بازوهاى سفيدش را دور گردنم پيچيد و گفت" :يوسى گروس طلق گرفته ،يوسى گروس طلق گرفته" . با عصبانيت گفتم " :خوب به من چه؟ چه كار كنم كه طلق گرفته؟" من حتى اين حرامزاده را نمى شناسم. فلورنس آهى كشيد ،انگار همين الن در بهشت باز شده" :بالخره يوسى گروس موفق شد طلق بگيره " .يكى از دو دمپايى ام را كه در آن دوره تقريبا ً همه دارايىام بود به طرفش پرت كردم .مرا بغل كرد ،بعد رهايم كرد و مثل مست ها چرخ زد .چشم هايش را بست و زير لب گفت: "ما با هم عروسى مى كنيم". موهاى بلندش پريشان و چشم هاى آبى اش كامل بسته بود .لباس هايش را در آورد و آنها را به هوا پرت كرد. بدنش لغر ولى توُپر و كمرش باريك بود و دست هايش مثل پرنده هاى ديوانه در تاريكى حركت مى كرد. مرا به طرف تخت كشيد" :بيا ،بيا براى دفعه آخر". من با خشمى ناتوان گفتم " :فلورنس گروس ،چرا نميرى به جهنم ؟" گفت" :اون باشه بعد ،باشه براى بعد". متقاعد كردن من برای فرو رفتن در تشك نرم ،كار سختى نيست. نه ،اينجا مسئله عشق نيست .ولى بايد اقرار كرد كه آدم ها گاهى مىتوانند موجودات خيلى عجيبى باشند، مخصوصا ً وقتى كه واقعا ً بهشان توجه نمى كنى.
١٠مارس ،٦٥ظهر. ظاهراً زمستان دارد بالخره تركمان مى كند .من از باقى چندرغازى كه از كار نگهبانى درآوردم زندگى مى كنم ) بالخره يك بار به موقع رسيدم ( .از خانه دو هفته يك بار برايم مواد غذايى مى فرستند .گوجه فرنگى "عين گدى" و سالد بادمجان .قسمتى از آن را به حميد و سعيد رد مى كنم .آنها گوجه فرنگى ها را توى پيتاهاى بزرگشان مى چپانند و در عوض از آنها پيازچه و پنير مى گيرم. ظهر است .يك مجلهء كهنهء Playboyرا ورق مى زنم ،تاريخش قديمى ولى عكس هايش جوانند .در مى زنند، پستچى نامه اى از يووال به دستم مى دهد .نوشته است " :اينجا در تيمنع با يك توريست امريكايى به نام داگلس مك مارتين آشنا شده ام ،فيلم سازى از سانفرانسيسكو است .مى خواهد در اسرائيل كارى تهيه كند .به ياد تو افتادم. يادت مى آيد كه يائير هميشه مى خواست فيلم بسازد .يك بار در اين مورد برايم تعريف كردى .بيا برايش چيزى ترتيب بدهيم ".در آخر صفحه نوشته ":اگر مى شود بيا اين بار به شمال برويم .من شخصاً از جنوب خسته شده ام .در شهر عكا ،رستورانى هست كه روى آب قرار گرفته ،اسمش ابوكريستو است ،آنجا همديگر را مى بينيم". يادم نمى آيد كه به يووال چيزى دربارهء علقه يائير به فيلم سازى گفته باشم .نمى توانستم هم چنين چيزى بگويم، چون از وجودش خبر نداشتم .ولى ناگهان تصوير آن روز در چادر پايگاه جذب و اعزام به ذهنم آمد .دادگاهى كه براى يائير به جرم شاعرى ترتيب داده بودم .يائير آن وقت داد زده بود" :كات ،من اين قسمت رو از نو مى خوام". به هر حال با عجله به يووال جواب مثبت مى دهم .همين جورى هم كار ديگرى براى انجام دادن ندارم . ٢٦مارس ، ٦٥پيش از غروب . زمستان واقعا ً دارد بارش را می بندد .از ايوان ابوكريستو مى شود سير ابرها را به سوى غرب و مرغان سفيد دريايى را که در حال پرواز با خودشان حرف مى زنند ديد .نور شكستهء شفق از پنجرهء مشبكى در ديوار جنوب غربى مى تابد .صورت يووال پر از كك مك هاى پر رنگ است .حسابى آفتاب سوخته شده است .داگلس مك مارتين مرتب حرف مى زند ،او ديوانه مناظر طبيعى ما شده است .از اينجا گرفته تا جنوب و كجا كه نه .از ماهم خوشش آمده و مى خواهد كه با او براى تدوين فيلم به سانفرانسيسكو برويم! نمى شود گفت كه مك مارتين ايده ای در چنته ندارد .چيزى نمانده كه ماه را برايمان بچيند و روى ميز بگذارد! مىخواهم چيزى در اين محدوده به او بگويم ،ولى انگار يووال فكرم را مى خواند و با چشم غره علمت مىدهد كه ساكت باشم .ساكت مى نشينم .مك مارتين از رنسانس سال هاى پنجاه حرف مى زند .از جك كرواك،آلن گينزبرگ ،چارلز اولسون ،لورنس پرلينگتى ،گرى اسنايدر و گريگورى كورسو .شنيده ايد؟ خوانده ايد؟ كرواك گفته است " :به حال كسانى كه بر "نسل مضروب" تف مى كنند گريه كنيد ،چون باد آن را به صورت خودشان بر مى گرداند!"حرف بزرگيه ! نه ؟
داريم خرچنگ مى خوريم .جلوى هر يك از ما سينى استيل بزرگى با يك خرچنگ صورتى كه از وسط شكافته شده است قرار دارد .گوشتش سفيد و نرم است .ما شراب سفيد مى نوشيم .بازوهاى خرچنگ را نصف مى كنيم و چنگ هايش را مى مكيم .پيشخدمت عرب به آرامى نزديك مى شود و به زبان فرانسه مى پرسد كه آيا چيزى لزم داريم .مك مارتين با عجله به زبان انگليسى جواب مى دهد كه همه چيز خوب است .شانس آورديم كه او با ما است ،بدون او چه مى كرديم .پيشخدمت تعظيم كوتاهى مى كند و در گوشه اى كه بتواند از آنجا ما را زير نظرداشته باشد مىايستد .حواس ما کامل متوجه حمله به خرچنگ هاست .مك مارتين انگشت هايش را در بدن خرچنگ فرو مى كند و آن را از وسط مى شكافد .زياد از كارد و چنگال استفاده نمىكند .يووال كند است .او دقت مىكند كه به بازوهاى خرچنگ كه جورى جمع شده كه انگار در خواب صيدش كرده اند صدمه نزند .من به شكم خرچنگ متمركز مى شوم و موفق مى شوم چند قطعه كوچك از آن بيرون بكشم .هوا كم كم تاريك مى شود و از امواج دريا فقط بو و صدا مى ماند. يووال خيلى شبيه برادر مرحومش است .در نور چراغ كك مك هاى تيره اى كه صورتش را پوشانده اند ناپديد مى شوند .در يك آن فكر مى كنم كه در مقابل يائير نشسته ام .خرچنگ هاى ابوكريستو خيلى بزرگند .حتى مك مارتين هم توى گيلس شراب سفيد خشكش كه در اين كشور بى همتاست آه مى كشد .من سينى استيل را كنار مىزنم .خرچنگ من نيمه لخت مى ماند .همين طور مال مك مارتين .فقط خرچنگ يووال تمام مى شود .برنامه ريزى و دقتش در خوردن ،كارآئى شان را ثابت مى كنند. مك مارتين مى گويد" :بياييد در مورد فيلمى كه اينجا خواهيم ساخت فكر كنيم". يووال مى گويد" :باشه فكر می كنيم". موج ها زمزمه مى كنند و مرغ هاى دريايى خاكسترى ،خسته كنار هم روى صخره سياه رو به رو جمع مىشوند. هوا ديگر كاملً تاريك شده است .ناگهان بدون فكر قبلى ،مى گويم : "فيلم بايد دربارهء كسانى باشد كه بر زندگى ما اثرى گذاشته اند ،چيزى را در وجود ما تكان داده اند ،چه از جنبه مثبت و چه منفى .در واقع اين فيلم به جز كسى كه نقش يائيرگروسمن را بازى مى كند ،بازيگر ديگرى نخواهد داشت .همهء اين افراد را اينجا جمع مى كنيم ،لباس هاى شيك تنشان مى كنيم ،خرچنگ به خوردشان مى دهيم و دوربين را از روى چهرهء تك تكشان مى گذرانيم .به اين طريق همه چيز مثل فيلم تابستان گرم و طولنى فاش خواهد شد .مى توانيم اشاره اى هم به روابط بين افراد ،ناتوانى هايمان و تأثير گذشت زمان داشته باشيم". ساكت مى شوم .يووال سرش را روى كف دست هايش گذاشته و به ميز خيره شده است .مرد امريكايى با لبخندى معذب به من نگاه مى كند .او به نظر تقريبا ً بيست و هشت ساله مى آيد ،شلوار جينز رنگ و رو رفته و پيراهن تريكوى سفيدى پوشيده است .عينك گرد ،موهاى بلند و ريش كوتاهى دارد .حدس مى زنم كه عينكش فقط براى دكور باشد.
مى گويد" :فكر خوبيه ،فقط اين وسط جايى براى من نمى مونه". با خودم فكر مى كنم ،او آنقدرها هم احمق نيست .در خيالم ده ها نفر را مى بينم كه اطراف ميزهاى پوشيده از خرچنگ نشسته اند .در بدن خرچنگ ها نقب مى زنند و بى صدا مى خندند .سر ميز بزرگى ،همهء دختر و پسرهاى همدورهء ما ،همان شركت كننده هاى "گردش كفيههاى قرمز" نشسته اند .بالى ميز يائير گروسمن نشسته است .حميد و سعيد ،اين بار به همراه قسمت پايين بدنشان كه به خاطر كيسه هاى شن هرگز نديده ام ،سر يك ميز نشسته اند .مابين آنها فلورنس شتاينبرگ گروس خوشحال و خندان نشسته و روبرويش يوسى گروس كه اصلً نمى شناسمش جا خوش كرده است .چارلى از رستوران اورينت بين ميزها مىچرخد و به روسپى ها كه در شب زمستانى يخ زده اند ،لبخند مى زند .همه نشسته اند و با حرص و ولع خرچنگ مىخورند .با خرچنگ ها مى جنگند ،آنها را به خواب مى بينند و به آنها عشق مى ورزند .اين فيلم عظيمى خواهد شد ،فيلم آدم هاى خرچنگى در ابو كريستو ،عكا ،اسرائيل ،كه چهار ساعتى طول خواهد كشيد .كسى كه مى خواهد در مهمانى خرچنگ هاى ابو كريستو شركت كند ،بايد کمی هم به خود سختى بدهد. ٢٦مارس ،٦٥شب. به يووال چيزى نگفتم .مى دانستم كه خودش مرا درك مى كند .از درگير شدن بيشتر با مرد امريكايى واهمه داشتم .از همان لحظهء اول از او خوشم نيامده بود .وقتى ديدم خيلى زود فهميد كه ايدهء فيلم جايى براى همكارى او نمى گذارد ،خوشحال شدم. در ساعات ديرتر شب ،خودمان را توى صندلى هاى نرم شورولت انداختيم .مك مارتين به جاى راندن ،پرواز مى كرد .تمام راه را تا ابوتور خوابيدم. وارد اتاقم شديم .تخت سفرى را از زير تختم بيرون كشيدم و كيسهء خواب را روى زمين پهن كردم . مك مارتين پرسيد" :اسم اين محل چيه؟" گفتم " :فردا ،فردا برات تعريف مى كنم". چراغ را خاموش كردم و روى زمين فرود آمدم. ٢٧مارس ، ٦٥صبح . صداهايى که از نزديك می آيند مرا بيدار مى كنند .كسى دارد از سربازهاى بالى سرم بازديد مى كند .چشمانم را مىگشايم ،بلند مىشوم و كركره را باز مى كنم .نور قوى و زننده اى به صورتم مىخورد .تخت ها خالى اند .كاغذ سفيدى روى ميز گذاشته اند .روى آن نوشته :
"صبح بخير ُرون ،بايد زودتر بيرون مى زديم .هواپيمای ايلت ساعت نه حركت مى كند .من بايد به معدن برگردم ،مك مارتين در تل آويو مى ماند تا امكانات را بسنجد .از ايده ات خوشش آمده ،ولى مىخواهد راجع به آن فكر كند .اگر از من مى پرسى ،چيزى از آن در نمى آيد .اشتباه از من بود ،او اصلً فكر ديگرى داشت .حيف شد ولى به دل نگير .در مورد هدف اصلى يعنى آفريقا و اين جور چيزها فكر كن .مواظب خودت باش و برايم نامه بنويس .دوستدار تو يووال " با خود گفتم " :آفرين به تو يووال گروسمن .جداً كه حرف ندارى" .كاغذ را تا كردم و آن را محكم فشردم تا تبديل به يك گلولهء كوچك شد .به ساعتم نگاه كردم .دقيقا ً يازده بود .به طرف پنجره رفتم .بهار شيرين با آسمان آبى و شكوفه هاى بادام در بيرون انتظار مى كشيد .روبه رويم پاسگاه اردنى ها به طرز غير عادى كاملً بسته بود .لوله فلزى سياهى از يكى از سوراخ هاى ديده بانى به طرفم نشانه رفته بود .روى طاقچه پنجره خم شدم و حميد وسعيد را صدا زدم ،ولى جوابى نشنيدم .سكوت سنگينی حاكم بود. به حياط پشتى رفتم .آنجا هم خالى بود .سربازى از بال صدايم كرد كه داخل شوم .پرسيدم ":چى شده؟" و همچنان با قدرت گلوله كاغذى را فشردم. سرباز جواب داد" :ديروز كنار دروازهء مندلبام تيراندازى شده ،حال به اصطلح آرامش قبل از طوفانه". گفتم " :جالبه ،جالبه ". به طرف در برگشتم ،ولى قبل از ورود لحظه اى ايستادم .مى خواستم برگردم و دوباره به پشت سرم ،به پاسگاه دشمن نگاه كنم ،ولى نگاه نكردم .گلولهء كاغذى را روى طاقچهء پنجره گذاشتم و وارد شدم .كركره را بستم و در تاريكى روى تخت سفرى نشستم. حدود ساعت يك ،پستچى آمد و برايم بسته اى از خانه آورد .طبق معمول در آن گوجه فرنگى هم بود .اين بار همه را تنها خوردم.
-١به زبان فرانسه " خودت رو نجات بده ،بدو!"
شولميت لپيد )(Shulamit Lapid شولميت لپيد در سال ١٩٣٤در تل آويو متولد شد .او داراى مدرك تحصيلى در رشتهء خاورشناسى ازدانشگاه عبرى است و براى مدتى رئيس انجمن نويسندگان عبرى بوده است .لپيد داستان هاى كوتاه ،رمان ،داستان هاى پليسى ،نمايشنامه و كتاب هاى كودكان مى نويسد. او كه از طرفداران نهضت فمينيسم است ،در اكثر كتاب هايش به طرح معضلت اجتماعى مى پردازد .همسرش تومى و پسرش يائير لپيد نيز هر دو دستى در كار نويسندگى و روزنامه نگارى دارند .شولميت لپيد جايزهء نيومن را در زمينه ادبيات دريافت كرده است. مجموعه داستانهاى كوتاه :برج حوت ) ،(١٩٦٩سكوت احمق ها) ،(١٩٧٤تب ) ،(١٩٧٩عنكبوت هاى شاد) (١٩٩٠ رمان ها :مثل ظرف شكسته ) ،(١٩٨٤روزنامهء محلى ) ،(١٩٨٩جواهر ) ،(١٩٩٢خاك درچشم )،(١٩٩٧ چشم در برابر چشم ) ،(٢٠٠٠نيمكت ) ،(٢٠٠٠معشوقه در تپه )،(٢٠٠٢آغوش خرس) ،(٢٠٠٢نونيا)،(٢٠٠۶ پايان فصل ليمو).)٢٠٠٧ داستان كوتاهى كه مى خوانيد از كتاب "عنكبوت هاى شاد " انتخاب شده است .
نيمهء يك اسب
بعد از کلی انتظار مال و منال هنگفتى به دست ايزاك اورامسون افتاد ولی او آن را به راحتى از دست داد .بدتر از همه اين كه ،اين كار را هشيارانه و با آگاهى كامل كرد و نه به خاطر قماربازى يا زياده روى در نوشيدن الكل. از سه سال پيش كه پدرش از دنيا رفته بود ،آيزاك موفق شده بود بيشتر پول ارث را حرام كند و حال سعی داشت پولى را كه برايش باقى مانده بود به گردش بياندازد .سعى مى كرد از خودش تجارت هايى ابداع كند كه كسى قبلً نكرده باشد .به همين خاطر صاحبان ايده هاى جديد دورش را مى گرفتند و به او قول دنيا و آخرت مى دادند .در نجارى پدرش فقط سه كارگر باقى مانده بودند: شموئل بابايوف ،كه از روز تأسيس كارگاه در آن كار كرده بود و آن را هم در روزهاى رونق و هم در روزهاى كسادى ديده بود و برادران دليتسكى ،كه با وجود اين كه دستشان تنگ بود با كاهش حقوقشان موافقت كرده بودند، تا كارشان را از دست ندهند .هم آيزاک و هم کارگرها مى دانستند كه اگر كارشان را از دست بدهند ،ديگر به سختى كار پيدا خواهند كرد .چون كسى نجار شصت ساله استخدام نمى كند و حد اكثر آنها را براى انجام كارهاى موقتى كه نه در آمد خوبى دارند ،نه شور خلقيت و نه احترام ،به کار خواهند گرفت. آيزاك از دست پدرش كه بابايوف را وبال گردنش كرده بود ،عصبانى بود .اين بابايوف چه كارهء او است كه فقط با رضايتش مى تواند نجارى را بفروشد و بعد از فروش فقط نصف بهايش را بگيرد .آيا پدرش چهل سال براى بابايوف كار كرده و عرق ريخته بود ،خاك اره تنفس كرده بود ،دست هايش را زخمى كرده و كنده هاى چوب را به دوش كشيده بود؟ به خاطر عصبانيت از دست پدرش پول هاى ارث را با حالتى انتقام جويانه تلف مى كرد و در معاملت مختلفى درگير مىشد كه گاهى در آنها موفق بود و گاهى شكست مى خورد .حال ديگر كسى كه بايد بداند مى دانست كه آيزاك اورامسون شكار آسانى براى صاحبان ايده است .شايد به همين دليل بود که يک روز يرمى كادوش به سراغش آمد و به او پيشنهاد كرد كه مشتركاً از يك نجيب زاده انگليسى كه به پرورش اسب هاى اصيل معروف بود و شهرتش تا طَبريا رسيده بود ،يك اسب جفت گيرى بخرند .يرمى شجره نامهء اسب را براى آيزاك خواند و به او مداركى نشان داد كه آن را تأييد مى كرد .البته در اين كه در سر تا سر كشور ،متخصص اسبشناسى مثل يرمى پيدا نمى شود شكى نبود .يرمى مى گفت :در چنين خريدى هيچ ريسكى وجود ندارد ،چون صحبت از اسب مسابقه نيست كه اگر پايش پيچ بخورد پولت به باد رفته ،بهتر از آن اينكه آپولوى سياه را همه
مى شناسند و مطمئنا ً نه تنها از داخل كشور بلكه از تمام خاور ميانه ،حتى از كويت و سوريه صاحبان ماديان ها كه شديداً خواهانش هستند به سراغش خواهند آمد. براى راضى كردن آيزاك احتياج به پرچانگى نبود .تخيلش شعله ور شده بود و هنوز چيزى نشده اين اسب را بيشتر از هر چيزى كه تا به حال در زندگى اش خواسته بود ،مى خواست .مطمئن بود كه اين معامله را الههء بخت برايش جور كرده و بيشتر از هر چيز دلش مى خواست از اين به بعد طالعش را به طالع اسب ها عموماً و آپولوى سياه خصوصا گره بزند .متأسفانه از تمام دارايىاش بيش از صدهزار تا برايش نمانده بود كه با آن حتى نمى توانست دم اسب آرزوهايش را بخرد. او كه ديگر خواب و خوراكش اسب شده بود ،بالخره با ناراحتى به سراغ بابايوف رفت و سه دانگ سهم خود را از نجارى به او پيشنهاد كرد .بابايوف سعى كرد او را از اين كار بازدارد ،با او بحث و جدل كرد ،هر چه باشد صحبت از پسر عزيزترين دوستش بود و سرنوشت اين پسر برايش مثل سرنوشت پسر و پارهء تن خودش برايش اهميت داشت .آخر ،يهودى ها را چه به اسب .او به آيزاك چيزهايى را يادآورى كرد كه خودش قبل مى دانست، اينكه چطور پدرش اورامسون اين نجارى را با دست خالى ساخته بود و چطور در آن خون و عرق ريخته بود تا آن را به جانشينى خاموش برای گذشته تبديل كند .جانشينى براى دنيايى كه در غربت روى سرش خراب شده بود. جايى كه خانه اش ،همسر اولش و دو پسرش يعنى برادران مقتول آيزاك را از دست داده بود .آيا خريدن اين اسب نوعى بى حرمتى به مردگان نيست؟ بابايوف حتى به او پيشنهاد كرد كه به او پول قرض بدهد به شرطى كه سهمش را نفروشد ،ولى هرچه بيشتر صحبت كرد ،لجاجت هم صحبتش بيشتر شد .آيزاك گفت :اگر تو سهم مرا نخرى ،آن را به كس ديگرى مى فروشم. اين تهديد كار خودش را كرد و بابايوف كه حتى تصور اينكه كسى ،غريبه اى ،جاى اورامسون پير را بگيرد و اسم او را از تابلوى بالى مغازه بردارد لرزه بر اندامش مى انداخت ،همهء پس اندازهايش را از بانك درآورد ،از اينور و آنور وام گرفت و به آيزاك داد تا بتواند نيمه اسبى بخرد. در يك صبح زيبا و لطيف بهارى كه آسمان صاف و شهر شسته رفته و هنوز ساكت بود ،آيزاك اورامسون براى ملقات شريك جديدش يرمى كادوش به انگلستان سفر كرد .با اين كه اين اولين مسافرتش به انگلستان بود در لندن نماند ،بلكه در همان روز سوار قطارى كه به شهر بات مى رفت شد و آنجا در مسافرخانه شواليهء آبى با يرمى ملقات كرد .يرمى برايش تعريف كرد كه معامله تقريبا ً تكميل شده و بعد از اين كه اسناد خريد را امضا كنند ، فقط مشكل مجوز ،واكسن ها و انتقال اسب مى ماند كه براى همهء آنها راه حلى پيدا خواهد شد ،چرا كه اين اولين اسبى نيست كه از كشورى به كشور ديگر منتقل مى شود. يرمى شروع به تعريف از شكل و شمايل ،ساق هاى نازك ،سر كوچك ،چشم هاى زيبا و يال براق و سياه اسب كرد .آيزاك بى صبرانه منتظر صبح بود تا براى اولين بار چشمش به آپولوى سياه بيفتد .ملك نيكوليسون در
فاصله سه ربع ساعت از شهر بات قرار داشت .اتوبوس از جلوى چمنزارهاى سرسبز ،بيشه هاى سفيد، روستاهاى كوچك با خانه هاى خاكسترى با بام هاى قرمز و مزارع بزرگ تك افتاده كه در زمينشان درخت هاى سپيدار و مركبات كاشته بودند عبور كرد .نور تابناكى روى مناظر مقابلشان افتاده بود و به زيبايى و آرامششان مى افزود ،چشمان آيزاك بر پستى و بلندى هاى مليم خيره ماند تا اينكه در توهمى مطبوع كه آغاز و پايانى نداشت غرق شد. راننده اعلم كرد :ملك نيكوليسون! آنها از اتوبوس پياده شدند و پاهايشان را براى رفع خستگى كش دادند .راننده "ِسر جان" در كنار ايستگاه منتظرشان بود .او آنها را از ميان دروازه هاى آهنى سياه ،روى جاده اى از شن سفيد كه به درب قصر بزرگى ختم مى شد ،برد .راننده قبل از آنها از پله ها بال رفت و آنها را به طرف راهرويى با سقف قوس دار كه در دو سمت آن راه پله هاى عريضى قرار داشت ،راهنمايى كرد .آيزاك از شدت حيرت نمى توانست لب بگشايد و پيش خود در شگفت بود كه چگونه او و يرمى تبديل به شركاى صاحب اين قصر شده اند. آنها از تالر بزرگى كه ظاهراً تالر جشن ها بود و در آن يك پيانوى سياه بزرگ ،فرش هايى زيبا و لطيف و تابلو هايى با قاب هاى كنده كارى شده بود ،گذشتند .راننده از آنها درخواست كرد كه بنشينند و رفت تا اربابش را از آمدنشان مطلع كند .در حالى كه منتظر بودند به آرامى شروع به قدم زدن در اتاق كردند ،چشمانشان از ديدن اين همه شكوه و جلل سير نمى شد ،نگاهشان از روى گلدان هاى بزرگ و شومينهء مرمرى عبور مى كرد. ناگهان ايزاك بالى گچ برى هاى صورتى ،تابلوى بزرگ و تيره اى ديد كه لرزه بر اندامش انداخت .او در حالى كه سعى مى كرد روح هراسانش را آرام كند ،به خود بگويد كه اشتباه كرده و اين سرابى بيش نيست ،الن از رويا بيدار مى شود و اين زن ديگرى خواهد بود ،مثل خواب زده ها به تابلو نزديك شد .برعكس بقيه آثار داخل تالر ،كه تصاوير با شكوه نجيب زاده هاى پر زرق و برق را نشان مى داد ،اين تابلو يك نقاشى مدرن بود .بوم نقاشى به لوزى ها و مثلث هايى تقسيم شده بود ،انگار كه هنرمند ابتدا تصوير را روى شيشه كشيده ،بعد آن را شكسته و قطعاتش را بدون روش و ترتيب خاصى به هم چسبانده است .ولى چشمان سياه زن همان چشم ها بودند، پوست زيتونى رنگش نور را همانگونه كه به ياد داشت منعكس مى كرد و فرق سر بين موهاى سياهش كه پشتش جمع كرده بود ،همان فرق بود. كادوش با رضايت خاطر گفت :اعجاب انگيز است ،نه ؟ مى دانستم كه حسابى تحت تأثير قرار مى گيرى .صداى راننده از پشت سرشان شنيده شد :سر جان منتظر شماست. آيزاك به تابلو اشاره كرد :اين كيست؟ راننده جواب داد :اينجا روى لوح نوشته شده ،روياى گرترود ،ژرژ براك .١٩٣٧ _گرترود؟ _ بر اساس اسم اثر بتهوون.
كادوش به او تشر زد :تو را چه مى شود؟ بيا برويم ،بارون منتظر است. عذرخواهانه و من من كنان گفت :من او را مى شناختم ،اسمش هنكا بود .مثل حنا ولى به زبان لهستانى. سر جان مردى حدوداً پنجاه ساله ،قد بلند و خوش قيافه با موهاى جوگندمى بود .چشمهايى سياه و گونه هايى گل گون داشت .شلوار سواركارى و پيراهن چهارخانه اى به تن كرده بود و كت يا كراواتى نداشت .راننده زير لبى به او چيزى گفت و آيزاك حس كرد كه چهرهء اربابش كمى در هم رفت ،ولى او راننده را با تشكرى خشك و شتابزده روانه كرد. كادوش به جاى هر دوى آنها معامله را انجام داد ،بعد از اين كه تمام اسناد را بررسى كرده و درمورد تاريخ انتقال تصميم گرفتند ،ميزبان گفت :حتما شريكت مى خواهد آپولوى سياه را ببيند. _ بله ،البته ،خيلى هم زياد. آنها از اتاق خارج شده و از تالر بزرگ عبور كردند ،چشمان آيزاك دوباره به طرف تابلوى منقطع جلب شد. ببخشيدى گفت ،برگشت و مقابل آن ايستاد. پرسيد :اين كيست ؟ _ گرترود؟ _ نه ،نه ،مدل .مدلش كه بوده است؟ _ اسمش آنا نيكوليسون بود. _ فاميل شماست؟ _ بله. _ او كه بود؟ _ چرا مى پرسى؟ با خجالت من من كرد :از تابلو خوشم آمده. در جوانى اش پيانيست بود .زادهء لهستان .در اواسط سال هاى سى به اسپانيا فرار كرد و معشوقهء آلفونسو اورتگا گاوباز معروف شد كه در سال ١٩٣٨در ميدان گاوبازى جان باخت .پيكاسو هم او را نقاشى كرده است. _ شما او را مى شناختيد؟ _ بله .چطور؟ _ او بسيار شبيه كسى است كه مى شناختم .عاقبتش چه شد؟ _ نمى دانم. _ آخرين بار كى او را ديديد؟ _ سال ها پيش .برويم؟
صداى مرد سرد و حركاتش حاکی از اين بود که ديگر به هيچ سوالی پاسخ نخواهد داد. آيزاك مثل خوابگردها به طرف طويله هاى بزرگ قدم برداشت و آنجا در يكى از كابين ها در ميان بوى تند يونجه بالخره آپولوى سياه را ديد ،حالش چنان پريشان بود كه تقريبا اسب را نديد .بله ،او يال براقش را نوازش كرد و به بينى مرطوبش دست كشيد ،ولى به نظر مى آمد كه كس ديگرى دارد اين كارها را به جايش انجام مى دهد. وقتى به اسرائيل برگشتند به آيزاك خبر رسيد كه در غيبتش شموئل بابايوف از دنيا رفته است .وقتى بالى سر دستگاه چوب برى ايستاده بود مرگ ناگهان به سراغش آمده بود .آيزاك به خانه شان رفت و با كمى تأخير ،به بيوه زن و نيسيم جوان ترين پسرش تسليت گفت و با آنها بر مرگ مردى كه آخرين زنجيره ارتباطش با پدرش بود گريست. يك ماه پس از اين كه از انگلستان بازگشتند ،جان نيكوليسون به آنها خبرداد كه او و مهترش ،آپولوى سياه را با خود مى آورند. آيزاك تعجب كرد :او هم با اسب مى آيد؟ كادوش ذوق زده گفت :اين كه يك اسب الكى نيست .در دنيا لنگه ندارد. _ و با اين همه آن را فروخت. _ انگليسى ها اين طورند .فكر كردى مثل ما هستند كه معامله مى كنند و تو را به خير و ما را به سلمت؟ او مى خواهد مطمئن شود كه اسب سالم به دست ما مى رسد. اسبها چيزى سر در نمى كادوش و مهتر با اسب در طويله كه در اطراف طبريا بود ماندند و آيزاك كه هيچوقت از ب آورد با نيكوليسون به تل آويو بازگشت .مرد انگليسى گفته بود كه مى خواهد يك هفته اى در اسرائيل بماند و از آيزاك پرسيده بود كه در زمانى كه دارد بهتر است از چه جاهايى ديدن كند؟ وقتى به شهر رسيدند ،آيزاك مهمانش را به يك رستوران مجلل دعوت كرد و آنجا بعد از اينكه جرعه اى شراب خنك نوشيدند ،دوباره موضوعى را كه از وقتى كه از قصر ديدن كرده بود آرامشش را به هم ريخته بود مطرح كرد. ببخشيد كه من باز موضوع تابلو را مطرح مى كنم ،ولى از وقتى كه آن را ديده ام شب ها خواب به چشمم نمى آيد .من مطمئنم كه زن توى عكس را مى شناسم. _ روياى گرترود؟ _ بله. _ چگونه اينقدر مطمئن هستى؟ _ او نامادرى من بود.
نيكوليسون بى حركت نشست ،با نگاهى يخ بسته به او خيره شد .انگار حرف هايى را كه لحظه اى قبل گفته شده بود نشنيده است. بالخره گفت :در موردش برايم تعريف كن. هنكا دومين همسر پدرم بود .بعد از جنگ از اين نوع ازدواج ها زياد اتفاق مى افتاده ،پدرم همهء خانوادهاش پدر و مادر ،برادران ،همسر و دو فرزندش را از دست داده بود .فقط موفق شده بود مرا نجات دهد .با هنكا در سال ١٩٤٦در اردوگاه مهاجران ،آشنا شده بود .آنها آشناهاى دور بودند .در يک شهر به دنيا آمده بودند .او هم همهء افراد خانواده اش را از دست داده بود .به غير از پدرم كسى را نداشت .آنها از دولت خانه اى متروک در يافو گرفتند و در آن سكنى كردند .هنكا مقدارى جواهرات داشت و پدرم با پول فروش آنها ،نجارى را با بابايوف كه از روز اول اقامت پدرم در اين سرزمين تا روز آخر زندگىاش دوست و همسايه اش بود ،باز كرد. _ تو با آنها زندگى مى كردى؟ _ نه. _ چرا؟ _ چون پول نداشتند ،مرا به كيبوتص فرستادند ،آنجا لاقل غذا پيدا مى شد. _ به مدرسه شبانه روزى؟ _ مى شود اسمش را اين هم گذاشت. _ طعنه آميز صحبت مى كنى. _ كيبوتص را دوست نداشتم. _ چرا به خانه برنگشتى؟ _ آنجا خانه نبود .فقط سقفى بالى سرشان بود و بس .هنكا هميشه ساكت و غمگين بود. _ و پدرت؟ او چطور بود؟ چه جور قيافه اى داشت؟ _ او يهودى چاق و كوتاه قد ،قوى و سيه چرده اى بود .شايد با يك زن ديگر ،موفق مى شد به زندگی اش سر و سامان بدهد. _ هنكا نوازندگى مى كرد؟ _ نوازندگى؟ _ آنا نيكوليسون نوازنده پيانو بود. _ نه ،او نوازندگى نمى كرد .او از ورم مفاصل رنج مى برد ،زمانى كه در اردوگاه مهاجران بود به آن دچار شده بود .پدرم از او مى خواست كه پيش دكتر برود ،به خودش برسد ولى او نمى خواست .او از نوزادها نگه دارى مى كرد ،يكى دو سال ازشان مراقبت مى كرد تا بزرگ مى شدند و به مهدكودك مى رفتند .پدر و مادر بچه
ها از اينكه ديگر احتياجى به او نداشتند ،خوشحال بودند .او مزد ناچيزى مى گرفت و احساس مسئوليت داشت، ولى در وجودش ذّره ای شادى نبود .بزرگ كردن بچه ها بدون شادى مضر است. _ چرا او به اين كار ادامه مى داد؟ _ چكار مى توانست بكند ،كار ديگرى بلد نبود. _ عكسش را داريد؟ _ نه .بعد از اينكه از سفر برگشتم دنبال عكسش گشتم ولى چيزی پيدا نكردم .عكس پدرم و خانواده اش را كه در هالكاست كشته شده اند دارم .خدا مى داند چطور موفق شده بود اين عكس ها را نجات دهد .ولى من مطمئنم كه اين همان زن است ،مطمئنم . _ من آنا را مى شناختم .او آناى ديگرى بود ،زيبا ،تابناك و پرشور بود. _ نازى ها اين كار را با او كردند. _ ولى آنايى كه من مى شناختم در زمان جنگ در انگلستان بود. _ پدرم مى گفت كه نازى ها خانوادهء هنكا را كشته اند و هيچ كسى را ندارد .او مى دانست ،نه؟ او بايد مى دانست. نيكوليسون شانه اش را بال انداخت :تو مى گويى كه اسمش هنكا بوده. _ من مطمئنم كه اين همان زن است. _ چه كسى جز تو او را مى شناخت؟ _ مى شناخت؟ هيچ كس او را نمى شناخت .حتى پدرم هم او را نمى شناخت .گفتم كه او آدمى بسته ،ساكت و تلخ بود. _ پدرت دوستانى هم داشت؟ _ بابايوف ،شريكش در نجارى ،دوستش بود .ولى وقتى در سفر بودم از دنيا رفت . طرف هاى عصر با هم به خانه بابايوف رفتند. نيسيم گفت :داشتم كاغذها را مرتب كردم و اين دو تا عكس پيدا كردم .يكى مال پدرت و ديگرى عكس مادرت است . او دو عكس كوچك با كناره هاى دندانه دار را كه براى چسباندن بر تصديق يا مدركى گرفته شده بود روى ميز گذاشت .هنكا درعكس هنوز جوان بود و بيشتر از آنچه كه آيزاك به ياد مى آورد به تابلو شبيه بود .موهايش هنوز سياه و پوستش صاف بود. _ بعد از فوت هنكا ،پدرت اين عكس ها را پيش پدرم گذاشت. _ او اين موضوع را به من نگفته بود.
_ پدرت؟ _ نه ،پدر تو. آيزاك هر دو عكس را برگرداند .پشت آنها چند سطر به هم چسبيده با حروف ريز نوشته شده بود. روى يكى نوشته بود :يهودا اورامسون ،فرزند تووا گيتل و شلومو زالمن و شوهر سارا اورامسون از خانواده كهن و پدر تووا -گيتل و مندل كه در آشويتس كشته شدند و شوهر حنا -آنا اورامسون قبل نيكوليسون .ختر منخم مندل و سارا ولدمن از خانواده اورامسون از دنزيگ .روى ديگرى نوشته بود :حنا-آنا اورامسون نيكوليسون سابق ،دختر منخم -مندل و سارا ولدمن از خانواده اورامسون از دنزيگ .اين عكس را به يادگارى به دوست و شريكم بابايوف مى دهم تا بعد از مرگم يادش فراموش نشود .امضا :يهودا اورامسون . نيسيم بابايوف گفت :من نمى دانم با اين عكس ها چكار كنم ،منظورم اين است كه حال كه پدرم نيست نمىدانم بايد با اين عكس ها چكار كنم .هر چه باشد عكس ها كه سنگ قبر نيستند .چكارشان كنم؟ نيكوليسون پرسيد :ديگر چه باقى مانده است؟ _ خانه شان در يافو مانده است .آنها وصيت كرده اند آن را به كنيسا ببخشند تا بعد از فوتشان برايشان َكديش)(١ بگويند و نجارى كه بين من و بابايوف تقسيم شده بود ومن سهمم را فروختم تا بتوانم آپولوى سياه را بخرم . بيوه بابايوف گفت :وقتى او را شناختم خيلى زيبا بود و بى اندازه غمگين .در تمام عمرم زنى به اين غمگينى نديده بودم. نيكوليسون از بابايوف پرسيد :ممكن است من اين عكس ها را بردارم؟ كپی شان را مى گيرم و اصل را برايتان پس مى فرستم. نيسيم بابايوف گفت :فكر مى كنم اشكالى نداشته باشد. آيزاك به نيسيم گفت :من ضمانت مى كنم كه عكس هاى اصلى برگردند. نيسيم گفت :من احساس مسئوليت مى كنم ،حس مى كنم كه اينها ميراث من هستند. وقتى كنار در ايستاده بودند ،نيسيم پرسيد :اين آقا كيست؟ _ او آنا را در جوانی مى شناخته است. _ نمى فهمم. _ من هم نمى فهمم. نيكوليسون مى خواست گردش و هواخورى كند ،آنها از راه خيابان بوگراشوف به طرف گردشگاه كنار دريا رفتند ،آنجا روى دو صندلى آبى نشستند و به دريا خيره شدند .بعد از مدتى سكوت ،آيزاك سوالى را كه آزارش مى داد مطرح كرد:
_ او يهودى بود؟ نيكوليسون آهى كشيد ،سينه اش را پر از هوا و صدايش را صاف كرد و گفت: من فكر مى كردم كه مسيحى لهستانى است .فقط هفتهء پيش مطلع شدم كه يهودى بوده است .در سال ١٩٣٦به اسپانيا رفته و عاشق آلفونسو اورتگا شده بود .پيانيست لهستانى و گاوباز اسپانيولى ،محبوب طبقات بالى جامعه بودند .در اين زوج چيزى وجود داشت كه تخيل نقاشان ،شاعران و موسيقيدانان را جذب خود مى كرد .بعد از اين كه آلفونسو كشته شد ،آنا از نوازندگى دست كشيد و پدرم او را به قصر دعوت كرد .آنها با هم ازدواج كردند و او دوباره به نوازندگى پرداخت. _ طبق قوانين مذهب ما تو يهودى هستى ،پسر مادر يهودى ،يهودى محسوب می شود. نيكوليسون خنده تلخى كرد ،دوباره درسكوت غمگينى فرو رفت .چراغ خيابان روى صورتش سايهء سياهى انداخته بود كه او را شبيه تابلوی شكسته مى كرد. _ او يك "مادِر يهودى") (٢نبود .در زمان جنگ از وقتى كه نوزاد بودم ،او مرتب درحال مسافرت از جايى به جاى ديگر و نواختن پيانو براى بال بردن روحيهء مردم و سربازها بود .او در تالرهاى مخروبه ،كليساها، پناهگاه ها و مهمانخانه ها مى نواخت و توسط قدرتى كه بر آن مسلط نبود كشيده مى شد .در پايان جنگ چمدان كوچكى برداشت ،خانه را ترك كرد و براى ابد ناپديد شد. _ چگونه اين كارش را توجيه كرده بود؟ _ توجيه نكرده بود .پدرم همسر ديگرى گرفت كه مرا بزرگ كرد ،لوييزا نيكوليسون .براى من لوييزا مادرم بوده و هست .در خانه ،دربارهء مادر واقعى ام حرف نمى زدند .پدرم او را تا روز مرگش دوست داشت .اين را هفتهء پيش مادربزرگم برايم تعريف كرد .بله او هنوز زنده است .در ابتدا به حرف آوردنش آسان نبود .به او نگفتم چرا اين سوال ها را مى پرسم تا شوكه نشود .برايم تعريف كرد كه در دو سال آخر جنگ جهانى ،كه تازه خبرهايى دربارهء قتل عام يهودى هاى اروپا ،وجود اردوگاه هاى كار اجبارى ومرگ و سرنوشت يهوديان لهستان مى رسيد ،آنا ديگر ننواخت و روز به روز از شدت غم ،عقلش را بيشتر از دست مى داد. او از اينكه نجات يافته بود احساس گناه مى كرد ،او بارها و بارها مى گفت :همه يهودی ها مثل مسيح هستند بايد آنها را از صليب پايين آورد و زخم هايشان را بوسيد .پدرم مى خواست كمكش كند ولى نمىتوانست .او از خانهء بزرگ ،درختان ،گل ها و سگ ها متنفر بود ،سرش را به ديوارها مى كوبيد و دلش مى خواست بميرد. مى گفت :چيز وحشتناكى در حال وقوع است .چيز وحشتناكى دارد اتفاق مى افتد .پدرم مى خواست او را به آسايشگاه روانى بفرستد ولى او مى گفت كه بايد همهء بشريت را به ديوانه خانه فرستاد و او تنها موجود متعادل دربين ماست .بالخره ظاهراً فهميده بود كه اگر بماند زندگى همهء ما را نابودخواهد كرد ،پس تصميم گرفت ما را ترك كند .او چمدان كوچكى حاوى لوازمى كه وقتى به خانهء ما آمده بود با خود آورده بود برداشت و يادداشت
كوتاهى گذاشت .بعد از اين همه سال تازه اين يادداشت را از مادربزرگم گرفتم .با خودم فكر كردم ،اگر به قصر نيامده بودى و باعث نمى شدى من از مادربزرگم راجع به مادرم بپرسم چه مى شد. _ در يادداشت چه نوشته شده بود؟ نيكوليسون تكه اى كاغذ تا شده از كيف چرمى اش بيرون آورد و با صداى بلند خواند: شما را ترك مى كنم .اين طورى هم براى شما بهتر است و هم براى من .دنبالم نگرديد .هميشه دوستتان خواهم داشت .آنا. دو مرد ساكت نشسته بودند و به كفى كه از اعماق تاريك دريا بيرون مى پاشيد نگاه مى كردند. آيزاك گفت :هنكا مىگفت كه در اين دنيا هيچ كس را ندارد. _ هرگز اين را نخواهيم فهميد .ضمنا ً ارثى هم باقى مانده است. _ چه ارثى؟ _ پولى كه وقتى ازدواج كردند پدرم به حسابش ريخته بود .هيچ كس نمى دانست چه بر سر او آمده و كسى تا به حال به اين پول دست نزده. _ پس حال مى دانند. _ من هرگز به اين پول دست نخواهم زد. _ چرا نه؟ _ او وجود مرا ناديده گرفت .مرا از زندگى اش پاك كرد .اين تويى كه وارثش هستى. _ من؟ _ بله. _ ابدًا. _ چرا؟ _ متوجه نشدى؟ _ چه چيز را؟ _ او مىخواسته كفاره بدهد. _ براى چه؟ _ براى اين كه طايفه اش را ترك كرده و گذاشته بميرند. _ ولى او چه كارى مى توانست بكند؟ _ هيچ. _ از تو مى خواهم كه اين پول را بردارى .تو وارث قانونى اش هستى.
_ تو پسرش هستى! _ مشيت الهى تو را به قصر نيكوليسون آورد. _ اتفاقا ً به همين خاطر .باوركن من از پول بدم نمى آيد ،ولى به اين پول نمى خواهم دست بزنم .نه او آن را خواسته و نه پدرم. _ پس اجازه مى دهى سهمت را از آپولوى سياه به تو هديه كنم؟ آيزاك زير خنده زد. _ آپولوى سياه! پاك فراموشش كرده بودم! اگر او نبود ما با هم ملقات نمى كرديم. _ خواهش مى كنم. _ ولى چرا؟ _ به عنوان هديه اى از برادر به برادر. آيزاك حس كرد كه بغض دارد گلويش را مى فشارد .وقتى آنا مرده بود ،احساس سبكى كرده بود .واقعا ً سبك شده بود .وجود افسرده اش كه با سنگينى در خانه قدم مى زد ،سايهء آزاردهنده اى بر كودكى اش انداخته بود .حال مى دانست كه پدرش از راز هنكا با خبر بوده است .هنكا مى خواست التيامى براى دردهاى پدرش باشد ولى در پايان اين پدرش بود كه به نوعى زندگى او را بهبود داده بود .حال بر مرگ هر دوى شان مىگريست .شايد اگر حقيقت را مى دانست مى توانست كمكشان كند .شايد. از جان نيكوليسون پرسيد :تو او را به ياد دارى؟ _ بله .من زن بسيار زيبايى را به ياد دارم ،كه نشسته و مى نوازد .همينطور پدرم را كه در گوشه تالر روى صندلى نشسته ،گوش مىدهد و صورتش از شادى مى درخشد .چهار سال بيشتر نداشتم و او را هرگز فراموش نمى كنم ،حتى بوى عطرش را به خاطر دارم .او زندگى را دوست داشت ،ولى زندگى او را دوست نداشت.
َ -١کديش – دعايی که برای آمرزش روح مردگان خوانده می شود. -٢مادر يهودی – اشاره به اين مسئله که مادران يهودی به دلسوزی و وابستگی بيش از اندازه به فرزندانشان معروفند.
اهرون َالموگ )(Aharon Almog اهرون َالموگ ،شاعر و داستان نويس اسرائيلى درسال ١٩٣٧در شهر تل آويو به دنيا آمد .خانواده اش از مهاجرين يمنى بودند كه در اوايل قرن نوزدهم به سرزمين مقدس مهاجرت كرده بودند .او پس از پايان تحصيلتش در دانشگاه تل آويو در رشتهء ادبيات ،به حرفهء دبيرى روى آورد .اولين اشعارش در سال ١٩٥١و اولين داستانش در سال ١٩٥٧انتشار يافت .وى تا به حال موفق به دريافت چند جايزهء ادبى از جمله جايزه ِبرِنر شده است. مجموعه هاى شعر :بهار غمگين در يهودا ) ،(١٩٥٦درود براسرائيل ) ،(١٩٧٢نماز مّيت براى يك فاحشه ) (١٩٨٣ داستان ها :روزهاى اول ) ،(١٩٦٤شبى كه صيونيسم ُمرد ) (١٩٨٩ مجموعه داستان :سگ سياه ) ،(١٩٧٤مادربزرگم را نخندانيد )(١٩٩٤ تا كنون دو تا از كتاب هاى الموگ به نام "توپ نقره اى" و "سفرهايم با الكس" به زبان هاى خارجى ترجمه شدهاست. داستان كوتاهى را كه مى خوانيد از كتاب" مادربزرگم را نخندانيد" انتخاب شده است.
داستان شوفار)(١
مادرم تابستانها هر پنج شنبه در حياط رخت مىشست .وقتى كه من و بچه ها كيف به دوش از مدرسه برمىگشتيم، برايش همانجا با ذوق و شوق و داد و فرياد ،هم صدا تعريف مى كرديم : امروز پرس اول ،نصف تخم مرغ با مايونز و پرس دوم شيربرنج خورديم و پرس سوم يعنى براى دسر ،كيك داشتيم .مادرم خوب به قصهء سه پرس غذاى ما گوش مىداد و از آن طرف بخارى كه از رختها بلند مىشد لبخند تلخ وشيرينى مى زد .من در ناهارخورى مدرسه ،اين رستوران زيبا و پربركت لذيذترين غذاهاى دوران كودكىام را خوردم .صبح ها در راه مدرسه ،به آرامى قدم مى زدم و غرق در فكر عجايب شگفت انگيز ناهارخورى مىشدم .رايحه اش را از دور حس مى كردم و سعى مى كردم حدس بزنم كاركنان ناهارخورى با آن روپوشهاى سفيدشان روى ميز چه جور خوراكى هايى خواهند گذاشت؟ بريده هاى نازك نان تازه ،سالد بادمجان با پيازداغ ،سوپ سبزى با لوبيا ،نصف تخم مرغ با مايونز .به اينجا كه مى رسيدم نفسم بند مى آمد و براى آرام كردن خود نفس عميقى مى كشيدم ،مايونز ،كلمه جادويى دوران كودكى من بود .آن زمان در اسرائيل مايونز چيز جديدى بود ،انقلبى ترين غذايى بود كه شكم گرسنه ام مى شناخت .با آن هيكل نحيف و لغرم ،سر كلس كسالت آور حساب مى نشستم ،به ارقام عجيب و غريبى كه معلم مىشدم و در خيالم به بشقاب كوچك روى ميز و دوست عزيزم نصف تخم مرغ با مىنوشت خيره ى روى تخته سياه ى مايونز كه درآن دورها انتظارم را مى كشيد ،فكر مى كردم. روزهاى جنگ جهانى دوم بود ،روزهايى سخت و تاريك .مدير مدرسه عادت داشت قبل از غذا براى بچهها در مورد مسائل روز از قبيل كشتى هاى مهاجران كه در تاريكى شب به ساحل رسيده بودند ،زمين هايى كه ِكِرن گو"خريده بود ،آبادى هايى كه در جليل احداث شده بود و غيره سخنرانى كند .آقاى َكيِِمت) (٢در صحراى "نِ ِ مدير پشت ميز مىايستاد و براى ما نطق مى كرد .ما هم ساكت مى نشستيم و با چشمان گرسنه به نصف تخم مرغ كه با آرامش در مايونز شناور بود نگاه مىكرديم . مدير وقتى مى ديد كه ما حرف هايش را با دقت چندانى دنبال نمى كنيم ،با زنگولهء كوچكى كه در دست داشت بيدارمان مى كرد ،تا باز چشمان خسته مان را برگردانيم و به روزنهء دهانش خيره شويم .ولى سخنرانى مدير فقط مختص رويدادهاى بزرگى كه در زندگيمان رخ مىداد نمىشد .او گاهى درسخنرانىاش به وقايع روزمره مدرسه
مثل شكستن شيشه ها ،خراب كردن ميز و صندلى ها ،انجام ندادن تكاليف و از اين قبيل مسائل كه در هر مدرسهء عادى پيدا مىشود مىپرداخت. آن وقت بود كه شاهد برگزارى مراسم جريمهء قبل از ناهار مىشديم .شاگردى كه درحال شيشه شكستن گير مىافتاد ،از پرس اصلى غذا محروم مى شد .كسى كه تكليفش را انجام نداده بود ،پرس وسطى را از دست مى داد و اگر شاگردى در آمدن به مدرسه تأخير مى كرد يا بعد از زنگ تفريح به موقع سر كلس نمىرفت مجبور بود از پرس سوم صرف نظركند .مدير مدرسه دستور مىداد غذاهاى تحريم شده را همراه با يك كف مرتب ،به بچه هاى ممتاز همان روز يا مهمانانى كه به مدرسه دعوت شده بودند ،بدهند و اگر چنين مواردى پيدا نمى شد ،فراش مدرسه و افراد خانواده اش برندهء غذاى بى صاحب مى شدند. بچه بودم و غرق درتخيلت ،با درخت ها و سنگ ها حرف مى زدم و در كنار ويترين هر مغازه اى كه توجهام را جلب مى كرد ميخكوب مىشدم .بدبختانه از آنجا كه گردش كنان به مدرسه مىرفتم و به موقع به زنگ نمىرسيدم، موارد زيادى پيش مى آمد كه نصف تخم مرغم را از من مىگرفتند و به شاگرد ديگرى كه به خوبى شعرى حفظ كرده ،مسئله اى حل كرده ،يا براى "كرن كيمت" پولى جمع كرده بود ،مىدادند .در چنين روزهايى دلشكسته و سرافكنده به خانه برمىگشتم ،در طول راه مابين حياط خانههاى بزرگ پرسه مى زدم ،از درخت هاى توت بال مى رفتم و با چشم گريان روياى انتقام مى ديدم .گاهى در تخيلتم مبالغه مى كردم و به آينده اى درخشان مى انديشيدم ،به روزى كه آقاى خودم بشوم و كسى نتواند نصف تخم مرغ با مايونزم را از من بگيرد. آن روزها هنوز جرأت نداشتم در بارهء يك تخم مرغ كامل فكر كنم . تابستان كه مىشد پدرم خودش را براى روزهاى توبه) (٣آماده مىكرد .او كه پيش نماز كنيساى محله مان بود، تمرين آواز مى كرد تا بتواند مزامير و قطعات زيباى سليحوت) (٤را با صداى خوش بخواند. به خاطر روزهاى توبه من تمام تابستان را درَجو عبادت و نماز و اشعار مذهبى مىگذراندم و وقتى همهء دوستانم مشغول فوتبال بودند ،يا به كنار دريا مىرفتند ،من بايد براى كمك به پدرم در مقابلش مىايستادم و به تفيليش)(٥ در قسمت هاى لزم -همان طور كه جماعت كنيسا به پيش نماز پاسخ مى دهند -پا سخ مى دادم .... در پايان تفيل پدرم شوفار كوچكى را كه در خانه داشت برمىداشت ،آن را دو دستى گرفته و به دهانش نزديك مى كرد ،لب هايش را به آن مى چسباند و گاه به صورت مقطع و گاه پيوسته در آن مىدميد. بعضى وقت ها همسايه هاى باليىمان از شدت صدا وحشت زده مىشدند ،يك بار كه اصلً فكر كرده بودند كه عرب هاى يافا دوباره شورش كرده اند و آمده اند تا قتل عاممان كنند ،بيچاره ها اسباب و اثاثيه شان را به دست گرفته و هراسان از پله ها پايين دويده بودند .هر بار ،پدرم شوفار را به آنها نشان داده و آرامشان مىكرد ،بعد دوباره در آن مىدميد و در و ديوار خانه را به لرزه مىانداخت.
اهرون َالموگ
وقتى ماه ِالول فرا مى رسيد .سال تحصيلى دوباره آغاز مى شد و از آنجا كه بايد صبح سحربا پدرم براى انجام مراسم سليحوت بيدار مىشدم ،هميشه خسته و كوفته به مدرسه مىرسيدم .يك روز صبح پدرم از من خواست ،كه سر راه مدرسه ،شوفار شاخ گوزن كنيساى محله يمنى ها را گرفته و برايش ببرم .اين شوفار بزرگ و با شكوه در عين حال كه صداى سنگين و رعب انگيزى داشت ،به خاطر دهانهء پهنش ،به آسانى قابل نواختن بود .پدرم شجره نامه اين شوفار را برايم تعريف كرده بود .مىدانستم كه آن را از شاخ قوچ كوه هاى يهودا ساختهاند و پدربزرگم آن را خريده و به كنيساى محله يمنى ها تقديم كردهاست . از اين كه با شوفار به مدرسه مىرفتم خوشحال بودم .پيش خودم تصور مى كردم كه چطور بچه ها با كنجكاوى و حسادت به من نگاه خواهند كرد .پدرم دستور داده بود كه شوفار را در كيفم پنهان كنم و تا به خانه برنگشتهام آن را به احدى نشان ندهم . مىزد .در خواب شوفار بزرگ محله يمنى آن شب تا صبح درخواب غلت مى زدم و صداى شوفار در گوشم زنگ ى مىرود تا مىديدم كه با ريش سفيدش كه در باد مى لرزيد به زيارت اورشليم ى ها و پدربزرگم ربى حييم صديق را ى شوفارى بيابد كه با نوايش ماشَيح) (٦را بياورد. از اتفاقاتى كه آن روز برايم افتاد چيز زيادى به خاطر ندارم .فقط به ياد دارم كه تمام صبح آن روز مثل ديوانهها سرگردان بودم و شوفار به دست در كوچه ها مى گشتم ،عابران مى ايستادند و با تعجب نگاهم مىكردند .دختر بچه اى با دست مرا به مادرش نشان داد و گفت " :مامان ببين! يه بچه با شوفار". درآن روز ماه الول خيلى دير به مدرسه رسيدم .مى دانستم موقع ناهار چه مجازاتى انتظارم رامى كشد ولى برايم مهم نبود .در مقابل شوفار پدربزرگم كه از شاخ گوزن سرزمين موريا ساخته شده ،يك پرس غذا چه ارزشى داشت؟ وقت ناهار شد .صداى زنگ مدرسه بچه ها را به سالن ناهارخورى دعوت كرد .دست به سينه در اطراف ميز نشستيم و مدير مدرسه با صداى بلند اعلم كرد" :با شاگردى كه دير به مدرسه بيايد چه مىكنيم؟" و بچه ها دسته جمعى جواب دادند" :از پرس دوم محرومش مى كنيم ". بدبختانه باز هم از نصف تخم مرغ با مايونز محروم شدم .از سر ميز بلند شدم ،به كلس رفتم و آن جا افسرده و غمگين نشستم .در حالى كه شكمم از گرسنگى غرغر مى كرد و صداى برخورد قاشق و چنگالها و ملچ ملوچ بچه ها درگوشم زنگ مى زد ،شوفار را از كيفم درآوردم و از شدت نااميدى كار عجيبى كردم :شوفار بزرگ را با دو دست بلند كردم و همان طورى كه پدرم را ديده بودم ،لب هايم را به آن چسباندم و باقدرت درآن دميدم .بچه ها با شنيدن صداى شوفار كه در سالن هاى خالى مدرسه پيچيده بود ،حسابى خودشان را باختند .با وحشت از جايشان پريدند و از ترس جانشان كه مبادا ديوارهاى مدرسه بر سرشان خراب شود پا به فرار گذاشتند .مدير كه او هم شوكه شده بود ،از جا برخاست و زنگوله اش را بى نتيجه براى آرام كردن آشوب تكان داد .كسى صداى
زنگوله را نمی شنيد و فراش مدرسه كه با جارويش آمده بود كه فرارى ها را دستگير كند ،مجبور شد زنگ بزرگ را به نشانهء تعطيل مدرسه به صدا درآورد. من با سرعت به طرف حياط مدرسه دويدم ولى كسى آنجا نبود .همه فرار كرده بودند يا به خانه هايشان برگشته بودند .در حياط متروك ،شوفار به دست پرسه زدم و بهت زده اطرافم را نگاه كردم .سكوت عجيبى حاكم بود انگار كه در اوج هياهوى يك روز عادى ،شبات) (٧نازل شده باشد . درخت هاى اكاليپتوس بى صدا در باد مى جنبيدند انگار كه دارند براى هم قصه مى گويند ،و من ،بى صدا در حالى كه شوفار بزرگ در دستم بود به خانه برگشتم.
-١شوفار :سازی بادی که معمولً از شاخ قوچ ساخته می شود و در بعضی مراسم مذهبی مثل سال نوی يهودی و روزهء کيپور نواخته می شود. ِ -٢کِرن َکيِمت :صندوق ملی که بودجهء آن از طريق جمع آوری اعانه از شهروندان تأمين می شود و هدف آن آباد سازی و توسعهء کشور است. -٣روزهای توبه :ده روز مابين روش هشانا )آغاز سال عبری( و روزهء کيپور -٤سليحوت :به معنای بخشايش است و به مراسمی اطلق می شود که از ابتدای ماه عبری الول به مدت چهل روز برگزار می شود و در آن يهوديان مومن طبق سنت هر بامداد قبل از طلوع آفتاب به کنيساها می روند و دعاهای خاصی را با آهنگ زيبايی برای آمرزش گناهان و طلب بخشش می خوانند. -٥تفيل :نماز ،دعا .برخی از نمازها به صورت جمعی برگزار می شود و جماعت نمازگزاران با نوای خاصی به دعاهای پيشنماز پاسخ می دهند. -٦ماشيح :ناجی موعود -٧شبات :شنبه .روز مقدس که طبق فرامين توراه کار کردن در آن ممنوع است.
َخنوخ ِلوين )(Chanoch Levin خنوخ لوين ) ١٩٩٩-١٩٤٣تل آويو( فارغ التحصيل رشتهء فلسفه و ادبيات از دانشگاه تل آويو ،يكى از بزرگترين نمايشنامه نويسان اسرائيل محسوب مى شود .او حدود پنجاه نمايشنامه نوشته كه تا به حال حدود سى و چهار تاى آنها به روى صحنه آمده است .كارهاى تئاترى او كه بيشتر آنها را خودش كارگردانى كرده ،شامل كمدى ،طنز و تراژدى مى شود .از لوين مجموعههايى از قطعات طنز ،داستان هاى كوتاه ،شعر و يك كتاب كودكان هم به چاپ رسيده است. لوين فعاليتهاى ادبى خود را با شاعرى آغاز كرد ،ولى توجه افكار عمومى وقتى به او جلب شد كه نمايش "تو ، من و جنگ بعدى" را در سال ١٩٦٨به صحنه آورد .اثر ديگرش "ملكهء حمام" كه كارى كاملً انقلبى محسوب مىشد بعد از جنگ شش روزه اعراب و اسرائيل به روى صحنه آمد و هنوز از آن به عنوان جنجال برانگيزترين نمايش تاريخ اسرائيل ياد مى شود. لوين نمايشنامه نويس ثابت "تئاتر كامرى" تلآويو بود ولى با تئاتر ملى اسرائيل "هبيما" هم همكارى داشت. كارهاى او در فستيوال هاى مختلف جهانى به نمايش درآمده اند و جوايز تئاترى متعددى در اسرائيل و خارج از كشور از آن او كردهاند. مقام لوين به عنوان بزرگترين نمايشنامه نويش اسرائيل در زمينه هجو و طنز غير قابل انكار است .در كارهايش طنز آشكار سياسى به ندرت قابل تشخيص است و بيشتر نمايش هايش به غم و اندوه زندگى و پستى هاى انسان مى پردازند .او را از اين لحاظ و از لحاظ طنز برنده اش در پردهبردارى از ستمگرىهاى بشر با جاناتان سويفت مقايسه كرده اند .از ديدگاه لوين ،در جايى كه عامل پيش برندهء انسان نيازهاى كور فيزيولوژيكى مى باشد، خوشبختى مفهوم مسخرهاى است .او در تمام كارهايش از هجو هاى واقع گرايانه گرفته تا افسانه هايى كه در بابل يا ترويا اتفاق مى افتند ،تماشاگر را با همان پارادوكس گيج كننده يعنى پوچى بنيادى موجوديت انسان روبرو مىكند.
خنوخ لوين
لوين نمايش خود به نام "تشييع جنازه" را در حالى كه دچار بيمارى سرطان شده و در بستر مرگ بود كارگردانى كرد .اين نمايش به پوچى زندگى افرادى مى پردازد كه همهء عمر ،خود را براى برخورد با مرگ آماده مى كنند ولى مرگ هميشه زودتر از موعد به سراغشان مىآيد و غافلگيرشان می کند. لوين انتخاب بازيگران براى آخرين نمايش خود به نام "نالن ها" را در آخرين روزهاى عمرش روى تخت بيمارستان انجام داد ولى شخص ديگرى آن را كارگردانى كرد .وقايع اين نمايش در بيمارستان روى مى دهد و به نظر مىرسد كه لوين هنوز روى يكى از تخت ها خوابيده و از بين ملفه ها به تماشاچى ها نگاه مى كند و بر پوچى غير قابل تحملى كه شاهدش هستند پوزخند مى زند .در اين نمايشنامه مىگويد: "عشق من ،اينجا تاريك است و خاك چشمانم را مى فشارد .نمى بينم چه كسى را در آغوش گرفتهاى و به او حرف هاى زيبايى مى زنى كه زمانى فقط مال من بودند و اكنون به او تعلق دارند". خنوخ لوين در سال ١٩٩٩در سن ٥٦سالگى در اثر بيمارى سرطان درگذشت. نمايشنامه ها :چيز ) ،(١٩٨٧تاجران لستيك) ،(١٩٨٨زجرهاى ايوب ) ،(١٩٨٨رنج زندگى) ،(١٩٩١فاحشهاى از اوهايو) ،(١٩٩٥تشييع جنازه) ،( ١٩٩٩سربازلغر )(١٩٩٩ داستان هاى كوتاه ،نثر ها و تصنيف ها :براى پرنده چه فرقى مىكند) ،(١٩٨٧ژيگولويى از كنگو) ،(١٩٩٤بيمار دائمى و معشوقه) ،(١٩٨٦مرد ايستاده پشت سر زن نشسته )(١٩٩٢ مجموعه اشعار :زندگى مردگان )(١٩٩٩ قطعه اى را كه مى خوانيد از كتاب " ژيگولويى از كنگو" انتخاب شده است.
پيشپش و قهرمان مشت زنی
پيشِپش و قهرمان مشت زنى
پيشِپش دزده ،هميشه از اين موضوع دل چركين بود كه چرا در ساعات كارش مردمى كه به آنها دستبرد مىزند خوابيده اند .ظاهراً اين طبيعت حرفه اش بود كه شب ها در خفا در اطاق هاى آدم هاى خفته بدون آن كه بتوانند بر كارش نظارت كنند كار كند و بايد از اين بابت خوشحال مىبود .هرچه باشد اصولً خواب ،وضعيت وحشتناكى است ،آدميزاد موقع خواب شديداً آسيب پذير است ،هوش و حواس ندارد و با قلبى پراضطراب ،خود را به دست تقدير مى سپارد .چه كسى می داند در خواب چه بليى برسرش خواهد آمد ،هر بچهء ضعيفى كه حمله اش را در بيدارى مى توانيم با يك نيمه اردنگى دفع كنيم ،وقتى خوابيم ،مىتواند مغزمان را با وسايل آشپزخانه يا يك اسباب بازى سنگين خرد كند .دنيا پر از بچه ها ،سگ ها ،زن ها و بيمارىهاست و چطور بدانيم به كى مى شود اعتماد كرد و به كى نمى شود .موقع خواب هميشه يك ترس بزرگ ،كه ترس هاى كوچكى دورهاش كرده اند ،ما را لگد كوب مى كند .به همين دليل اين وضعيت كه دزدها بيدار و دزدزده ها خوابند ،براى دزدها امتياز بزرگى محسوب مى شود . ولى پيشِپش با اين ديد به موضوع نگاه نمى كرد .او به خاطرحسادت دائمىاش مىديد كه چگونه در تلش هاى طاقت فرساى شبانه و ترس از به دام افتادنش ،در مقابل خليقی كه در تختشان استراحت مىكنند و در آرامش كورشان نفس مى كشند ،دارد رفته رفته تاب و توانش را از دست مىدهد) و در ضمن ،آدم وقتى مى خوابد ،ترس از خواب تركش مى كند و طورى مغرورانه رفتار مىكند كه انگار در وضعيت عالى و بى خطرى به سرمى برد و به طرز فجيعى آسيب پذيرنيست .اين جنبه متناقض و مضحك خواب است .اگر مىتوانستيم بخوابيم و در همان حال از خواب بترسيم ،شايد مىتوانستيم يك مشكل اساسى بشر را حل كنيم( . اخيراً پيشپش چنان از اين وضع ناراضى شده بود كه شب ها در محل سرقت مخصوصاً سر و صدا راه مىانداخت دهانهاى نيمه باز و غلت زدن هاى لوسشان از خواب بيدار كند .برايش مهم نبود اگر اين تا اهل خانه را با آن كار برايش حتى به قيمت شكست سرقت تمام شود .اولين كسى كه بيدار مىشد از جا مىپريد و مى پرسيد" :كى اونجاست ؟" و پيشپش يا فرار مى كرد ،يا اين كه به دست صاحب خانه شجاعى كه ازتخت بيرون پريده و بدن گرمش را توى تاريكى انداخته بود ،گير مى افتاد .دومين كسى هم كه از خواب مى پريد ،مى پرسيد" :كى اونجاست ؟" و با شنيدن جواب اولى "دزد ،دزد!" چراغ را روشن مىكرد .در اكثر موارد اگر پيشپش گير مىافتاد كتك زيادى نمى خورد ،چون آدمهايى كه تازه از خواب پريده بودند در اوج قدرتشان نبودند .او با زرنگى و
پيشپش و قهرمان مشت زنی
چاپلوسى التماسشان مىكرد كه رهايش كنند و پليس را صدا نزنند .چاپلوسى اش معمولً جّو خوبى ايجاد مى كرد و جماعت از خواب پريده را به خنده مىانداخت .خنده شان از ته دل بود ،چرا كه نه؟ هر چه باشد دزد را گرفته بودند و هيچ كس ضرر و زيانى نديده بود .بخصوص ،اولين كسى كه از سر و صدا بيدار شده بود بيشتر مىخنديد، چون هم از دستگيرى دزد خوشحال بود و هم از هوشياری خودش مغرور .او كه مست غرور و از همه بخشنده تر بود ،پيشنهاد مىكرد كه پيشپش را آزاد كنند و معمولً همين كار را هم مى كردند .اهل خانه به رختخوابشان برمىگشتند و خوابشان حتى مطبوع تر از قبل مىشد ،چرا كه چيزى از مال و منالشان كم نشده بود و زندگى شان با تجربهء جنايى هيجان انگيزى )درحالى كه آنها درسمت درست قانون بودند( غنى تر هم شده بود .اصولً كار قانونى كردن و در آغوش عدالت لم دادن ،كيف خاص خودش را دارد. زن هاى پير و كله شق و بداخلقى كه پيشپش را گير مىانداختند ،معمولً پليس را صدا مى كردند و پيشپش كه به مرور زمان فهميده بود كه نبايد ازخواب بيدارشان كند ،پيش آنها كارش را با موفقيت انجام مىداد و رزق و روزىاش از آنها تامين مىشد. در دل مى گفت":زن هاى احمق ،شما بد قلبيد ،چون فقيريد و فقيريد چون بد قلب هستيد ،دلم به حالتان مى سوزد" .ولى از اين زن ها سود زيادى عايد پيشپش نمىشد و از آنجا كه همچنان به بيدار كردن مردم ادامه مى داد، وضعيتش از لحاظ حرفه اى روز به روز وخيم تر مىشد .او نمى توانست بر احساس حسادت بچگانه ای كه هر بار با ديدن دزدزده های آرميده در لباس خواب به او دست مىداد ،غلبه كند. يك شب پيشپش طبق معمول از ناودان خانه اى بال رفت ،با خودش فكر كرد ،در حالى كه آب از ناودان پايين مىآيد ،او دارد از آن بال مى رود ،نمى توانست اين مقايسهء ساده و احمقانه را ،كه حاصل خود كم بينى بود از فكرش دور كند .در طبقهء بالى خانه پنجرهء كوچكى باز بود ،پيشپش بر لبهء پنجره ايستاد و به داخل اطاق نگاه كرد .پس از گذشت چند لحظه چشمانش اطاق كوچك و درهمى را تشخيص دادند كه با بى سليقگى چيده شده بود؛ اطاق مرد مجردى كه هر يك از زنهايى كه از آن مىگذرند بسته به سليقه شان اشيا تزيينى كوچكى در آن از خود به جا مى گذارند كه با يكديگر هماهنگى ندارند. تعدادى روزنامه روى زمين پخش شده بود و چند عكس كه از روزنامه ها بريده شده بودند به ديوار آويزان بود. مرد جوان و تنومندى با لباسهاى زير سفيد ،بدون رو انداز روى تخت خوابيده بود .او به يكى از آن خوابهاى خوب و عميقى فرو رفته بود كه قيافهء خفتگان را به فيلسوفان بزرگى كه انديشه هاى بزرگى در سر دارند شبيه مى كند .پيشپش مى دانست كه آدم هايی كه مشغول غذا خوردن يا خوابيدن هستند قيافهء عميقى به خود مى گيرند چون حقيقتا ً در اين اعمال خود عميق مى شوند .مردانى كه در توالت مى نشينند قيافهء رويايى يك شاعر را به خود مى گيرند ،چشمانشان به فضاى خالى خيره مى شود و لب هايشان كمى از هم باز مى ماند و اگر زنى با تمايلت هنرى آنها را دراين حالت ببيند احتمالً عاشقشان مى شود.
پيشپش بى صدا وارد اطاق شد ،با نگاهش دنبال جايى گشت كه اين مرد ممكن است پولهايش را پنهان كرده باشد. به شلوارى كه روى زمين افتاده بود نگاه كرد و سعى كرد قبل از اين كه كينهء هميشگىاش نسبت به مردم خوابيده در وجودش بيدار و مزاحم كارش بشود ،شلوار را از زمين بلند كند ،ولى موفق نشد .درست وقتى كه روى شلوار خم شد ،فهميد كه كينه وجودش را فرا گرفته و در چنگال آن اسير است .او با گردن خميده بالى شلوار ايستاد، در همين حال كينه و غضب داشت اعضاى بدنش را يكى پس از ديگرى تسخير مىكرد :من كه دراين شب خفقان آور تابستان ،با لباس هاى خيس ،با كله و ماسك دزدها ،از لوله ها بال مىروم ،و چشمانم را در تاريكى براى يافتن پول و مال ديگران) ديگران هميشه ديگران( خسته مى كنم ،من كه نوكر دربست نياز شديد خود به تجسس لباس ديگرانم ،بايد اينجا در مقابل مرد جوان و تنومندى كه سينه اش با هر نفسى بال و پايين مى رود )انگاركه تنفس امرى كامل طبيعى است ،نه عملى براى تداوم بدبختى( بايستم .مردى كه صورتش غرق آرامش است و به من اجازه مى دهد كه در اطرافش بگردم و شلوارش را باد بدهم درحالى كه خودش خواب موفقيت ،افتخار و زنان زيبا مى بيند! پيشپش ديگر نمىتوانست اين وضع را تحمل كند ،در حالى كه با هرقدمش هيكل مرد بزرگ تر مىشد به تخت نزديك شد ،پيشپش تازه داشت مى فهميد كه اين مرد به طور خارق العاده اى بزرگ ،قوى هيكل و عضلنى است .خشم پيشپش به خاطر نيروى زيادى كه اين مرد در خواب به دست مىآورد ،باز هم بيشتر شد. ناگهان لحظه اى فرارسيد كه براى پيشپش آشنا بود ،ميل شديدى براى بيداركردن مرد بر او مسلط و رفته رفته به يك اجبار تبديل شد ،ولى برترى دزد بيدار بر دزدزدهء خفته جزو اركان حرفهء دزدى است و اگر پيشپش از اين برترى چشم مىپوشيد ،خيانت بزرگى نسبت به حرفهء خود مرتكب شده بود .به همين خاطر طورى وانمود كرد كه انگار از لحاظ حرفه اى به اين نتيجه رسيده است كه چنين مردى حتما ً روى پولش مىخوابد و او بايد انگشتش را زير بدن مرد فرو كرده و آنجا را تجسس كند .بدين ترتيب مى توانست مرد را مثلً ناخواسته بيداركند .او انگشتش را سيخ كرد و آن را زير بدن مرد كه طاقباز خوابيده بود فرو كرد. مرد سرش را به سمت ديگر چرخاند و آه شيرينى از نهادش برآمد ،ولى پيشپش همچنان به انگشت فرو كردن ادامه داد" .همممم ؟" مرد در گذر باريك بين خواب و بيدارى صداى كوتاهى از خود درآورد و چشمانش را گشود .او در مقابلش سايهء تاريكى ديد و پيش از هرچيز دستش را دراز كرد تا آن را بگيرد .دست بال آمد وصورت پيشپش را لمس كرد ،چون جايى براى گرفتن در آن نيافت ،به سوى گردنش پايين رفت و وقتى به يقهء پيراهنش رسيد متوقف شد .مرد با دست ديگرش كليد چراغ خواب بالى سرش را فشارداد و اطاق روشن شد. پيشپش كه نيم خيز بالى سر مرد ايستاده و انگشتش هنوز زير بدن او بود ،از سويى از مزاحمتى كه براى خواب مرد ايجاد كرده بود احساس رضايت كرد و از سوى ديگر ترس برش داشت .با صداى آرامى گفت " :مزاحم شدم ؟" وبعد از مكث كوتاهى " :آره فكركنم ".و دوباره سكوت كوتاهى برقرارشد .سپس گفت " :خوب ،گير افتادم ". وبعد از مكث ديگرى " :ببخشيد ".او با آرامى انگشتش را از زيربدن مرد خلص كرد و گفت " :مرسى ".
پيشپش و قهرمان مشت زنی
حرف هاى مودبانهاش براى فرار از كتك گفته مى شدند .مرد ،يقه پيراهن پيشپش را رها نمى كرد ،ولى از سوى ديگر او را به سوى خود هم نمى كشيد و به نظر نمى آمد كه قصد زدن داشته باشد .ظاهراً هنوز خواب آلود بود و منتظر بود تا حواسش به جا بيايد و او را براى انجام عكس العمل مناسبى راهنمايى كند .پيشپش از ديد خودش بى صبرانه منتظر كتك بود ،چون از طرفى مى دانست كه اجتناب ناپذير است و بهتراست اين انتظار كشنده را كوتاه كند و از طرف ديگر حال از بابت اين كه مرد را از خواب بيدار كرده بود پشيمان و از خود بيزار شده بود و براى خود طلب مجازات مى كرد .انتظار كشيدن براى كتك به نوبه خود شكنجهء بسيارسختى است ،چون نمى دانيم چه شدتى خواهد داشت و علوه بر خوارى و حقارت ،باعث چه زيان هاى جسمى خواهد شد. در اين جور مواقع ما در منتهاى كنجكاوى انتظار مى كشيم و اميدواريم كه بدنمان صحيح و سالم بماند و كوچك ترين دردى حس نكنيم .آخ كه چقدر دلمان مى خواهد فقط در ناز و نعمت باشيم . پيشپش براى كوتاه كردن انتظار گفت " :دزد ".وبراى روشنتر شدن جريان ادامه داد" :خودمو مىگم ". پيشپش با نگاه دزدانه اى به اطراف ،فهميد كه بريده هاى روزنامه روى ديوار ،چيزى جز عكس هاى همان مردى كه روى تخت درازكشيده نيست .آن مرد در اين عكس ها در ميان رينگ بوكس با بالتنه لخت و شلوارى كوتاه به هوا مى پريد و دست هايش را با دستكش هاى چرمى تيره در هوا تكان مىداد .در تمام عكس ها رقيب مرد در حالى كه روى زمين افتاده ،يا با ناتوانى كامل به طناب رينگ تكيه داده يا سر گيجش را توى دست هايش گرفته بود ،ديده مىشد . پيشپش با خود فكر كرد ،خوب اين بار ،گير يك مشت زن حرفه اى افتاده ام .اين بار درست وحسابى خرد و خاكشيرم خواهند كرد .چنان مرا بتكانند كه تا به حال كسى را نتكانده باشند؛ اعضاى داخلی ام را چنان بجنبانند كه قلب و دل و روده و كبد و كليه در پايين شكمم جدا از رگ و ريشه شان روى هم بيفتند .بدن انسان ،اعضاى آسيب پذير ،فراوان دارد! بله ،اين بار دست عدالت به من سخت خواهد گرفت و من در اطراف اين دست تنومند ،درد كشيده و به خود خواهم پيچيد .درد كشيدن و كش و قوس خوردن در اطراف يك دست محكم و واقعى هم براى خودش عالمى دارد. پيشپش درخيال ،خود را ديد كه مثل پرهيزكارى كه اطراف قربانگاه مى گردد ،دور دست مشت زن مى پيچد و از فرط دردهاى جانفرسا و تمناى درونى برای ستايش دست ،فريادش به آسمان مى رود .اين همان دستى است كه من همه عمر به دنبال كتكش مى گشتم . مشت زن ،يقهء پيشپش را به آرامى به سوى خود كشيد و بدون هيچ زحمتى او را به خود نزديك كرد .راحتى انجام اين عمل توجه مشت زن را به قدرت خود و تسلطش بر زندگى دزد جلب كرد .او بالتنه اش را عقب كشيد، بالشش را به ديوار تكيه داد و نيم خيز شد .در زندگى ،بارها برايش پيش آمده بود كه خود را متكى به نفس،
پرقدرت و قادر به شكستن و كج كردن هرچه در اطرافش بود حس كرده بود .ولى اين بار نسبت به همهء دفعات گذشته خود را مطمئن تر مى يافت . او موقعيتى راحت تر از اين ،براى خرد كردن گردن كسى سراغ نداشت .مشت زن كه حال ديگر كاملً بيدار شده بود ،از گوشهء چشم ،نگاهى به كتف برنزه ،بازوى بلند و مچ و كف دست خود كرد ،تا نگاهش به صورت پيشپش افتاد .تفاوت عظيمى بين كتف او و صورت پيشپش وجود داشت كه اصلً به نفع صاحب صورت نبود، اين فقط اختلف رنگ برنزه قشنگ و آفتاب خورده پوست دست در مقابل رنگ پريده و لكه هاى قرمز گوشه به گوشه صورت پيشپش نبود ،بلكه بيشتر سادگى زيبا و شگفت انگيز كتف ،در مقابل ازدحام ملل آور اعضاى صورت -دماغ ،لب چشم ،پيشانى ،چانه و غيره -در سطحى كامل محدود بود؛ توده اى از مواد و اشكال ،كه دست طبيعت بر كله اى بی خاصيت و بدبو انباشته بود. مشت زن انقدر در مقابل صورت دزد احساس رضايت كرد كه باعث ضعفش شد و دستش كه يقهء دزد را گرفته بود از شدت ضعف روى تخت فرو افتاد .همان طور كه معمولً براى آدم هاى ذوق زده پيش مى آيد كه از فرط شادى فلج مى شوند ،آگاهى مشت زن از زور و قدرتش ناگهان او را سست و بى حال كرد .با صداى ضعيفى گفت " :برام يه ليوان شير از تو يخچال بيار" . پيشپش حتى لحظه اى مكث نكرد .او كه از اين که هنوز كتك نخورده بود خوشحال بود ،ترنم كنان به سوى آشپزخانه رفت و فوراً با ليوانى شير برگشت .مشت زن با دست هاى لرزان ،ليوان شير را به لبش نزديك كرد، لحظه اى به آن نگاه كرد و سپس ليوان را از لبش دور كرد و گفت " :نمى تونم بنوشم تو منو ضعيف مى كنى ". كمى شير از ليوان لرزان به روى تخت ريخت .پيشپش دستمالى از جيب درآورد و به سرعت روى لكه ماليد .اين كار را با شور و حرارت زيادى انجام داد ،چرا كه مىدانست دارد كار مثبتى مى كند. مشت زن گفت " :بسه ديگه ،تو منو ضعيف مى كنى" و ادامه داد" :يه ليوان شير سرد توى تختخواب ،تميز كردن تخت و حوش خدمتی ،همه چيز انقدرخوب و خوشاينده كه ديگه نمی تونم ادامه بدم ". مشت زن حس مىكرد كه چگونه راحتى و رضايت در روح و جسمش نفوذ كرده و دارد فلجش مى كند .با نگرانى به ليوان شيرى كه در دست داشت نگاه كرد ،آن را به دست پيشپش داد تا روى ميز كنار تخت بگذارد و انگار كه فعاليت زيادى كرده باشد ،دستش را در كنار بدنش پايين انداخت .به سنگينى -زبانش هم سست شده بود -رو به پيشپش كه بانگرانى رويش خم شده بود غريد: "ناكس ،از من يه مگس ساختى ......پس فردا مسابقات قهرمانيه ". پيشپش كه شادى رهايى از كتك از وجودش كامل محو شده بود و حال نگران بود كه مبادا اصلً كتك نخورد، نتوانست در مقابل حرف هاى مشت زن تاب بياورد .چطور است كه او )شخصًا( مردم را ضعيف مى كند؟ اگر او می تواند مردم را ضعيف مى كند ،اين توانايی ،پيشپش را به آدم باارزش و قدرتمندى تبديل مى كند و مسئوليتى
پيشپش و قهرمان مشت زنی
برگردنش مى اندازد .تحمل اين وضع ديگر غيرممكن است چون باعث دردسرهاى بعدى بسيارى مى شود. پيشپش حاضر است چيزهاى زيادى بردوش بكشد ولى بار مسئوليت ،يكى از آنها نيست .او بايد كارى كند تا به اين مشت زن بى نظير ،محصول دست فرزانهء طبيعت ،نيروهايش را برگرداند .اين مرد بايد پس فردا براى مقام قهرمانى مبارزه كند و بيم آن مى رود كه به خاطر پيشپش ببازد .احساس خودويرانگرى بر پيشپش مستولى شد چيزى نمانده بود اقدامى عجولنه بكند كه يادش آمد كه كسى آن اطراف نيست كه مشت زن را متوقف كند و او را از دستش نجات دهد ،چون با همهء اين ها پيشپش ته قلبش مىخواست زنده بماند. ولى اگر نه با خودكشى ،دست كم بايد به نوعى قضيه را جبران كند و قدرت مشت زن را به او برگرداند .پيشپش انگشتش را سيخ كرد ،آن را نزديك چشمان مشت زن گرفت و شروع به بازى با مژه هاى او كرد ،در همين حال از خود صداى مگس درآورد" :وززز....ززززز" او مكثى كرد ،خم شد ،از نزديك نگاهى به مشت زن كرد و ادامه داد" :وزززز....زززز" اين مزاحمت بچگانه دو سه دقيقه اى ادامه يافت .حال مشت زن كم كم داشت آشفته و خشم در وجودش بيدار مى شد .پيشپش هر چند لحظه يک بار توقف می كرد و به صورت مشت زن خيره مى شد تا ببيند چگونه خشمش هر دم شعله ورتر می شود و همراه با آن قدرتش رفته رفته به او باز مى گردد. در ابتدا ،مشت زن پلك هايش را به هم مى زد تا انگشت پيشپش را از خود دور كند ،ولى پيشپش دست نمىکشيد و باحرارت آدمى كه ايمان دارد به كسى خدمت مى كند به حركتش ادامه مى داد .بر عصبانيت مشت زن ،دم به دم افزوده مى شد و نيروى عظيمى بازوانش را فرا مى گرفت ،به حدى كه ناگهان دستش را با سرعت و قدرت دراز كرد و انگشت پيشپش را كه در مقابل چشمانش مى رقصيد گرفت و پيچاند .صداى نامطبوع شكستن چيزی شنيده شد و جيغ پيشپش به هوا رفت. دست مشت زن در كنارش سقوط كرد و سرش بر بالش افتاد .با باقيمانده نيروهايش گفت : "شكستن انگشت انقدر آسونه ،انقدر آسون كه از شدت ضعف ديگه نمی تونم تكون بخورم ،ديگه اميدى به من نيست" . پيشپش كه قيمت خيلى سنگينى براى نجات نيروى مشت زن پرداخته بود ،در اطراف انگشت شكسته اش چمباتمه زده بود و از درد مى ناليد .او با خود فكر كرد ،دستمزد من اين است؟ تا من بيايم همه نيروهايش را به او برگردانم ،او همه استخوان هايم را خرد خواهد كرد .من كه رفتم .از جانب من ،بگذار مدال قهرمانى را ببازد، اصلً بگذار تبديل به مستخدم رينگ بشود .پيشپش اغلب با احساس كم ترين دردى نفرتش را نسبت به خود فراموش مى كرد .او هم مثل همه مى خواست سالم و تندرست باشد؛ از خودگذشتگى بماند براى بعد از بهبودى . پيشپش روى لبه پنجره پريد ،با يك دست و دو پا خود را به لوله آب آويزان كرد .درابتدا قصد داشت بدون نگاه سر بخورد ،چون تمام وجودش به درد متمركز شده بود .ولى از سوى كردن به پشت سر يا گفتن كلمه اى تا پايين ُ
ديگر دلش مى خواست كمى از منظرهء مرد ضعيف و نااميِد روى تختخواب لذت ببرد .وقتى سرش را در زمينهء شب به سوى چهارچوب پنجره برگرداند ،صورت مشت زن و لب هايش را ديد كه به آرامى زمزمه مى كردند: "به همين آسونى ،به همين آسونى ......،من ديگه هرگز روى پام نخواهم ايستاد" . پيشپش مى خواست لحظات بيشترى از اين منظره لذت ببرد ،ولى بيهوده .او با انگشت شكسته اش كه در هوا سيخ شده بود ،يك نفس تا پايين لغزيد.
دوريت رابينيان )(Dorit Rabynian دوريت رابينيان درسال ١٩٧٢دركفرساوا يكى ازشهرهاى اسرائيل در خانواده اى ايرانى به دنيا آمد .اولين كتابش "كوچهء بادام ها در ُعمريجان" را در حالى كه تنها ٢١سال داشت ،براساس خاطرات مادربزرگش نوشت كه در سال ١٩٩٤به چاپ رسيد .اين كتاب ،دوريت جوان را به عنوان يكى از بهترين نويسندگان دهه معاصر اسرائيل به همه شناساند. اولين فيلمنامه اى كه دوريت نوشته است به نام " مرد شولى" درسال ١٩٩٧به يك فيلم تلويزيونى تبديل شد و جايزهء بهترين فيلم داستانى سال را از آكادمى فيلم اسرائيل دريافت كرد. دومين كتاب دوريت به نام "عروسى هاى ما" درسال ١٩٩٩به چاپ رسيد و موفقيت كتاب اول را كم و بيش تكرار كرد .داستان اين كتاب به ازدواج هاى دختران خانواده اى به نام عزيزيان ،سال هاى اشتياق و بى صبريشان و برخوردشان با اين واقعيت كه روياهايشان درباره آينده فرسنگ ها از حقيقت دور بوده است مى پردازد. هر دو كتاب دوريت به چند زبان زندهء دنيا ازجمله انگليسى ،آلمانى ،يونانى ،ايتاليائى ،هلندى و اسپانيائى ترجمه شده و نقدهاى بسيار مثبتى از آنها در معتبرترين نشريات ادبى جهان به چاپ رسيده و چند جايزهء بينالمللى را از آن او كرده است . قطعه اى را كه مى خوانيد از كتاب "كوچهء بادام ها در ُعمريجان" برگزيده شده است.
گوشواره هاى نازى
مقّدمه وقايع داستان در محلهء يهودياِن ده خيالى ُعمريجان نزديك به اصفهان در اوايل قرن بيستم روی مى دهد و در مركز آن دو دخترجوان قرار دارند .يكى فلوراى خنده رو و نازپرورده و ديگرى دخترعمويش نازى يتيم و زحمتكش. فلوراى پانزده ساله با پارچه فروش دوره گردى از بابلسر به نام شاهين ازدواج مى كند .شاهين كه يد طوليى در فريب دختران جوان دارد پس از اين كه فلورا باردار مى شود او را به بهانهء رفتن دنبال رزق و روزى ترك مى كند. نازى يازده ساله كه پدر و مادرش را از دست داده و در خانهء عمويش زندگى مى كند ،بى صبرانه منتظر است با پسرعمويش موسى كه از كودكى با او نامزد شده ازدواج كند. درآن شب نازى خواب ديد كه مريم خانم يك كپهء سبزى كهنه و زرد ،با ساقه هاى پلسيده جلويش ريخته است. وقتى بيدار شد و ديد كه تخت خواب فلورا خالى است ،حسابى تعجب كرد .بوى هندوانه اى كه فلورا بال آورده بود هنوز توى اطاق مى پيچيد و لباس لك شده اش روى فرش افتاده بود ،ولى لحاف و تشكش كاملً جمع و جور و مرتب بود. نازى ،پابرهنه به سوى مستراح دويد تا ادرار كند و ببيند آيا طى شب گذشته بالغ شده است يا نه؟ او در راه متوجه شد كه از فلورا خبری نيست و وقتى لباس زيرش را درآورد فهميد كه لكهء خونى هم در كار نيست .چند قطره اى از ادرار گرمى كه از ميان پاهايش جارى شده بود ،روى قوزك پايش كه مثل آرنجش تيز بود پاشيد و پاشنهء پاهايش را كه در هوا معلق بود تر كرد .نازی با خود زمزمه كرد : "پرهيز..پرهيز..پرهيز " تا به جن ها علمت بدهد كه نوزادهايشان را از جريان داغ ادرار دور كنند ،مبادا پوستشان بسوزد. وقتى نازى ،سرخورده به طرف اطاق برگشت ،پشت پهن موسى را ديد كه در گوشهء مهمانخانه روى فرش كاشى ،مثل تشكى تا خورده است .نازى در راه اطاق دخترها ،مأيوسانه با خود فكر كرد كه قضيه دارد
كش مىآيد ،موسى دارد هر روز بزرگ تر مىشود و ديگر براى او وقت خالى ندارد. نازى به ملفهء صاف شدهء فلورا و لحاف جمع و جور و مرتبش دست كشيد و سرديشان را با انگشتانش حس كرد .ظاهراً مدت زيادى است كه فلورا از خانه بيرون رفته ،فكر كرد كه حتما او تشك ها را روى هم چيده است. نازى ابتدا ،مثل هر صبح ديگر زمستان ،ذغال ها را در اجاق روشن كرد ،خاكسترها را از آن بيرون كشيد و در آتشى كه روشن كرده بود ميوهء كاج و پوست هندوانه گذاشت .او بعد از اينكه خود را كنار آتش گرم كرد ،سر چاه آب كه تقريبا يخ بسته بود رفت .وقتى برگشت سماور را پر كرد و تخم مرغ ،لوبيا ،حريره و نان درست كرد. بعد از اين كه چربى گندى ته ديگ ها را با كاكل ذرت سابيد ،از تاريكى مطبخ دود زده بيرون آمد و كف خانه را جارو زد .بعد جسد شب پره ها و موهاى فلورا را كه از ناراحتى كنده شده و به گلوله هاى گرد و خاك چهار گوشهء خانه و كرك فرش ها پيوسته بودند به كوچه ريخت. نازى صداى موشى را شنيد كه به كوچه فرار مى كرد ،روى پنجه هاى پايش بلند شد و پنجره اى را كه از قدش بلندتر بود باز كرد .هواى سردى به فضاى گرفته خانه نفوذ كرد .نازى نفس عميقى كشيد و به پرنده تنهايى كه روى نوك شاخهء درخت بادام مى خواند و برف پارو كن هايى كه مثل او سحرخيز بودند و داشتند برف بام ها را پارو مى كردند نگاه كرد. نازى پس از مرگ پدر و مادرش ،هر روز ،هنوز آفتاب نزده ،از خواب برمىخاست و فوراً مشغول انجام كارهاى خانه مى شد ،ولى فقط بوى نان جوى كه در ساعات ديرتر صبح مى پخت بر خواب فلورا غلبه و او را از جايش بلند مى كرد .فلورا قبل از اين كه صورتش را دربشكه آب بشويد ،درحالى كه هنوز خواب هايى كه ديده بود از چشمان نيمه بسته اش آويزان بودند ،شير داغش را مى نوشيد و نان تازهاى را كه نازى برايش آورده بود نيش مى كشيد. فلورا با وجود دلتنگى هايش براى شاهين هنوز زياد مى خوابيد ولى نااميدى ،خوابش را سبك تر كرده بود .فلورا با هر سر و صداى شستن ديگى كه نازى راه مىانداخت ،غر و لندى مى كرد و غلتى مى زد .او حتى به تركيب كردن ادويهء تند هم اعتراض می کرد ،چرا كه بوى لعنتى آن آزارش مى داد ،اثر دود اسپند را از بين مى برد و آرامشش را سلب مى كرد. طعم حسادت ،كه از وقتى نازى به خانهء عمويش آورده شده بود ،غريب و گس نوك زبانش ايستاده بود ،ديشب گلويش را مثل ادرار داغ روى پوست بچه جن ها سوزانده بود .او سعى كرد اين طعم تلخ را با آب دهان قورت بدهد و ياد ناپديد شدن مرموز فلورا را از مغزش دور كند. وقتى كه به آرامى شانه هاى موسى و پدرش را تكان داد تا بيدارشان كند ،كلمه اى راجع به تخت خالى دختر عمويش نگفت ،پس از آن هم كه هر دو لباس پوشيده و شسته و ُرفته نشستند تا چايى را كه برايشان ريخته بود بنوشند ،سكوت كرد .مثل هر صبح به تصوير خود در عمق استكان چاى ،قبل از اين كه آن را به موسى بدهد،
خيره شد و طبق سفارش سلطان خانم تمام خطوط چهرهء خود را در آن خوب مرور كرد تا عشقشان محفوظ بماند .او حتى وقتى كنارشان نشست و موهاى بلندش را بافت و آنها برگ هاى سوزنى خوشبوى كاج را از استكانشان در آوردند و باقى چاى را سر كشيدند ،از فلورا اسم نبرد و چيزى از ناپديد شدنش نگفت. موسى كنار در ايستاد و درحالى كه كله آلمد لبه پهنى كه بوى سرزمين هاى آن سوى درياچه مازندران را مى داد در دست داشت ،به صورت كوچك نازى ،چانهء باريك و گونه هاى استخوانى اش كه مثل قطرههاى آبى بودند كه وارونه مى چكند نگاه كرد .نازى با نگاه افكنده به او علمت داد كه در وسط پاهايش هنوزهيچ خبرى نيست .به نظرش مى آمد كه جوش هاى صورتش هر روز بيشتر مى شوند .وقتى موسى پرسيد كه آيا امروز به بازار خواهد آمد و سرى به قصابى خواهد زد ،نازى جواب داد كه شايد طرف هاى ظهر سری بزند و به "شهناز تميزى" فكر كرد. چشمان نازى از پنجره موسى و پدرش را كه در كوچه دور مى شدند دنبال كرد و با تأسف ديد كه بدن قوى موسى از همين اول صبح چقدر خميده شده است .آنها با وجود اين كه مغازهء قصابى خانواده را با پشت كار و امانت دارى اداره مى كردند ،كار و كاسبى شان به خوبى روح ا ،قصاب يهودى كه در همسايگى شان مغازه داشت نبود .خانوادهء پدرموسى تا چهار پشت قصاب بودند ،ولى فاميلى عجيب رطوريان كه به معنى پسرشيردوش بود، مشتری های زيادى را فرارى مى داد .آنها مى گفتند كه مرغ مغازهء قصاب غير يهودى را بر مرغ مغازهء قصاب يهودى كه اسمش آلوده به شير ترشيده است ترجيح مىدهند(١). قيمت مرغ هايى كه قصاب هاى خانواده مى فروختند در هر نسل كاهش مى يافت و اين فقط فقراى ده بودند كه هر دو هفته مرغ پيرى از آنها مى خريدند .زن هايشان از گوشت چرب آن براى يك هفته آبگوشت درست مى كردند و مرغ را در پارچهء نازكى مى پيچيدند تا به غذاهايشان رمق بدهد. آنها در باقی ايام هفته در ازای چند پشيز ،پوست ودنبه مى خريدند ،چربىاش را با فلفل و زيره روى ذغال مىگذاشتند ،آن را روى نان مىماليدند و به خورد بچه هايشان مىدادند. فقط جلوى پدر و برادر فلورا بود كه آبرودارى نمىكردند و به فقرشان معترف مى شدند .آنها گرسنگىشان را از همسايه ها پنهان مىكردند و حتى وقتى كه سر سفره به جز نان و چاى نبود ،خود را سير و پر جلوه مىدادند .زن ها ديگ هاى آب را روى اجاق مى گذاشتند و در آنها برگ شويد مى ريختند تا زن هاى همسايه فكر كنند كه دارند خورشت مى پزند ،و وقتى بچه ها براى غذا گريه مى كردند ،دسته هاون را در هاون خالى مى كوبيدند تا همسايه ها صدايش را بشنوند و فكر كنند كه دارند براى ناهار گوشت مىكوبند .در سال قحطى ،همهء زن هاى ده هوا مى كوبيدند و از همهء اجاق ها بوى خورشت خيالى بلند مى شد. وقتى موسى و پدرش در پشت خانه هاى كوچه ناپديد شدند ،نازى با عجله موهاى بافته اش را باز كرد و روى شانه هايش ريخت .جعبهء آرايش فلورا را باز كرد و به خود پودر زد .سه قطره عطر گل سرخ به گردن و سه
قطرهء ديگر به صورتش ماليد .با انگشتان بى تجربه اش كه بيشتر به پركردن شكم مرغ و كره گرفتن عادت داشتند تا به آرايش كردن ،پلك هايش را رنگ كرد .او همه را با عجله انجام داد مبادا مريم خانم بيدار شود و رسوايىاش را ببيند .در نور ضعيفى كه از پنجره مىتابيد ،آينه قيافه اش را مبهم و رنگ پريده نشان مى داد ،ولى وقتى به نور اجاق نزديك شد ديد كه صورتش مثل زن هايى كه جلوى در فاحشه خانهء "ممو" مى ايستادند ،جلوى مردها به نشيمنشان مى زدند و از كيفيتش تعريف مى كردند ،رنگ شدهاست .نازى شست هايش را با آب دهان خيس كرد و به صورتش كشيد ولى رنگ ها روى صورتش ماليده شدند و آن را زشت كردند .تصويرش درآينه خودش را ترساند ،ولى هنوز مصمم بود كه تاحد ممكن بزرگسال جلوه كند. نازى دو تا از لباس هاى گلدار فلورا را اندازه گرفت ،بعد آنها را در آورد و برهنه و عرق ريزان در اطاق ايستاد .آخر سر تصميم گرفت لباس ابريشمى را كه شاهين شب عروسى براى زنش دوخته بود بپوشد .نازى گوشه هاى لباس را گره زد تا به زمين كشيده نشود و كفش هاى پاشنه بلند فلورا را به پا كرد .ولى از آنجا كه برايش گشاد بودند و صداى پاشنه شان درخانه مى پيچيد ،آنها را درآورد و به جايشان كفش هاى پارچهاى ساده خودش را پوشيد كه كاملً زير دامن لباسش گم می شدند .نازى چارقدش را گره زد ،دزدكى نگاهى به مادربزرگش كه در گهواره خوابيده بود انداخت و درحالى كه دنبالهء دامن سفيدش را روى ِگل ها مى كشيد به كوچه رفت. بادهاى تند اول زمستان شلقش مى زدند ،تكانش مى دادند ،لباسش را باد مى كردند و چيزى نمانده بود كه به زمينش بزنند .نازى كه هميشه مستقيم و با احتياط قدم برمى داشت انگار كه كسى برايش روى زمين خط كشيده است ،مثل مست ها تلوتلو مى خورد .او دست هايش را محكم به دو طرف بدنش چسبانده بود ،نه به خاطر سرما، بلكه از ترس اينكه دامن لباسش بال برود و كفش هاى ساده پارچهاىاش از زير آنها پيدا شود .با وجود اينكه صبح زود بود و او كوچه پس كوچه ها را براى عبور انتخاب كرده بود ،نگاههاى متعجب ،انفجارهاى خنده و فريادهاى تمسخرآميز همه جا بدرقه اش مى كردند. كارگرهاى جوان كه فكركردند دختر تازه اى كشف كرده اند ،مثل زنبور وزوزكنان به او نزديك شدند .آنها وقتى كه فهميدند اين همان نازيچى رطوريان است كه مثل كولى ها لباس پوشيده ،شادى شان چند برابر شد ،دنبالش افتادند و مثل پشه ها مزاحمش شدند .نازى دلش مى خواست با دست لهشان كند ،ولى پشه ها رفته رفته زياد و به دستهء بزرگى تبديل شدند .در پس كوچه ها ،بچه ها سعى مى كردند گوشه هاى لباس كثيفش را بگيرند و چند بارى باعث لغزيدنش شدند .بالخره دامن لباسش را كه گل آلود و سنگين شده بود جمع كرد و كفش هاى پارچه ای اش را به همه نشان داد .سپس دوان دوان با پشت خميده از محله خارج شد .پاره لباس هايى كه در باد مىرقصيدند به نظرش مثل آدم هاى بىتنى مىآمدند كه در تعقيبش هستند.
وقتى نازى به خانهء مل حسن رسيد ،شكل و قيافهء مسخره اش حسابى باعث خندهء نوكرها شد ،يكى از آنها با دهان بى دندانش پرسيد" :چى شده نازيچى؟ ميخواى بچه يتيم مسلمونا بشى؟ " وقتى نازی گفت كه بايد هر چه زودتر با مل صحبت كند ،به او گفتند كه مل يك هفته اى است كه به شهر مقدس قم سفر كرده و زودتر از فردا برنمى گردد. نازى چسبيده به ديوار خانه هايى كه به باغشان متصل بودند به خانهء كدخدا كه در آن سر ده ُعمريجان بود رفت. او مثل مادر حامله اش ديوارهاى اطراف ده را دور زد و قلبش از ترس لرزيد. هر دو زنهاى كدخدا دم در ايستاده بودند ،يكى درشت و يكى ريز و هر دو ترشرو و بداخلق بودند .وقتى نازى خواست وارد شود و با شوهرشان حرف بزند و حاضر نشد بگويد چه چيزى از او مى خواهد ،زن ريز نقش با دسته جارو هولش داد و زن درشت هيكل تا دم دروازه دنبالش دويد و سرش داد زد كه ديگر حق ندارد با لباس فاحشه ها پايش را در خانهء يك مرد محترم مسلمان بگذارد. تا اينكه نازى راهش را نالن وگريان به سوى مسجد كنار بازار پيدا كند ،در تمام ده شايع شده بود كه جنها نازيچى رطوريان را تبديل به كبوتر سفيدى كرده اند كه قادر به پرواز نيست. بازار پر از مردم سبد به دست بود ،كشاورزان بر سر قاطرهاى حامل ميوه و سبزى داد و فرياد مى كردند، گوسفندها با چشمان آرامشان مى رفتند تا ذبح شوند ،سگ ها بر سر تكه اى استخوان با هم دعوا مىكردند و گربه ها توى انبوه آشغال ها وول مى خوردند .كدو تنبل هاى بزرگ ،كلم هاى سفيد به شكل جمجمه آدم ،خيارها و هويج هايى به بلندى كارد قصاب ها روى پيشخوان ها تلنبارشده بودند .بوى حريرهء حبوبات و برنج كه در تمام طول شب به همش زده بودند در هوا پيچيده بود و كارگران را به صبحانه دعوت مى كرد .تخم مرغ هاى سفتى كه توى حريره پخته شده بودند با رنگ قهوه اى شان از ميان آن آشكار بودند .قطعات پنير و لبوى داغ و تازه در گوشه و كنار ميدان بلعيده مى شد .همه با ترس و لرز از نوزاد جن زده و دو آلتهء "ممو" حرف مى زدند و از مرگش اظهار رضايت مى كردند و ابرهاى بخار از دهانشان به هواى سرد جارى بود. گنبد مسجد مثل شكم نوزاد كاملى كه شمشيرى درنافش فرو كرده باشند گرد بود و ابرهاى سفيد و سبك كه باد به سرعت تكانشان مىداد در بالى آن در پرواز بودند .درخت هاى نخل ،نازى را به سمت در ورودى راهنمايى كردند .درحياط مسجد دو مرد جلويش را گرفتند و او ناله و زارى كنان به آنها گفت كه بايد مل جعفر را ببيند چون فقط او است كه مى تواند نجاتش دهد .بالخره دل مردها به حال نازى سوخت و قبول كردند او را پيش مل جعفر ببرند به اين شرط كه چادر كهنه و بزرگى را كه از جنس پشم شتر بود به سر كند .اين اولين بار بود كه نازى داخل مسجد را با آن قوس هاى بلند ،فرش ها و كاشىهاى آبى روى ديوارها مى ديد .او در اطاق جنبى كوچكى منتظر مل شد و وقتى صدايش كردند كه نزدش برود تمام بدنش شروع به لرزيدن كرد.
وقتى نازى وارد اطاق شد مل غرق در كتاب هايش بود .او عباى سياهى پوشيده و بر سرش عمامه سفيدى به شكل سر تخم مرغ گذاشته بود .لباس عروسى گل و گشاد فلورا خيس و گل آلود و صورت نازى آغشته به انواع رنگ ها بود .بوى سنگين عرق پير زنهاى غريبه که در چادر خاك گرفته به جا مانده بود ،بر بوى عطر گل سرخ غلبه ميكرد .نازى به پيرمرد تعظيم بلندى كرد ،سلمى گفت و چارقدش را از سر برداشت تا موها و گوش هايش كه از خجالت سرخ شده بود نمايان شدند .شانه هايش را طورى بال كشيده بود كه انگار دسته اى كبوتر روى آن نشسته اند. مل سرش را از روى كتاب ها بلند كرد و با تعجب به دخترك يهودى كه مثل يك جوجه مقابلش ايستاده بود نگاه كرد .او مهر نماز و تسبيح كهربايىاش را در كنارش گذاشت و كنجكاو و مردد به ريشهاى خاكسترىاش دست كشيد .بعد به آرامى در كاسه ای مسى آب ريخت ،دستش را در آن خيس كرد و روى پيشانى ،دماغ و پاهاى برهنه اش كشيد. نازى هرگز اين مرد را نديده بود .ولى به خاطر آورد كه هر بار كه دست در دماغش مى كرد مريم خانم مىگفت اگر بس نكند دماغش مثل دماغ مل جعفر گنده خواهد شد .وقتى مل سرش را از روى كاسهء آب طاهر بلند كرد، دماغ ترسناكش با عينك روى آن نمايان شد و از پشت عدسى هاى ضخيم عينك ،چشمان تيزبينش كه قادر بودند الفباى انگليسى را بخوانند و دست خط اجنه را كشف رمز كنند برق زد. پير مرد پرسيد ":بله ،دختر خانم ،از من چى مى خواى؟" و نازى از مليمت صدايش تعجب كرد. نازى آهسته گفت " :قربان ،اومدم ازتون خواهش كنم كه كمكم كنين .من نازيچى يتيم "..... و چشمانش را روى نوك كفش هاى پارچه اى خيسش پايين انداخت. مل فرياد زد" :چى ؟ من اينجورى نمى تونم صداتو بشنوم ،بيا نزديك شو و محكم حرف بزن ،نترس ،بيا جلو دخترخانم ،بيا ".نازى وقتى به او نزديك شد پشيمان شد كه چرا كفش هاى پاشنه دار را نپوشيده ،چون احساس مى كرد قدش از هميشه كوتاهتر است .او در كنار پاى مرد زانو زد و در همان حال پاهايش در تار و پود فرشى كه روى آن نقش شيرهايى بافته شده بود كه گلوى آهو ها را با دندانشان مىدريدند فرو رفت .دماغ بزرگ مل بال رفت و بالى سر نازی پهن شد ،پوستش پر از نقطه هاى ريز سياه بود. " دختر خانم بفرمايين ،يه چيزى بخورين" .و به او انارهايى را كه در بشقابی مسى چيده و رويشان بادام و پسته ريخته شده بود تعارف كرد .دخترك شروع به لرزيدن كرد ،و چشمانش از روى پنجره به طرف در و از در به طرف پنجره مىدويدند .گردنش روى محور ،مثل پرنده اى ترسان تكان مى خورد و قطره هاى آبى رنگ اشك روى صورت لغرش خط مى انداختند. با صداى نازكى گفت " :آقا ،فقط شما مى تونين كمكم كنين " .يادش آمد كه بايد پشتش را صاف و گردنش را بلند كند تا مل فكر كند كه او از سنش بزرگ تر است.
"محكم ،محكم دخترم ،من صداتو نمى شنوم ،من به قول معروف ديگه پير خر شدم و گوشام مثل سابق نمىشنوه و تو دختر بچه يهودى ها هستى و لب و دهنت كوچيكه .چند سالته؟" مل چانهاش را با مهربانى بال آورد و از ميان ريش هايش لبخند دلنشينى زد. نازى با عجله گفت " :من دوازده سالمه ،به خدا قسم ،آقا بميرم اگه دروغ بگم" .و دستش را به علمت قسم خوردن به سينه مسطحش زد. مرد آهى كشيد و پيشانىاش را چين داد ،دماغش درازتر و چشمانش جمع شدند .صداى ضربهء مهرههاى تسبيح با ضربه هاى باران بر پنجره مخلوط شدند .نازى پس از مدتى سكوت با لكنت زبان برايش دربارهء خانواده اش، موسى ،مريم خانم و قولى كه زن عمويش به مادر مرحومش داده بود تعريف كرد. همينطور از مردمى گفت كه پشت سر او و موسى حرف مى زدند و آخر جملتش را بلعيد تا جمله هاى تازهاى را شروع كند .چشمان پيرمرد از ترديد به هم مى خورد و جملتى كه نازى در راه با خودش تكرار كرده بود به راحتى به زبانش نمىآمدند. وقتى كه مردمك هاى چشم مل به كلى در پلك هاى پرمويش ناپديد شدند ،نازى فكر كرد كه او خوابش برده .دلش مى خواست كتف های مل را بگيرد و تكان دهد ،دماغش را بكشد و آنقدر درگوش هايش فرياد بزند تا بيدار شود، چون نازى به كمكش احتياج دارد ،چون او هم دلش بچه و هندوانه مى خواهد ،چون اگر حرف هايش را نشنود شهناز تميزى و قانون هاى جديد شاه موسى را از او خواهند گرفت و او تنها خواهد ماند ،تنهاى تنهاى تنها. نازى مى دانست كه قبل از قانون هاى رضا شاه ،دخترها در شكم مادر نامزد شده و قبل از قاعدگى اول حامله مى شدند .قبرستان ها پر از دختر بچه هايى بود كه سر زا رفته و كنار قبر كوچك بچه هايشان دفن شده بودند. وزير بهدارى در اولين اطلعيه اش اعلم كرده بود كه دختر ها فقط در صورتى كه بلوغشان ثابت شود مى توانند عروسى كنند .وقتى مشاوران شاه فهميدند كه كارمندان و سربازانش نمى توانند وسط پاهاى همه دخترهاى مملكت را بررسى كنند ،اطلعيه دوم با اين تصحيح صادر شد كه سن ازدواج به دوازده سال محدود مى شود و تنها در صورتى مجاز است كه دختر بالغ شده باشد .نازى هنوز دوازده سال نداشت و همه مى دانستند كه هنوز قاعده هم نشده است .او شنيده بود كه مى شود مل حسن و كدخدا را با پول و طل خريد تا اجازهء ازدواج خلف قانون را بدهند ،ولى دربارهء مل جعفر شنيده بود كه مردم نچ نچ كنان مى گفتند كه او سخت گير و درستكار است و به اين راحتى ها نمى شود از راه به درش كرد. " و شما به قول معروف زن شده اى؟" .مل كه حال چشمانش را باز كرده بود ،نازى را غافلگير كرد .نازى چند بارى پلك زد و ساكت شد ،انگار دارد جوابش را مىسنجد .سكوتش به درازا كشيد و پيرمرد به ريشش دستى زد انگار او هم مى خواهد آن را درازتر كند.
در سال هاى اول اجراى قانون هنوز متخلفينى پيدا مى شدند كه دخترانشان را درخفا شوهر مىدادند و براى آن كه حاملگى شان فاش نشود دختر حامله را نه ماه درخانه نگاه مى داشتند تا اين كه صداى شيونش از پشت در بسته شنيده مى شد .ماماها عليرغم اين باورقديمى كه هر كس موقع درد زايمان توى آفتاب ننشيند ،درست مثل همان زنهايى كه به جاى زير شوهرشان ،روى او مى خوابند ،با سختى و زجر بچه هاى كله شق و دمدمى مزاج خواهد زاييد ،ديگر زائو را موقع درد زايمان توى حياط نمى بردند .در اين ميان ماماهايى هم پيدا مىشدند كه به جاى نور آفتاب ،كترىآبگرم زير نشيمن زائو مىگذاشتند. پدرهايى كه دستگير مىشدند براى صد روز به زندان فرستاده مىشدند ،ولى عروسى باطل نمى شد .فقط شهادت دو زن غريبه كه قاعدگى دختر را با چشمان خودشان ديده بودند ،مى توانست پدر را از زندان آزاد كند. مل معنى سكوت نازى را فهميد و پرسيد ":متوجهم ،و تو اين موسى رو ،به قول معروف دوست دارى؟" "آقا اون تو خون منه ،اون حق نداره با كس ديگه اى عروسى كنه ،قول دادن .اون جون و عمرمه .آقا توخون "..... "پس زندگى تو چى ميشه؟ ببين چقدر ريزه ميزه اى ،تو با اين جثه چطورى مى تونى بزايى؟ ببين چقدر ضعيفو لجونى؟ مگه هيچى نمى خورى؟ اسمت نازيه ،آره ؟ راستى هم كه ظريف َمريف و نازنازى هستى .دخترم ، من اگه مى تونستم حاضر بودم باقى عمرمو بابت يه روز از بچگيم بدم ،اونوقت تو مى خواى بچگى تو بدى بابت چى؟ موى سفيد؟ موى سفيد و نگاه غمگينو دخترجون ،تو بازار نمى خرن؛ جوونى رو بابتش ميدن ،بچگى رو .پس حال چكار كنيم؟ به قول معروف ،زمان كار خودشو مى كنه ،تو رو تبديل به زن مى كنه .يكى دو سال صبر كن يه كمى بزرگ تر بشى اون وقت به اميد خدا".... "-آقا شما نمى فهمين ،من الن بايد يه كارى بكنم ،اون تو خون " ....باز هم سعى كرد ،ولی كلمات مثل ذغال داغ در دهانش بودند. مل صدايش را بلند كرد" :دختر جون آخه قانونى هست ،من به قول معروف نمى تونم اجازه بدم كه اونو زير پا بذارن " .او با چشمان بسته به حرف زدن ادامه داد ،مثل اينكه ديگر حاضر نبود كلمه اى بشنود. نازى هم ديگر نمى شنيد .او وسط حرف مل پريد و از گلويش صداى فرياد بلند و مأيوسانه اى بلند شد. "-ولى اون توى خون منه ،جون و عمرمه ،وقت مى گذره و مردم پشت سرمون حرف هاى خيلى بدى مىزنن".... نازى زير گريه زد ،چون حس كرد كه ديگر لبخند مليح و چشم هاى مهربان مل را از دست داده و صورت مل در هم رفته است .نازى ديگر به او نگاه نكرد ،به سقف چشم دوخت و با داد و فرياد حرف هايى درباره شرف و آبرو رديف كرد .سر و صدايش از اطاق بيرون رفت و مردهاى آشفته را كه مى خواستند مل جعفر را از شر غوغايى كه اين دخترك يهودى به راه انداخته بود خلص كنند از حياط مسجد سراسيمه به داخل كشاند .نازى به
داد و فريادش ادامه داد ،سر پا ايستاد و چادر از كتفش افتاد .بشقاب مسى برگشت و بادام ها و پسته ها زير كفش هايش كه به زمين مى كوبيد خرد شدند. اگر نازى لحظه اى خود دارى كرده بود ،اشك ها را ازچشمانش پاك كرده و به صورت مل نگاه كرده بود ،مى ديد كه چطور دل پيرمرد نرم شده است .ولى اطاق پر از آدم هاى عصبانى ،شده بود و صبر نازى به سر آمده بود .او چارقدش را به سر كشيد ،قبل از اينكه زير باران ريزى كه با وجود آفتاب بر پنجره ها مىنواخت برود، انگشت هايش لحظهاى با ماهى هاى طليى كه به گوش هايش آويزان بود برخورد كردند .گوشواره ها صداى مليمى به گوش رساندند .نازى ماهى ها را گرفت و با قدرت دمشان را كشيد. حلقه هاى گوشواره كه سال ها پيش مريم خانم با دوز و كلك توى سوراخ هاى گوشش فرو كرده بود لله هاى گوش را بريدند و آنها را از وسط نصف كردند .خون از ميان گوشت چنان با شادى فواره زد كه انگار مدت ها منتظر اين لحظه بوده است .گوش ها بر سر اين كه كدامشان خون بيشترى روى لباس گل و گشاد عروس مى ريزند رقابت مى كردند .صورت نازى از شدت درد خرد شد .ديد كه قطره هاى درشت روى فرش مى افتند و از تن آهو هايى كه شيرها گوشتشان را مى درند خون مى ريزد .مردهايى كه بازوهايش را گرفته بودند ،تا او را بيرون بياندازند هول شدند و رهايش كردند .نازى گوشواره هاى خيسش را كف دست مل كه آشفته از جاى خود برخاسته بود گذاشت و انگشتان او را روى آنها بست .فك مل از ترس پايين افتاده و چشم هايش از حدقه درآمده بودند ،نازى بالخره مستقيم به آنها خيره شد و خواهش كرد كه حال ،در ازاى گوشواره ها ،آرزويش را برآورده سازد و به او اجازه بدهد با پسرعمويش موسى عروسى كند.
-١اشاره به قانون مذهبی که خوردن همزمان گوشت و فرآورده های شيری يا نگهداری آنها در کنار يکديگر را منع می کند.
ِاتگارِكِرت )(Etgar Keret اتگاركرت در سال ١٩٦٧در شهر تل آويو به دنيا آمد .اولين مجموعهء داستان هاى كوتاهش به نام لولهها"درسال ١٩٩٢منتشرشد و در سال ١٩٩٣جايزهء اول فستيوال تئاتر عكا را دريافت كرد. " فيلم كوتاه او "ملكهء دل سرخ" كه در سال ١٩٩٦نوشت و كارگردانى كرد برنده چندين جايزهء بين المللى از جمله جايزهء بهترين فيلم فستيوال مونيخ شد .فيلم ديگرى كه بر اساس يكى از داستان هاى كوتاهش ساخته شده بود ،جايزهء بهترين فيلم نقاشى متحرك MTVآمريكا را درسال ١٩٩٨از آن خود كرد. كرت براى سريال هاى كمدى تلويزيون فيلم نامه مى نويسد و در دانشگاه تل آويو فيلم سازى تدريس مى كند .او نويسندهها ،ما بين نسل جوان اسرائيل است و توانسته ذهنيت آنها را به خوبى بيان كند. ه بدون شك محبوب ترين داستانهاى كوتاهش تا به حال بيش از صد هزار جلد به فروش رفته و بيش از ٤٠فيلم كوتاه ن از دو مجموعهء اول براساس آنها تهيه شده است . ازكتاب هايش :مجموعه داستان "لوله ها" )" ،( ١٩٩٢دلتنگى هايم براى كيسينجر") ، (١٩٩٣رمان "كمپ تابستانى كنلر" ،داستان كودك "بابا با سيرك فراركرد") (١٩٩٩و مجموعه داستان "ماه ارزان" يا "من او" كه يكى از پرفروش ترين كتاب هاى سال ٢٠٠٢بود. سه داستان كوتاهى را كه با نام های "نيت های خير" " ،تپلی" و "چقدر خوش" مىخوانيد از كتاب هاى "دلتنگى هايم براى كيسينجر" و" من او" انتخاب شده است.
نّيت هاى خير
پاكت نامهء ضخيمى در صندوق پست انتظارم را مى كشيد .آن را بازكردم و پول ها را شمردم .داخل پاكت يادداشتى شامل اسم هدف ،جايى كه بتوانم پيدايش كنم و عكس پاسپورتى اش بود .فحش دادم .نمى دانم چرا ،من حرفه اى هستم و يك حرفه اى نبايد اينگونه رفتار كند ،ولى فحش ،ناخواسته از دهانم در رفت .لزم نبود اسمش را بخوانم ،از روى عكس او را شناختم .گريس ،پاتريك گريس .برندهء جايزهء صلح نوبل .يك آدم خوب .شايد تنها آدم خوبى كه من در تمام عمرم شناختم ،به احتمال زياد بهترين آدم دنيا. من با پاتريك گريس فقط يك بار ملقات كردم ،آن هم در يتيم خانه اى در آتلنتا .آنجا با ما مثل حيوانات رفتار مى كردند ،تمام سال در كثافت غلت مى خورديم ،به ما به زور كمى غذا مى دادند و اگر كسى دهان باز مى كرد، شلق مى خورد .خيلى وقت ها هم وقتى دهانت بسته مى ماند شلق مى خوردى. روزى كه قرار بود گريس بيايد ،ما را شستند ،هم ما را و هم آن كثافتخانه را كه اسمش را يتيم خانه گذاشته بودند. قبل از اينكه او وارد شود ،مدير راهنمايى مان كرد" :هر كى اعتراض كنه ،كتك مفصلى مىخوره ".ما هم به اندازه كافى از او كتك خورده بوديم كه بدانيم شوخى نمى كند .وقتى گريس وارد اطاقمان شد ،همه مثل بّره ساكت شديم .گريس سعى كرد با ما حرف بزند ،ولى چندان جوابى نشنيد .هر بچهاى كه هديه اش را مى گرفت تشكرى مى كرد و به طرف تختش برمى گشت . من اسباب نشانه گيرى هديه گرفتم .وقتى تشكر كردم ،او دستش را به طرف صورتم دراز كرد .خودم را جمع كردم ،فكر كردم مى خواهد سيلی بزند .گريس به آرامى موهايم را از روى صورتم كنار زد و بدون آنكه حرفى بزند پيراهنم را بال كشيد .آن موقع ها خيلى دهانم را باز مى كردم ،گريس مى توانست اين را از روى وضعيت پشتم بفهمد.درابتدا ساكت شد ،بعد چند بار اسم مسيح را تكرار كرد .بالخره پيراهنم را پايين آورد و مرا بغل كرد. وقتى بغلم كرد به من قول داد كه ديگر كسى روى من دست بلند نخواهد كرد .من ،البته كه حرفش را باور نكردم. مردم بيخودى به كسى محبت نمى كنند ،آن موقع همه چيز به نظرم نوعى كلك مى آمد .مى ترسيدم كه در يك چشم به هم زدن كمربندش را در بياورد و شلقم بزند .در تمام مدتى كه بغلم كرده بود ،فقط دلم مى خواست كه برود .او رفت و عصر همان روز مدير و همه پرسنل را عوض كردند .از آن به بعد ديگر كسى دست روى من بلند نكرد.
ديگر پاتريك گريس را نديدم ولى درباره اش در روزنامه ها زياد مىخواندم .دربارهء آدم هايى كه كمكشان كرده بود و كارهاى خيرى كه انجام مى داد .او مرد خوبى بود ،شايد بهترين مرد دنيا .تنها آدمى بود كه در اين دنياى كثيف ،حق بر گردنم داشت و من تا دو ساعت ديگر بايد او را مى ديدم و گلوله اى درمغزش خالى مى كردم. من سى و يك سالهام و در طى دوران كار ىام تا به حال بيست و نه قرار داد بسته و همه را به انجام رسانده ام . بيست و شش تا از آنها را در همان ضربه اول .من هيچوقت سعى نمى كنم آدم هايى را كه مى كشم درك كنم .هيچ وقت نمى پرسم چرا؟ كار ،كار است ،و همانطور كه گفتم من حرفه اى هستم .اسمم خوب در رفته و در حرفهء من خوشنامی تنها چيزى است كه اهميت دارد. چرا كه در شغل ما نمى شود در روزنامه ها تبليغ كرد يا به صاحبان كارت هاى اعتبارى تخفيف داد .تنها چيزى كه مشترى ها را جلب مىكند اطمينان از اين است كه كار انجام خواهد شد .به همين خاطر هميشه دقت مى كردم كه هيچ سفارشى را باطل نكنم .كسى كه سابقهء مرا بررسى كند ،فقط مشتری هاى راضى خواهد يافت .مشترى هاى راضى و اجساد. اطاقى رو به خيابان ،درست مقابل رستوران اجاره كردم .به صاحبخانه گفتم كه باقى وسايلم روز دوشنبه مى رسد ،و براى دو ماه بيعانه دادم .تا زمان رسيدنش ،نيم ساعتى وقت داشتم .اسلحه را سر هم و دوربين مادون قرمز را تنظيم كردم .هنوز بيست و شش دقيقه وقت داشتم. سيگارى روشن كردم .سعى كردم به چيزى فكر نكنم .سيگار تمام شد ،ته سيگار را به گوشهء اطاق پرت كردم . چه كسى مى خواهد چنين آدمى را بكشد؟ فقط خود شيطان يا يك ديوانه .من گريس را مىشناسم ،وقتى بچه بودم او مرا بغل كرده ،ولى كار ،كار است .اگر يك بار به احساساتت اجازهء دخالت بدهى ،ديگر كارت تمام است .از فرش گوشهء اطاق دود بلند شد .از جا بلند شدم و ته سيگار را له كردم .هجده دقيقه ديگر ،هجده دقيقه ديگر و همين .سعى كردم دربارهء فوتبال فكر كنم ،دربارهء دان مارينو ،دربارهء فاحشهء كنار خيابان چهل و دوم كه روى صندلى جلويى ماشين زانو مى زند .سعى كردم به هيچ چيز فكر نكنم . او به موقع رسيد ،او را از پشت سر از روى طرز راه رفتنش و موهايش كه به شانه هايش مى رسيد تشخيص دادم .روى يكى از صندلى هاى بيرون رستوران ،در روشن ترين جاها نشست ،طورى كه صورتش مستقيما ً به طرف من بود .زاويه عالى و فاصله مناسب بود .مى توانستم اين گلوله را با چشمان بسته شليك كنم .نقطه قرمزنشانه گيرى با انحراف كمى به سمت چپ ،روى شقيقه اش افتاده بود .آن را كمى به سمت راست كشيدم و نفسم را حبس كردم . در همين لحظه پيرمردى بى خانمان ،با همهء زندگىاش كه داخل يك ساك بود ،از آنجا رد شد ،شهر پر از اين جور آدم ها است .در پياده روى كنار خيابان ،دسته يكى از ساك هايش پاره شد .ساك روى زمين افتاد و همه جور آت و آشغال از آن روى پياده رو غلطيد .ديدم كه بدن گريس آرام نيست ،يك نوع تشنج در گوشه لبش ديده
مىشد ،فورا بلند شد تا كمك كند .او زانو زد و همهء روزنامه ها و جعبه هاى خالى كنسرو را به داخل ساك برگرداند .نشانه در تمام اين مدت بر او قفل مانده بود .حال ديگر صورتش مال من بود .نقطهء قرمز نشانه گيرى مثل يك خال هندى در وسط پيشانی اش شناور بود .اين صورت مال من بود و وقتى به پيرمرد خنديد ،صورتش واقعا ً مثل نقاشى هاى آدم هاى مقدس روى ديواركليسا نورانى شد .نگاهم را از روى نشانه برداشتم .به انگشتم كه روى ماشه بود نگاه كردم .اين كار را نخواهد كرد ،نمى توانم خودم را گول بزنم ،انگشتم اين كار را نخواهد كرد .اسلحه را قفل كردم ،گلنگدن را كشيدم و فشنگ را خارج كردم . اسلحه ام را توى چمدان گذاشتم و به طرف رستوران رفتم .اين در اصل ديگر يك اسلحه نبود ،دوباره تبديل به پنج قطعهء بى ضرر شده بود .روبه روى گريس نشستم و قهوه سفارش دادم .او فوراً مرا شناخت .آخرين بار كه مرا ديده بود يازده ساله بودم ،ولى او بدون هيچ مشكلى مرا شناخت .او حتى اسمم را به خاطر داشت .پاكت را با پول روى ميز گذاشتم و به او گفتم كه يك نفر مرا اجير كرده كه او را بكشم. سعى كردم خودم را خونسرد نشان بدهم ،وانمود كنم كه فكر انجام قتل حتى لحظه اى هم به ذهنم خطور نكرده است. گريس لبخندى زد و گفت كه قضيه را مىداند،كه او پاكت را فرستاده و مىخواهد بميرد .اعتراف مى كنم كه از جوابش يکه خوردم .زبانم به لكنت افتاد .گفتم چرا؟ پرسيدم آيا دچار بيمارى لعلجى شده؟ خنديد و گفت ": بيمارى؟ تقريبا ً ".بعد از آن دوباره آن تشنج گوشهء لبش كه از پنجره ديده بودم نمايان شد و شروع به صحبت كرد" :من از بچگى بيمارم .با وجود اينكه نشانه هاى بارزى داشت ،هيچ كس سعى نكرد آن را درمان كند. هميشه اسباب بازى هايم را به بچه هاى ديگر مى دادم .هرگز دروغ نگفتم ،هرگز دزدى نكردم .حتى موقع كتك كارى هاى توى حياط مدرسه هيچوقت وسوسه نشدم عكسالعمل نشان بدهم ،هميشه طرف ديگر صورتم را براى سيلى جلو مى آوردم .خوش قلبى افراطى من با گذشت سال ها بدتر شد ،ولى هيچ كس نمى خواست كمك كند .اگر مث ً ل ،به طرز افراطى بد بودم ،مرا فوراً پيش روانشناس مى بردند و سعى مى كردند جلويم را بگيرند .ولى وقتى خوب هستى چى؟ براى جامعه خيلى راحت است كه نيازهاى خود را به قيمت تحسين كردن و چند آفرين و باريكل گفتن تأمين كند .من به سقوط خود ادامه دادم .اين روزها ديگر نمى توانم غذا بخورم بدون اين كه بعد از گاز اول دنبال كسى بگردم كه از خودم گرسنه تر باشد تا غذايم را به او بدهم .شب ها نميتوانم بخوابم .چطور می شود حتى به خوابيدن فكر كرد ،وقتى در چند مترى خانه ات در نيويورك آدم ها روى نيمكت خيابان ها از سرما يخ مى زنند ". تشنج دوباره به گوشه لبش بازگشت ،همهء بدنش مى لرزيد" .من ديگر نمی توانم به اين صورت ادامه بدهم، بدون خواب ،بدون غذا ،بدون عشق .وقتى در اطرافت اين همه رنج هست ،چه وقتى براى عشق باقى مىماند؟ اين يك كابوس است .ببين ،من هيچ وقت نخواستم اين طور باشم .اين مثل جن زدگى است ،با اين تفاوت كه به جاى
شيطان ،فرشته بر وجودت مسلط مى شود .لعنتى ،دست كم اگر اين شيطان بود ،كسى تا به حال كارم را تمام كرده بود ،ولى به اين صورت؟ " گريس آه كوتاهى كشيد و چشمانش را بست .بعد ادامه داد: "گوش كن ،همهء پول اينجاست ،برش دار .برو روى يك بالكن يا پشت بام و تمامش كن .من نمی توانم اين كار را با خودم بكنم ،و هر روز قضيه دارد برايم سخت تر مى شود .براى من همين پول فرستادن و اين صحبت ها، خيلى طاقت فرساست ،خيلى .مطمئن نيستم كه ديگر قدرتش را داشته باشم دوباره اين كار را بكنم .خواهش مى كنم تمامش كن ،التماس مى كنم ". به او نگاه كردم ،به صورت زجر كشيده اش ،درست مثل مسيح مصلوب ،خود مسيح .هيچ نگفتم نمى دانستم چه بگويم .من معمولً هميشه جمله درست را توى آستينم دارم ،فرق نمى كند طرفم كه باشد ،كشيشى كه اعتراف مى شنود ،فاحشه اى كه در بار نشسته ،يا مامور . FBIولى با او؟ با او دوباره همان بچهء ترسان يتيم خانه شده بودم كه در مقابل هر حركت ناگهانى خودش را جمع مى كرد .او آدم خوبى بود ،بهترين آدم ها ،من هيچوقت نمىتوانستم او را بكشم .فايده اى نداشت ،انگشتم واقعا ً خم نمى شد .بالخره زير لب گفتم " :متأسفم آقاى گريس ، من واقعا ".......... او لبخند زد" :تو واقعا ً نمى توانى مرا بكشى .عيبى ندارد ،تو اوليش نيستى ،می دانى ،دو تاى ديگر هم قبل از تو پاكت را به من برگردانده اند ،ظاهراً اين هم قسمتى از نفرين است .فقط در مورد تو با توجه به يتيمخانه و ساير قضايا ،پيش خودم اميدوار بودم كه بتوانى به نوعى جبران بكنى ". در حالى كه اشك درچشمانم جمع شده بود ،زير لب گفتم " :متأسفم آقاى گريس ،اگر مى توانستم ".... گفت " :عيبى ندارد .دركت مى كنم .مهم نيست .صورت حساب را ول كن ".وقتى اسكناس را در دستم ديد پوزخند زد و گفت " :من حساب مى كنم ،با من بحث نكن .من آخر ناچارم حساب كنم ،تو مىدانى كه اين يك جور مرض است". اسكناس چروك خورده را به جيبم برگرداندم .تشكر كردم و رفتم .بعد از چند قدمى صدايم كرد ،اسلحه را فراموش كرده بودم. برگشتم و آن را برداشتم ،زير لب فحش دادم .مثل يك آماتور رفتار كرده بودم . سه روز بعد از آن در دالس به يك سناتور شليك كردم ،تيراندازى مشكلى بود ،فاصلهء دويست ياردى ،نيم تنه، باد هم مى وزيد .او قبل از آنكه به زمين بخورد ،تمام کرده بود.
تپلى
جا خوردم؟ البته كه جا خوردم .تو با يه دختر ميرى بيرون .قرار اول ،قراردوم ،اين ور رستوران ،اون ور سينما ،و هميشه در طى روز .بعد شروع مى كنين با هم خوابيدن ،رابطهء جنسى تون حرف نداره ،احساس هم كم كم از راه مى رسه .اون وقت يه روز دختره گريه كنون مياد سراغت و تو بغلش مى كنى ،آرومش مى كنى، بهت مىگه كه ديگه اينجورى نمى تونه ادامه بده ،كه يه رازى داره ،نه يه راز الكى بلکه يه چيز تاريك ،يه نفرين ، يه چيزى كه هميشه مى خواسته بهت بگه ولى جرأتشو نداشته .همين چيز ،مثل دو ُتن بار رو دوشش سنگينی ميكنه .حتما ً بايد بهت بگه ،ولى مى دونه كه وقتى رازشو فاش كنه ،ولش مى كنى ،حقم دارى .درست بعد از اين حرف دوباره ميزنه زيرگريه .تو ميگى " :من ولت نمى كنم باور كن ،من دوستت دارم ". شايد تو ظاهراً كمى آشفته به نظر بياى ،ولى واقعا ً آشفته نيستى ،اگرم باشى بيشتر به خاطر گريه هاشه ،تا به خاطر رازش .تجربه بهت ياد داده كه اكثر رازهايى كه هر دفعه باعث داغون شدن زن ها مى شه ،چيزى بيشتر از خوابيدن با حيوانات ،با افراد خانواده يا با كسى كه بابتش بهشون پول داده نيست .هميشه زن ها آخر سر ميگن " :من يه فاحشه ام ".و تو بغلشون مى كنى و ميگى " :نه تو نيستى ،تو نيستى" .يا اگه بازم به گريه ادامه بدن ميگى " :هيسسسسسسسسس " .... دختره اصرار مى كنه " :واقعا چيز خيلى وحشتناكيه ".انگار ،آرامش تو رو كه انقدرسعى مى كنى ازش پنهون كنى حس كرده .تو بهش مىگى " :وقتى تو دلت ميگى شايد به نظرت وحشتناك بياد ،ولى اين به خاطر برگشت صداست ،همون لحظه اى كه بريزيش بيرون مى بينى كه به اون بدى ها هم كه فكر مى كردى نيست ".و اون تقريباً حرفتو باور مى كنه ،مكثى مى كنه و مى گه " :اگه بهت بگم كه من شب ها تبديل به يه مرد چاق و پشمالو و بدون گردن ،با يه انگشتر طل روى انگشت كوچيكم مى شم ،بازم منو دوست خواهى داشت ؟" و تو جواب مى دى ":مسّلمه ".چون چى ديگه مى تونى بگى ،نه ؟ اون فقط داره امتحانت مى كنه ببينه واقعا بى قيد و شرط دوستش دارى ،و تو هميشه از اين جور امتحان ها سر بلند بيرون اومدى . جداً وقتى اينو بهش مى گى ،مثل موم نرم مى شه و با هم وسط سالن مى خوابين .بعدش همين جورى تو بغل هم مى مونين ،اون گريه مىكنه ،چون سبك شده ،تو هم گريه مى كنى ولى نمى دونى چرا. و اون اين بار مثل هميشه پا نمى شه بره خونه .شبو پيش تو مى مونه .تو توى رختخواب بيدار مى مونى ،به هيكل قشنگش نگاه مى كنى ،به غروب آفتاب ،به ماه كه معلوم نيست يه دفعه از كجا پيداش شده ،و به نور نقره اى كه تنشو لمس مىكنه و موهاشو كه روى پشتش افتاده نوازش مى كنى .
در عرض كمتر از پنج دقيقه كنار خودت روى تخت يه مرد تپل و قد كوتاه پيدا مى كنى .مرده از جاش بلند مى شه ،بهت لبخند مى زنه و نيمه خجل لباس مى پوشه . اون از اطاق می ره بيرون و تو بهت زده پشت سرش راه مى افتى .الن توى سالنه و داره با انگشت هاى تپلش با كنترل تلويزيون بازى مى كنه ،داره برنامه هاى ورزشى مىبينه .فوتبال جام باشگاههاى اروپا .وقتى بازيكن ها اشتباه مى كنن فحش رکيک مى ده ،وقتى گل مى زنن بلند مى شه و داد مى زنه :گل .بعد از بازى بهت مى گه كه چقدر دهنش خشك شده و شكمش خاليه .هوس يه سيخ جوجه كباب كرده ،ولى به بَّره هم حاضره اكتفا كنه .تو باهاش سوار ماشين مى شى و مى بريش يه رستوران كه خودش خوب مى شناسه .اين وضعيت جديد آزارت مى ده ،ولى واقعاً نمى دونى چه كار بايد بكنى ،مركز تصميم گيريت فلج شده .وقتى وارد اتوبان مى شين دستت مثل روبات دنده عوض مى كنه ،و اون روى صندلى بغل دستت مى شينه و با انگشتر طلش روى داشبرد رنگ مى گيره .سر چهار راه پنجره رو مى كشه پايين ،بهت يه چشمك مى زنه و به طرف دختر سربازى كه منتظر ماشين وايساده داد مى زنه " :جيگر ،مى خواى مثل بز اون عقب بارت بزنيم ؟" بعدش توى رستوران ،تو اونقدر باهاش كباب مى خورى كه شكمت باد مى كنه ،و اون از هر لقمه اش لذت مى بره و مثل بچه ها مى خنده .تو تموم مدت به خودت مى گى اين فقط يه خوابه ،درسته كه خواب عجيبيه ،ولى از اون هاييه كه زود تموم ميشه. توى راه ازش مى پرسى كجا مى خواد پياده بشه و اون خودشو به كوچهء على چپ مى زنه ،ولى خيلى بيچاره و بى پناه به نظر مياد .بالخره مجبور مى شى با خودت ببريش خونه .ساعت تقريبا سه بعد از نصف شبه ،بهش مى گى من می رم بخوابم ،و اون برات دست تكون مى ده و به كانال FASHION TVخيره مى شه .صبح خسته و كوفته با كمى دل درد ازخواب پا ميشى و دختره تو سالن هنوز داره چرت مى زنه .ولى تا تو دوش مى گيرى ،از جاش بلند شده .اون با احساس گناه بغلت مى كنه و تو خجل تر از اونى كه بتونى چيزى بگى. .زمان مى گذره و شما هنوز با هم هستين .روابط جنسيتون هر روز بهتر و بهتر می شه ،اون ديگه جوون نيست ،تو هم همينطور ،و يه دفعه مى بينى كه دارى راجع به بچه حرف ميزنى . شب ها تو و تپلى با هم می رين خوشگذرونى ،جورى كه به عمرت انقدر خوش نگذروندى .اون تو رو می بره رستوران ها و كاباره هايى كه قبلً حتى اسمشونم نشنيدى ،شما با هم روى ميزها می رقصين ،بشقاب مى شكنين ، و جورى كيف مى كنين ،كه انگار فردايى نيست .طرف خيلى آدم با حاليه ،فقط يه كمى بد دهنه ،مخصوصا ً با زن ها .بعضى وقت ها يه چيزهايى بهشون ميندازه كه دلت مى خواد آب بشى برى تو زمين .ولى جدا از اين، باهاش بودن جداً كيف داره .قبل از آشنايى با اون ،علقه اى به فوتبال نداشتى ،ولى حال همه تيم ها رو مى شناسى .هر وقت تيم مورد علقتون برنده می شه ،حس مى كنى انگار يكى از آرزوهات برآورده شده .اين احساس فوق العاده ايه ،مخصوصا ً براى كسى مثل تو كه اكثر وقت ها خودشم نمی دونه چى مىخواد .همين جورى
هر شب ،خسته و كوفته كنار تپلى جلوى بازی هاى ليگ آرژانتين به خواب می رى و صبح ها دوباره كنار زنى خوشگل و باگذشت ،كه اونم رو بى اندازه دوست دارى ،بيدار ميشى.
چقدر خوش !
آيزاك روى لبهء تخت نشسته بود ،او فقط شلوار پيژامه و چكمه هاى كابويى اش را به پا داشت و به پنجره خيره شده بود .بيرون ،آفتاب مىدرخشيد .احساس حماقت مى كرد .همين پنج دقيقهء پيش خبر رسيده بود كه خوشبختى قرار است امروز از راه برسد و او مثل مجسمه روى تخت نشسته بود و هيچ كارى نمى كرد .به ياد بار گذشته افتاد كه خوشبختى آمده بود و اينكه چطور پدرش در را با افتخار به رويش باز كرده بود و آيزاك كوچك و رنگ پريده ،كنار ميز آشپزخانه نشسته و بدون آن كه از چيزى بترسد كاغذ رنگى ها را به هم چسبانده بود. بدنش به لرزه افتاد .با خود نجوا كرد " :نبايد بهش اجازه بدم وارد بشه ،نبايد ".اگر موفق شود او را بيرون نگه دارد ،همه چيز رو به راه خواهد شد .او از تخت پايين پريد ،به سوى گنجه رفت و آن را به طرف در هل داد. وقتى كه در را كاملً مسدود كرد تفنگ شكارى اش را از مخفى گاه بيرون آورد و درآن فشنگ گذاشت .او اين بار آماده خواهد بود .اين بار ديگر مثل بار گذشته كه با پدرو مادرش زندگى مى كرد ،نخواهد شد .اين بار ديگر آنها از او يك زامبى خنده رو كه عاشق سريال هاى آبكى باشد و مادرش را در هر فرصتى ببوسد نخواهند ساخت. سر خودش فرياد زد ،جليقه ضد گلوله ام كجا است؟ گنجه زير دستشويى را زير و رو كرد تا آن را يافت ،اول يك تىشرت و روى آن جليقه اش را پوشيد .بعد كاردهاى آشپزخانه و يخ شكن ها را طورى كه نوك تيزشان به سمت بال باشد توى بخارى ديوارى ميخ كوب كرد .در صورتى كه آنقدر باهوش باشند كه بخواهند از راه دودكش بيايند. او هنوز بايد به آنها يكى دو درس درباره خوشبختى بدهد .پنج سال از زندگى اش را در بهترين كلوب ها گذرانده بود. پنج سال آزگار .با دوست دخترش كه دوستش داشت ،همه جور كيف كرده و مثل ريگ پول خرج كرده بود .او واقعا با سختى گذرانده بود ،او معنى خوشبختى را مىدانست .اگر مادربزرگش نمرده بود هنوز در ً اين تجربيات را آن وضعيت گرفتار مانده بود. شانس ،پيش از همه رسيد .آنها هميشه او را مثل يك ديده بان جلو مىفرستادند .شانس در زد و بعد دستهء در را كه به جريان برق وصل بود امتحان كرد .ضربهء برق گرفتگى او را گيج و منگ به زمين پرت كرد .آيزاك پنجره را با قنداق تفنگ شكست و سر لولهء تفنگ را بيرون داد" :درباره چيزهاى خوب فكر كن!" .اين را گفت و ماشه را كشيد" ،تمام راه تا بهشت درباره چيزهاى خوب فكر كن .من بدون مبارزه تسليم نمى شم ،من مثل پدرم
نيستم .منو با يه وانت پراز بادكنك و عكس هاى والت ديسنى و با يه لبخند ابلهانه از اينجا بيرون نخواهيد كشيد". او يك بار ديگر به شانس كه صورتش محو شده بود شليك كرد. ناگهان به ياد حرف هاى گرينبرگ ،در مورد كلك آنها با تلويزيون كابلى افتاد .لعنتىها ،او اينجا مثل يك آماتور نشسته و با جسدها سر و كله مى زند درحالى كه پشتش به شبكه خانواده است ،انگار اصلً نشنيده كه کانال HBO در سال ٨٧چه بليى سر آن گروه زيرزمينى افسردگى در سياتل آوردند .چه حماقتى! او برگشت و يك ثانيه قبل از اين كه بيل كازبى ،ليزا را ببوسد ،يك گلوله هم خرج تلويزيون كرد .با خودش گفت نبايد عقلم را از دست بدهم ،به هيچ وجه نبايد. داشت راجع به سومالى فكر مى كرد كه صداى خش خشى از ميان بوته ها شنيد .اين لذت محض بود كه با يك جعبهء پيتزا و مجلت پورنو داشت در كنار بوته ها راه مى رفت .آيزاك موفق نشد او را هدف بگيرد .او هم به نوبه خودش تلش نكرد نزديك تر شود. آيزاك فرياد زد" :هى خوشگله ،من از پيتزاى سرد متنفرم ".ولى لذت ،حتى جواب نداد .حال ديگر بالى سركلبه ،هليكوپترها با بلندگوهاى بزرگ ،با صداى بلند ترانه هاى شاد و اميدوار كننده و موزيك تكنو پخش مى كردند .او گوشهايش را بست و به موزه هولوكاست ،زنان پستان بريده ،و بى خانمان هايى كه در سرماى نيويورك مى لرزند فكر كرد .با وجود اين كه كمى لبخند مى زد ،موزيك هنوز به داخل نفوذ نكرده بود .در تمام اين ماجرا چيزى به نظر مشكوك مىرسيد .همه چيز به نظرش بيش ازحد آسان مى آمد .هليكوپترها ،لذت محض كه نزديك نمى شد ،اين ها بايد ترفندهايى براى منحرف كردن فكر او باشند .پشت بام!!! آنها حتما ً در پشت بامند. او چشم بسته چند گلوله به سوى سقف شليك كرد .چيزى از دودكش پايين افتاد و روى كاردها به سيخ كشيده شد. اين موفقيت بود كه بسته اى ُفرم برندهء لوتو در دست داشت .آيزاك يك گالن بنزين رويش خالى كرد و كبريت زد .جسد فوراً آتش گرفت و فرم هاى برنده هم به همراهش سوختند .شعله ها پيش از اينكه در اطاق پخش شوند، آنها را بلعيدند. حال ديگر دود ،اطاق را پر كرده بود ،و بوهاى ديگرى با آن مخلوط شده بود ،بوى بلل داغ ،بوى بستنىهاى قديم ،بوى مادر وقتى كه براى بوسه شب بخير مى آمد .گاز! او سعى كرد سينه خيز خود را به ماسك ضد گاز برساند .پيش خود فكر كرد ،ايدز ،كسانى كه درهمين لحظه دارند بچه ها را بى رحمانه عذاب مىدهند ،بچه ها، اين موجودات دوست داشتنى ،چقدر دلم مى خواست بچه داشته باشم ،با زنى مهربان .بازتلش كرد: شكنجه در زيرزمين ساواك .تلشش بيهوده بود .لبخندش رفته رفته شكفته تر مى شد ،نزديك بود او را ببلعد .سه احساس ديگر كه قادر به شناسايى شان نبود او را محاصره كردند ،جليقه اش را از تنش در آوردند ،شماره ها را با كمى آب دهان از روى بازويش پاك كردند .تى شرت “ "?WHYرا با تىشرت ديگرى كه روى آن DON’T !WORRY, BE HAPPYنوشته شده بود عوض كردند .وقتى داشتند او را بيرون مى كشيدند سعى كرد به
خودش روحيه بدهد" ،نگران نباش همه چيز درست ميشه ".دخترك آنجا خواهد بود ،انتظارت را مى كشد ،با هم خوش خواهيد بود .صاحب ماشين خواهيد شد .از فرط انتظار زانوهايش مثل ژله شروع به لرزيدن كرد .با هم چقدرخوش خواهيد بود ،لعنتى ،چقدر خوش . بغض در گلويش ديگر كاملً ناپديد شده بود .درخت ها سبز و آسمان زيبا بود .هوا نه سرد بود و نه گرم و وانتى مزين به عكس هاى خانواده سيمپسون و تبليغات وام مسكن كنار پله ها به انتظارايستاده بود.
زرويا شاِلو )(Zeruya Shalev زرويا شالو در سال ١٩٥٩دركيبوتص كينرت دراسرائيل متولد شد .او داراى مدرك فوق ليسانس در رشتهء مطالعات كتب مقدس است .اولين كتاب شعرش "هدف آسان " را در سال ١٩٨٩منتشر كرد .پس از آن رمان "رقصيدم ،ايستادم" را در سال ١٩٩٣به انتشار رساند كه منتقدان از آن به عنوان كتابى هيجان انگيز و تكان دهنده ياد كرده اند .رمان "زندگى عاشقانه " كه در سال ١٩٩٧به چاپ رسيده جايزهء كتاب طليى انجمن ناشران كرهاى و ژاپنى ترجمه شده است. و جايزهء سنديكاى هنرمندان را از آن او كرده و تا كنون به هفده زبان از جمله ه ی))٢٠١٠ ی ماندههای زندگ از كتاب هاى ديگر او مى توان از رمان "زن و شوهر" )،(٢٠٠٠ترا) ،(٢٠٠۵باق وكتابی در زمينهء ادبيات كودكان به نام "پسر خوب مادر") (٢٠٠٠نام برد. قطعه اى را كه مى خوانيد از رمان "زندگى عاشقانه " انتخاب شده است .اين رمان دربارهء زن جوانى است که درخانه والدينش با مردى مرموز ،كه دوست دوران جوانى پدرش بوده است آشنا مى شود .اين ملقات در او كنجكاوى و كششى نسبت به اين مرد بيدار مى كند كه مسير زندگى زناشويى اش را تغيير مى دهد و رابطه زن را با شوهرش به سوى پرتگاه مى كشاند. ازاينجا به بعد عشقى عجيب و نا فرجام ،پر از فراز و نشيب هاى شادى و حقارت شكل مى گيرد كه حقايق دردناكى را براى اين زن روشن مى كند.
زرويا شالو
زندگى عاشقانه
ساكت در ماشين نشستم و به بيرون خيره شدم ،تصميم گرفتم اين بار به خودم زحمت ندهم و بگذارم موضوع صحبت را او انتخاب كند .ولى او ظاهراً قصد نداشت اصلً خودش را خسته كند و با خودش ،فرمان ماشين و ترانه هاى راديو خوش بود .تازه بعد از نيم ساعت به ياد من افتاد و پرسيد: "اين بار اوله كه اين جورى ...؟ " خنديد ،از آن خنده هايى كه از سر سيرى مى كرد".نه بابا ،من در داغ ترين سال هاى پاريس اونجا زندگى كردم ،همه چيزو امتحان كردم ،همه چيز ،واسه همينه كه حال سختمه ". تعجب كردم " :سختته ؟ " "آره ،ديگه همه چى برام خسته كننده است ،مى دونم حال فكر مى كنى كه منظورم به توست ،ولى اشتباه مى كنى .اين يه جور خستگى و دلزدگيه كه به راحتى نمی شه از دستش خلص شد .هر بار احتياج به محركهاى قوى تر و قوى ترى دارى تا اينكه اونها هم ديگه اثر نمى كنن .تو مى بينى كه حتى برام ورزش كردن جلوى تلويزيون از همين جورى با يه زن خوابيدن ،هيجان انگيز تره". سعى كردم دكلمه كنم " :شايد اين از لحاظ جسمى درست باشه ،ولى تكليف احساس چى مى شه؟ اين چيزيه كه بايد تفاوتو ايجاد كنه ،اگه تو زنى رو دوست دارى ،خوابيدن با اونم رو دوست دارى ،اين طور نيست؟ اينم مثل صحبت كردنه .درست نمى گم؟" غرغر كرد" :از كجا فكر مى كنى كه من صحبت كردنو دوست دارم؟ چيزى كه درمورد سكس گفتم درباره صحبت هم صادقه ،محرك ها بايد هر بار قوى تر بشن .من ديگه حتى نمى دونم احساس چيه.باگذشت سال ها روحيه آدم يا حيوانى تر مى شه يا بچگانه تر ،اينو نيازهاى آدم تعيين مى كنه ". ناگهان احساس سرخوردگى كردم ،سرخوردگى محض و بى پايان ،انگار كه سم خورده ام و ديگر شانسى براى نجاتم نيست،باوجود اينكه شديداً پشيمانم ،ديگر هيچ چيز كمكى نخواهد كرد .من دارم زندگىام را تباه مى كنم و او از مللت و يكنواختى خسته است .كمى بعد دستش را روى پايم مى گذارد ،سعى مى كند تسلىام بدهد و مى گويد: " وقتى امروز تو رو باشائول ديدم ،اين بار اولى بود كه تو رو واقعا ً ديدم ،بار اولى كه مجذوبت شدم .برخورد تحسين آميزش روم اثر گذاشت".
گزيدة ادبيات معاصر اسرائيل
ولى اين حرف فقط مرا سرخورده تركرد و به او گفتم " :عاقبت ما چى ميشه ؟" و او گفت " :هيچى ،چى مىخواستى بشه ؟" ومن گفتم ":آخه من دوستت دارم ".و دوباره پرسيد ":چرا؟ چى منو دوست دارى؟ هر بار ازديدن نيازش به شنيدن دوباره و دوباره اين كه تا چه حد در چشمم بى همتاست از نو به خودم مى پيچيدم ،به خصوص كه اين اصلً واقعيت نداشت .فكر مى كردم كه خودخواه و خودبين و كودك صفت و متكبر و كوته فكر است ،ولى جرأت گفتنش را نداشتم " .نگفتى چِى منو دوست دارى؟" " من رنگ پوستتو دوست دارم و صداتو ،طرز راه رفتنتو و جورى كه سيگار روشن مى كنى" و مى دانستم كه ازاين ليست كوتاه و سطحى من مأيوس خواهد شد ،ولى لبخند تحقيرآميزى زد و گفت" :اگه مسائل به اين كوچيكى عشق به اين بزرگى رو در تو بيدار مى كنه ،وقتى كه به يه مرد واقعا ً جذاب بربخورى چكار مىكنى؟ " و من گفتم" :اى كاش همچين تناسبى بين عظمت عشق و خصوصيات معشوق وجود داشت ،ولى ميدونى كه اينجور نيست " .و به يونى شوهرم و به خصوصيات فوق العاده اش فكر كردم .اريه به نظر سرخورده مى رسيد ،انگار جيره اى را كه به آن نيازداشت دريافت نكرده ،چرا كه عشق من نه ربطى به شخصيت او دارد ،نه تملقش را مى گويد و نه بر عظمتش گواهى مى دهد. ظاهراً قبول اين كه كسى به دليل نادرستى عاشقش باشد برايش مشكل بود ،گفت ":من فكر مى كنم كه تو هنوز منو خوب درك نمى كنى ،تو چنان در فكر اين كه ازمن چى مى گيرى و چى نمى گيرى غرق شدى كه منو اون طورى كه هستم ،جدا از خودت ،نمى تونى ببينى " ،و من گفتم" :درسته ". به ابرهاى سياهى كه به ما نزديك مى شدند نگاه كردم ،سنگين و پايين بودند ،انگار كه بالى سرمان اتوبانى آسمانى است ،و به نظرم آمد كه به زودى مرزها محو خواهند شد؛ يا ما از زمين بلند خواهيم شد يا آنها پايين خواهند آمد و با ما برخورد خواهند كرد ،با اينكه هنوز بعد از ظهر بود ،هوا تاريك شده بود و باز باران سختى شروع به باريدن كرد كه ماشين را لرزاند .به در تكيه دادم ،به بيرون نگاه كردم و فكر كردم الن اين كارى است كه بايد بكنم :درماشين را باز كنم و بيرون بپرم ،همين طوركه هستم بدون پالتو و لباس زير ،تمامش كنم ،چون راه ديگرى براى تمام كردنش نيست .صورتم را با دستم پوشاندم و از بين انگشتانم به او نگاه كردم ،مثل زمانى كه صحنهء ترسناك فيلمى را تماشا مى كنيم كه نمى خواهيم كاملً از دستش بدهيم ،و او به نظرم مثل كرمى بزرگ و خاكسترى آمد با چشمانى برجسته و لب هاى كلفت و گوش هاى صورتى ،با آن پوست تيره اش كه كمى بيش از حد پخته شده بود .ناگهان بى اختيار با خود شروع به خنديدن كرد ،خنده اى شاد و بشاش .فكر كردم :به چه مى خندد ،نشنيده كه چرخ برمى گردد ،و از اين قافيه خوشم آمد ،برايش آهنگى ساختم و با خود زمزمه كردم تا كمى حالم جا آمد.
زندگی عاشقانه
به خودم گفتم براى مردن هيچوقت دير نيست ،بيا يك شانس ديگر به زندگى بدهيم .حال تو دارى او را آن طوركه هست مى بينى ،خوب شد كه با او سفر كردى چون فقط اين گونه ابهامت بر طرف مى شود ،او تشنهء تعريف و تمجيد است همان طور كه تو تشنهء عشقى ،ولى چه مى شود كرد زندگى همين است كسى كه تشنه است ،تشنه مى ماند ،و چيزى دريافت نمى كند .پس بهتر است كه از همان ابتدا از خيرش بگذريم ،بگذار كس ديگرى حوصله اش را سرببرد ،چرا تو؟ تو مى توانى كارهاى پرهيجان ترى با زندگيت بكنى ،ولى به اينجا كه رسيدم كمى گير كردم ،چون هيچ كارى به ذهنم نرسيد. باز با چشمان پوشيده به او نگاه كردم ،اين گونه او را دقيق تر مى ديدم ،وقتى كه تصويرش بين انگشتانم مقطع و ناتمام است و من بر تصويرش مسلطم ،و به خود گفتم خوب فرض كنيم كه به او عشق مى ورزى ،بيا او را پاك كنيم و عشق را نگه داريم ،عشق خوب است ،نه ؟ هربچه اى اين را مى داند ،پس بيا اين عشق را به ديگرى بدهيم .فرض كنيم براى كسى كيكى تهيه كرده اى و او آن را نمى پسندد ،چه خواهى كرد؟ آن را به ديگرى خواهى داد ،پس لطفا ً اين عشق را بگير و خودت مي دانى آن را بايد به كى بدهى ،به همانى كه آدرس و شماره تلفنش با تو يكى است .بعد شروع كردم به او فكر كردن ،به يونى ،سعى كردم به هر قسمتى جداگانه فكر كنم ،چون او هم به جزئيات اهميت مى داد ،به آن چشمان قهوه اى با مژه هاى بلند ،و لب هاى نارنجى رنگ تقريبا ً زنانه اش ،به حلقه موهاى قهوه ايش كه اوايل دوست داشتم روى سرش به همشان بريزم ،به صورت قشنگش ،كه ناگهان ديدم دارد ازسويى به سوى ديگر تاب مى خورد ،مثل برف پاك كن هاى ماشين كه به سرعت كار مى كردند ،و نفهميدم چرا ،وقتى كه فهميدم ناخودآگاه دستانم را جلوی دهانم بردم و فريادى كشيدم، او را حلق آويز ديدم ،مى دانستم وقتى به خانه برسم او را در حمام آويزان خواهم ديد با مژگانى كه گونه هايش را مى پوشاند و درست در همين لحظه صندلى از زير پايش مى افتد .يك نفر امروز دربارهء من و اريه به او گفته است و او ديگر نمى تواند با دروغ من به زندگى ادامه دهد و همين طور نمى تواند تركم كند همانطور كه من نمى توانم اريه را ترك كنم .يا شايد هم او مى تواند ،شايد در همين لحظه چمدانش را مى بندد يا نامه اى برايم مى نويسد :من به تو اعتماد كردم و تو عهدشكنى كردى ،عشقمان را ناپاك كردى هرگزتو را به زور نگه نداشتم، هرگز با سوالتم آزارت ندادم ،به تو آزادى دادم به اين اميد كه آن را پاس بدارى ،و فقط يك خواسته از تو داشتم ،وقتى كه مرا ديگر نخواستى ،به من بگويى . هميشه به تو گفتم كه درنظر من تو انسانى آزاد هستى ،كه من هيچ تسلطى بر جسم و روحت ندارم و نمىخواستم از روى اجبار با من باشى .مى خواستم كه هر روز مرا آزادانه از نو انتخاب كنى و لاقل به اندازه اى با من رك باشى كه اگر ديگرى را برگزيدى به من بگويى . اى كاش به اين سادگى بود ،به او مى گفتم " فكر مى كنى به اين آسانى است؟ بله يا خير ،سياه يا سفيد؟ حال اگر كسى را كه برگزيده ام مرا نمى خواهد چه بايد بكنم؟"
گزيدة ادبيات معاصر اسرائيل
و او خواهد گفت" :در اين صورت هم بايد مرا از دايره خارج كنى ،بدون ارتباط با نتايج آن ،حتى اگر براى لحظه اى ديگرى را خواستى" ،و من اصرار مى كنم " :ولى اگر هنوز مطمئن نيستم ،و اگر پشيمان شوم ".و او با آن طرز فكر روشن و سر سختش كه تناقض را نمى شناسد خواهد گفت" :گفتم بدون ارتباط با نتايج آن". او را ازدست داده ام ،به هرصورت از دستش داده ام ،به خاطر تو او را از دست دادم ،و دلم مى خواهد آن صورت ازخود راضى اريه را تكه پاره كنم ،فرمان ماشين را بگيرم و او را به بيرون پرت كنم ،زير باران سيل آسا ،ولى او چنان فرمان را با قدرت در دست گرفته انگار مى گويد" :فايده اى نداره جونم ،اينجا فرمون تو دست منه ".فكر كردم :ديگر از فردا خواب مرا ببينى ،من مى روم تا چيزى را كه از زندگيم باقى مانده نجات دهم ، اگراصولً چيزى مانده باشد .پيش خود گفتم :يونى صبركن ! صندلى را نينداز ،نه از زير پاى خودت و نه از زير پاى من .به من فرصت دوباره اى بده .باران شديدتر مى شود ،اريه زير لب فحش مى دهد ،و من مى ترسم كه هرگز نرسيم ،كه تصادف كنيم ،كه او پشت فرمان سكته كند ،و من هرگز نتوانم اشتباهم را جبران كنم ،و بعد با خودم نذركردم كه اگر زنده بمانم ،اگر به خانه برسم و يونى تركم نكند ،ديگر با اريه ديدار نخواهم كرد و به جاى آن با يونى فرزندى به دنيا خواهيم آورد و تا وقت مردن خودم را وقف آنها خواهم كرد. وقتى دوباره به شهر رسيديم ،پرسيد ":دنبال چيزى مى گردى؟" از همان خيابان هايى كه امروز صبح گذشته بوديم ،در جهت معكوس عبور مى كنيم .گفتم " :آره ،اينجا يه درختى با سرشاخه هاى قرمز بود كه مى خواستم ببينم ".گفت " :چرا؟" گفتم " :چون اگه پيداش كنم ،يه نشونه است و اگه نكنم هم نشونهء ديگه ای ".او گفت : "پس در واقع فرقى نمى كنه ،منم صبحى اينجا يه چيز قرمز براق ديدم ،ولى انگار سقف شيروونى بود ".بار ديگر در كنار دفتر خدمات كامپيوترى سرم را دزديدم ،اميدوار بودم كه يونى هنوز در آنجا مشغول رهبرى جانوران كامپيوترى فرمانبردار خودش باشد. ماشين در ابتداى خيابانمان توقف كرد ،و من اعتراض كردم "،خونهء ما جلوتره " و او گفت" :می دونم ،ولى به اين می گن محدودهء ايمنى ،نمى خوام تو درد سر بيفتى ".اين حرف را چنان جدى زد انگار دارد درس جاسوسى مى دهد و من سعى كردم خودم را تطبيق دهم و به خودم گفتم خونسرد باش ،مثل يك جاسوس حرفه اى. به صورتش خوب نگاه كردم چون مى دانستم كه ديگر او را نخواهم ديد و سعى كردم خطوط چهره اش را به خاطر بسپارم ،شايد روزى بتوانم آن را مثل يك معما براى خودم حل كنم .او فرمان را محكم گرفته بود ،فكر كردم اگر فرمان را رها كند و به من دست بزند نشانه اى است و اگر نه باز هم نشانه اى .فرمان را رها كرد ولى براى خاراندن بينى ،و بعد سيگارى روشن كرد ،و من كم و بيش نگاهم را جمع و جور كردم و با خونسردى خداحافظى كردم و از ماشين پياده شدم و وقتى ماشين دور مى شد دو دل بودم كه آيا بايد از او تشكر مى كردم يا نه؟ يادم آمد كه فراموش كردم رنگ ابروهايش را بررسى كنم ،كه آيا هنوز سياهند يا مثل موهايش خاكسترى شده اند ،و حال بايد عمرى را در خماری ندانستن رنگ ابروهايش سپرى كنم.
زندگی عاشقانه
كنار خانه از شدت ترس تپش قلبم شروع شد ،ولى به خودم گفتم ،خونسرد باش ،خونسرد باش ،هيچ كس به چنين چيز وحشتناكى مظنون نخواهد شد .او حداکثر فكر خواهد كرد كه در شهر چرخيده و خريد كرده اى ،هرگز باور نخواهد كرد كه تا يافو رفته اى تا با يك آدم و نصفى بخوابى ،حتى اگر برايش تعريف كنى باور نخواهد كرد، خوبى حقيقت همين است ،كه نمى شود باورش كرد .وقتى دم در رسيدم گفتم" :يونى يه لطفى بكن ،خونه نباش ،به خاطر خودت خونه نباش" و او واقعا ً خانه نبود .خانه تاريك و گرم بود ،ظاهراً حرارت مركزى را به خاطر هواى توفانى زود روشن كرده بودند. رادياتور هاى داغ را نوازش كردم انگار كه حيوانات اهلى وفادارى هستند ،فقط گرما از من زودتر رسيده بود كه او هم طرف من است و چيزى نخواهد گفت .ظرفشويى پر از ظرف بود ولى صبح هم همين طور بود و بشقاب اضافه شده اى كه نشانهء بدى باشد آنجا نديدم .با خيال راحت لباس هايم را درآوردم و در گنجه چپاندم ،فوراً دوش گرفتم و با صابون همهء نقاط آلوده را تميز كردم .پيژامه ام را پوشيدم و وارد رخت خواب شدم ،بهترين كار اين است كه خودم را به خواب بزنم ،اينطورى هم فرصت بيشتری پيدا مى كنم و هم مى توانم وقتى مى آيد ،جّو را بررسى كنم .همين طور در اطاق تاريك دراز كشيدم ،در ابتدا خوشحال بودم كه خيالم راحت شده است ،ولى كم كم اضطراب هم خودش را وسط انداخت ،چون ساعت شش يا هفت بود و يونى هنوز نيامده بود ،زنگ هم نزده بود ،هيچ كس زنگ نزده بود .ترسيدم كه چيز مهمى را از دست داده باشم ،مثل قطارى كه يك بار در طول زندگى آدم رد مى شود و همه بدون من سوار آن شده اند. آنها را تصور كردم كه دارند دور از من چيزى را جشن مى گيرند ،يونى و پدر و مادرم ،رييس دانشكده و همه دانشجويانى كه امروز به دنبالم گشته اند و شيرا كه هميشه به طور غير مستقيم و با محجوبيت خاص خود به دنبال يونى است .تصميم گرفتم به شيرا زنگ بزنم ،او هميشه مى داند چه خبر است ،حتى اگر خبرى نباشد .شماره اش را در تاريكى گرفتم ،اتفاقا ً خيلى به گرمى جواب داد ،از او پرسيدم آيا امروز خبرى از يونى داشته است ،چون نتوانستم با او حرف بزنم ،و او گفت ٥٧٨٦٥٤٣ ،كه همان شمارهء دفتريونى باشد و برخوردش ديگر گرم نبود. در ادامه گفت ":مى بخشى ،من مهمون دارم " .مطمئن بودم كه جشن را پيش او گرفته اند ،همهء آدم هايى كه در زندگى من نقشى دارند پيش او نشسته اند و دارند آينده را بدون من برنامه ريزى مى كنند. سعى كردم خودم را با يادآورى صورت اريه آزمايش كنم ،صورتى كه هميشه به نظرم پوشيده از دود مىآيد ،حتى وقتى كه سيگار نمى كشد هاله اى از دود احاطه اش مى كند ،خطوط صورتش را به هم مى زند ،انگار مى گويد جزئيات چه اهميتى دارند .در پشت دود ،صورت برازنده اش را ديدم كه تركيبى متضاد از قانون و هرج و مرج است ،انگار كه او وراى خوبى و بدى ،اخلقى و غير اخلقى ،مرسوم و نامرسوم است .با عصبانيت فكر كردم، چه كسى او را آن بال گذاشته و با خود گفتم :خودش و بعد ادامه دادم :تو ،يعنى خودم.
ميرا ماِگن )(Mira Magen ميرا ماگن در خانواده اى مذهبى كه زندگى شان از راه كشاورزى تأمين مى شد در شهر كّفر ساواى اسرائيل به دنيا آمد .او فارغ التحصيل رشتهء رفتار شناسى از دانشگاه بن گوريون و داراى مدرك دانشگاهى در رشتهء پرستارى است .ماگن شخصى مذهبى است و چند سالى در بيمارستان هداسا به شغل پرستارى اشتغال داشته است. اولين كتابش مجموعه داستان "دکمه هاى كامل بسته شده" ) ، (١٩٩٥به شيوهء مذهبى زندگى قهرمانان داستان ها و مقابلهء آنها با وسوسه ،شهوت و احساس گناه مى پردازد. دومين كتابش "به ديوار نزن") (١٩٩٧داستان عشقىاى است كه در زمينهء عهدى كه يك كشاورز خداترس با خداى خودش مى بندد روى مى دهد .نويسنده در اين كتاب از محيط كشاورزى و طبيعتى كه در آن رشد كرده كمك گرفته است .در كتاب سومش "درنشست و برخاستم زن هستم" ) (٢٠٠٠قهرمان داستان زن پرستارى است كه در بيمارستان به سختى كار مى كند و در حالى كه مسئوليت كودكى را بر عهده دارد در محيط كارش به دام عشق مىافتد .تضاد بين نياز عشق ورزيدن و احساس مسئوليت در اين داستان با زيبايى و مهارت زيادى بيان شده است .اين كتاب با استقبال زيادى روبه رو شد و جوايزى براى نويسندهاش به ارمغان آورد. بهايش :همهٔ فرشتگانش به خواب رفته اند) ،(٢٠٠٣پروانهها در باران) ،(٢٠٠۵زمان خواهد گفت) از ديگر کتا (٢٠٠٨و ودکا و نان).)٢٠١٠ ميرا ماگن آثارش را اين گونه جمع بندى مى كند" :شكى نيست كه آدم دربارهء خودش و چيزهايى كه او را از درون مى خورد ،به هيجان مى آورد ،به فكر مى اندازد ،عصبانى مى كند يا مى ترساند می نويسد". داستان كوتاهى را كه مى خوانيد از كتاب "دکمه هاى كامل بسته شده" برگزيده شده است.
غذای بچه به نصف قيمت
غذاى بچه به نصف قيمت
"عجب احمقى هستى!" .اين حرف را وقتى زدى كه داشتم چمدان بزرگ را مى بستم و با زيپ كيف سياهى كه زمانى از لندن خريده بوديم كلنجار مى رفتم .نمى توانستى بفهمى چرا كسى بايد ناگهان تصميم بگيرد افقهاى زندگى اش را تنگ كند .با اين كه قبل از آن در اين مورد صحبت كرده بوديم ،پيش خودت فكر مىكردى كه احتمال اين كه روزى جرأت پيدا كنم ،بلند شوم و راه بيافتم نزديك به صفر است. حال ديگر از آن روز هفت ماهى گذشته ولى من سكوتى را كه بعد از "عجب احمقى هستى !" بين ما جارى شد به خوبى به ياد دارم .دم در ايستادى و حتى براى بستن زيپ كيف كه گير كرده بود دست پيش نياوردى ،من هم ديدم تكرار اين حرف كه از افق هاى نامحدود زندگى مان و از اين همه دست و پا زدن در پوچى بزرگى كه اسمش را آزادى گذاشته ايم خسته شده ام ،فايده اى ندارد .من به جايى مىرفتم كه در آن زندگى حصارى دارد كه مى شود به سيم هايش دست زد ،جايى كه در آن همه مى دانند كجا بايد توقف كنى و اگر نكنى صدمه مى بينى و همه چيز در دست باد نيست. پنج تا شلوار جين در گنجه باقى گذاشتم ،فقط دامن هايم را برداشتم و همين طور "اورى" پسرمان را كه تنها ثمره دوازده سال زندگى مشترکمان بود و تو اعتراضى نكردى .چه مى توانستى به او بدهى؟ خوب مى دانستى كه نگهدارى بچه شش سال و نيمه چيزى نيست كه به يك بوسه شب بخير ختم بشود .اورى زياد سوال نكرد ،انگار زندگى همين است ،مادرها خانه را ترك مى كنند و بچه ها به دنبالشان راه مى افتند .ماشين ها و جعبه هاى لگويش را بسته بندى كرد و ذره اى كنجكاوى از خود نشان نداد ،نپرسيد چرا مىرويم ،نپرسيد تكليف بابا چه مى شود و حتى نپرسيد به كجا مى رويم .تا آخرين لحظه پای تلويزيون ،شريك سرنوشت قهرمان هاى كارتونى والت ديسنى بود ،انگار كه زندگى حقيقى آنجاست. از جدايى ،داستان غمگينى نساختيم ،در كنار در دستم را دراز كردم ،آن را به خشكى مثل وكيلى كه دست موكلش را مى فشارد فشردى ،برايم آرزوى موفقيت كردى و چمدان را پشت سرمان از پله ها پايين آوردى. اورى در صندلى عقب تاكسى نشست ،فرمان و داشبرد را بررسى كرد و وقتى برايت دست تكان داد حتى مشتش را باز نكرد .وقتى به پشت سر نگاه كردم آنجا ايستاده بودى ،دست هايت را در جيب شلوار جينزت فرو كرده
ميرا ماگن
بودى و باد پيراهن سياهت را به دنده هايت مىچسباند .وقتى رويم را براى بار دوم برگرداندم ديگر آنجا نبودى، انگار صحبت از گردشى دو روزه است .جدايى آدم هايى كه به جنون هاى لحظه اى يکديگر عادت دارند و به آن احترام مىگذارند اين گونه است. گفتى ":اين علم انسان شناسى است كه تو را به آنجا جذب كرده ،بعد از اين كه آنها را بشناسى و در موردشان يكى دو مقاله بنويسى ،از آن محيط خسته خواهى شد". در اين مورد اشتباه مى كردى .من به خاطر مدرك و علقه به انسان شناسى اينجا نيامده ام ،هفت ماه گذشته و حتى كلمهاى ننوشته ام. درب خانه خيا هورويتز و لئا گروسمن باز است .زندگى اين دو خانواده در دو طرف راه پله جارى است و با يكديگر در هم مىآميزد .نوزادها توى دست و پا مى لولند و از خانه اى به خانهء ديگر مى خزند و جنين ها در رحمها وول مى خورند و پستان مادرها هميشه پر از شير است. اينجا همه در چند و چون كلم توى ديگ ،مقدار فلفل ،قيمت شير و عادت ماهانهاى كه شش روز تأخير كرده شريكند .من در اين جور مسائل قوى نيستم ،آشپزىام چندان تعريفى ندارد ،دستور آشپزی خاصى براى كدو و كلم بلد نيستم و عادت ماهانه ام كاملً دقيق است چون هفت ماهى است كه با مردى نبوده ام. گفتى " :اين همان چيزى است كه تو را خواهد شكست .تو راهبه نيستى و بدون 'آن' نمى توانى زندگى كنى". حرفت صادق نبود تا اولين بار كه در آن روز شبات به ديدنمان آمدى .از ماه جولى هفت ماه مى گذرد و گنجهام پر از انواع دامن است .دامن هاى ساده ،چين دار يا گشاد كه براى هر كدام يك روسرى مناسب دارم .حال ديگر صورتم همان است كه هست ،پيرتر از سابق شده ام ،هيچ چيز چين هايى را كه از گوشه چشم تا شقيقهام امتداد دارد نمى پوشاند و در ظرف هاى كوچك كرم ،ليه هاى رويى سخت شده اند ،چرا كه خيلى به ندرت از آنها استفاده مى كنم. امروز روز هشتم ژانويه و هوا حسابى سرد است ،زمستان هنوز از نيمه نگذشته است .من در اواسط جولى به اينجا آمدم ،ولى انگار كسى تابستان را گرفته و به عقب كشيده است .حال ديگر روزهاى جمعهء ماه هاى مى و ژوئن خيلى دور به نظر مى رسند .ظهرهاى جمعه هميشه با بقيهء دوستان به همان كافه رستوران مى رفتيم، اورى با سگ ها و بچه هاى ديگران بين ميزها مى چرخيد و ما پشت عينك هاى آفتابى ،ستون هاى صاف دود را بيرون مى داديم .آفتاب روى فنجان ها ،بازوهاى لخت و يقه هاى بازمان مى افتاد .دربارهء هنر بحث مىكرديم، سبك ها را مقايسه مى كرديم ،اصالت قهرمان آخرين كتابى را كه بيرون آمده بود تجزيه و تحليل مى كرديم و هر چيزى را كه بوى جوانى مى داد مى ستوديم.
فقط وقتى كه پيشخدمت ها براى جمع كردن صندلى ها مى آمدند از جا بلند مى شديم و تازه در راه رسيدن به ماشين چهرههايمان از تنش آزاد مى شد و آينهء سقفى ماشين بيحالى و خستگى مان را منعكس مى كرد .از دست اورى عصبانى مى شديم ،ديگر كى حوصله تحمل ضربه هايى را داشت كه او با ماشين اسباب بازی اش روى نيكل صندلى مى زد. تا اين كه آن زن كه موقع عبور از خيابان پاهايش به هم ساييده مىشد ،در اوج گرماى ظهر وقتى كه سطح قهوه هنوز به نيمهء فنجان نرسيده بود از كنار ما گذشت .او در هر دست چند نايلون پر از بار داشت و از يكى از آنها قوطى هاى غذای بچهء ِگرِبر كه در ظهرهاى جمعه به نصف قيمت به فروش مى رسند و گوشه برچسب هايشان چروك شده است سرك مى كشيد .لباس ارزان قيمتش با هر قدم از اعضاى سنگين بدنش اطاعت مىكرد و شكلهاى مختلف هندسى به خود مى گرفت .پيراهن چهارخانه و دامن گلدار رنگ و رو رفته اى به تن داشت ،كفش هايش مثل كفش هاى سربازها زمخت و تخت بودند و پاهاى ورم كرده اش در جورابى مات حبس شده بود .سه ساعت قبل از وقت روشن كردن شمع هاى شبات داشت به طرف اتوبوس خط بيست و چهار مىرفت .همان موقع به تو گفتم ،ببين ،نگاه كردى و پرسيدى ،چه ديدنى دارد و رويت را به طرف ميز برگرداندى .جرأتش را نداشتم كه بلند شوم و به دنبالش بروم ولى اين كارى بود كه دلم مى خواست بكنم .مىخواستم بدانم چه چيزى او را با اين ساك ها، بدون آن كه اعتنايى به مردم كوچه و خيابان بكند يا نيازى به تحت تأثير قراردادنشان داشته باشد ،به جلو مى راند. از پنجرهء آشپزخانه به تابلويى كه ورود ماشين ها را در شبات ممنوع اعلم مى كند نگاه مىكنم .بچه ها دارند توى حياط گرگم به هوا بازى مى كنند .اورى در گوشهاى ايستاده و تماشا مى كند ،كله بافتنى ارمنى را كه از اورشليم برايش خريده ام بر سر دارد .به سختى راضى اش كردم سرش را بپوشاند ،مى پرسيد چرا و من جواب قانع كننده اى نداشتم .اليِعزر پسر گروسمن سعى مى كند او را به بازى بكشاند و او مثل كودكى مهاجر در گوشهاى ايستاده و زبانشان را ياد مى گيرد .گروسمن كوچولو مثل پدرش شانه هاى پهنى دارد و روزى پاهايش هم مثل او قوى خواهند شد ،ولى چشمان آبى اش به مادرش رفته است .نگاهش بر خلف پدرش ِيخىال كه اكثر اوقات به زمين نگاه مى كند ،آشكار و روشن است .يك بار ،تقريباً دو سه روز بعد از اين كه به اينجا آمدم ،يخىال داشت در راهرو را باز مى كرد كه من از بيرون وارد شدم .چشمانش كه نور ناگهانى غافلگيرشان كرده بود با چشمانم برخورد كرد ،آنها مثل دو تيله ،به رنگ سبز تيره بودند .به سرعت نگاهش را پايين انداخت و خود را به كنار ديوار كشيد تا تمام عرض در را براى عبورم خالى كند. هنوز هوا تاريك نشده ولى چراغ هاى حياط روشن شده اند و اليعزر گروسمن دارد بال و پايين مى پرد تا به بشقاب فلزى چراغ دست بزند. لمپى را كه در حمام عوض كردى يادت مى آيد؟ يك ماه يا يك ماه و نيم قبل از اين كه خانه را ترك كنم به جاى لمپ سوخته حمام يك لمپ پر نور گذاشتى كه با نور سفيد و بى رحمش حمام را مثل يك پروژكتور روشن مى
ميرا ماگن
كرد .من ،يك زن چهل و يك ساله در آن نور ايستادم و آينه با صداقت بى رحمانه اى با من رفتار كرد .وقتى در حمام بودم بيبى سيتر شانزده سالهء اورى ،نيتسان زيبا ،درست وقتى كه داشتم چين جديد پيشانى و فرورفتگى هاى زير چشمم را بررسى مى كردم از راه رسيد .مى دانستم كه آن چيزى كه براى من در ُشُرف پايان است ،براى او تازه دارد جوانه مى زند و اين حقيقت ،سخت عصبانىام مى كرد .من آنجا با ليهاى كرم روى انگشتم ايستاده بودم و در سالن بيبى سيتر زيبا با انبوه موهاى روى شانهاش نشسته بود .ناگهان برايم روشن شد كه ديگرهمهء كرم هاى دنيا هم فايده اى نخواهند داشت و من در اين نبرد شكست خوردهام .ايستادن در راه جسم و آن را وادار به ترشح علئم جوانى كردن به نظرم مضحك رسيد .آنجا زير آن پروژكتور ،دوباره فكر كردم كه زندگى واقعى در جايى است كه آن زن با گربرهايش مى رفت .دستمالى برداشتم ،كرم گران قيمت را از انگشتم پاك و چراغ را خاموش كردم. اورى بين بوته ها ايستاده و دارد گلى را پرپر مى كند .گلبرگ هاى سفيد روى كفش هايش مى ريزند ،او ساقهء گل را جلوى آخرين نور روز مى گيرد و پرچم هاى لخت آن را بررسى مى كند .چيدن گل در شبات ممنوع است ولى اين موضوع هنوز برايش جا نيافتاده است .گردى هاى بافته شدهء روى كله ارمنى اش زير نور چراغ، برق مىزنند .هنوز اينجا دوستى پيدا نكرده ولى دشمنى هم ندارد .گاهى اليعزر گوتمن ،شايد هم براى لمس بيگانگى پيشش مى آيد .او همه كارت هاى بازى را روى زمين پخش می کند و مخصوصا ً از ديدن نهنگ ها و دايناسورها تعجب مى كند .بعد به اطرافش نگاه مى كند و نمى فهمد چطور است كه فقط من و اورى اينجا زندگى مى كنيم يا چطور است كه در هر اتاقى فقط يك تخت خواب وجود دارد و توالت هيچ وقت اشغال نيست. مخصوصا ً تصميم گرفتى در روز شبات به ديدار ما بيايى .فيات را دو خيابان آنطرف تر پارك كردى ولى صداى دسته كليدت را از اول پياده رو شنيدم .بعد از اين كه رفتى پنجره ها را باز نكردم .رايحهات تا ساعت ها در سالن كوچك ماند ،بوى ادوكلن ،سيگارهايى كه در جيب داشتى ،كت چرمى كه در نياوردى و شلوار جينز .تو ساعتى قبل از َهودال) (١به ماشينت برگشتى و من آن چه را كه از تو مانده بود تنفس كردم. اينجا روى كاناپه نشستى و بوى سنگين َخمين) (٢كه تمام شبات روى اجاق برقى جوشيده و ماهى شور كه براى پرس سوم خورده بودند در راه پله پيچيده بود .اين بوها از زير در توى اتاق مى خزيد. پرسيدى" تو چطور اينجا دوام مى آورى؟" و به نظر مى آمد كه در هواى گرفته احساس خفقان مى كنى .گفتم كه اينجا واقعا شلوغ است و نور و هوا بين آدم هاى زيادى تقسيم مى شود .مى خواستم بگويم كه گاهى براى من هم اين بوها تحمل ناپذيرند و در روزهاى اول تقريبا ً داشتم بال مى آوردم؛ ولى چين آشنايى كه به پيشانىات انداختى و حكايت از چيزى بيش از احساس تحقير داشت ،مرا وادار به اجراى سخنرانى پرشورى كرد. گفتم" :ببين" و به سختى جلوى خودم را گرفتم كه بازويت را لمس نكنم "،ما در خانه تقريبا ً برهنه مى گشتيم با شلوارهاى كوتاه و پيراهن هاى نازكى كه به ناف ختم مى شدند ولى هميشه از هم پوشيده و پنهان بوديم و سعى
داشتيم كسى باشيم كه برايمان صرف مى كند نه آن كه هستيم .از آزادى حرف مى زنيم ولى در زندان اين پزها و ژست گرفتن ها اسيريم .درست كه اينجا همه خود را زير ليه هاى پارچه مى پوشانند ولى زندگى برهنه است و آنها مدام لمسش مىكنند .زندگى شان پر از بوى اسپرم و خون و شير است ،با كرم و رنگ به جنگ پوست و گوشت نمى روند ،با چرخه آن زندگى مى كنند ،مىزايند ،شير مى دهند ،روزهاى قاعدگى را مى شمارند"...... حرف هايم را براى نفس كشيدن قطع كردم ولى ديگر ادامه ندادم. دو قطعه ِلگو از زمين برداشتى و آنها را به هم چسباندى ،چين روى پيشانى ات درازتر و چين ريزى در سمت راست لبت به آن اضافه شده بود .كلمه اى حرف نزدى ،لگو ها را پنج شش بار از هم باز كردى و دوباره به هم چسباندى تا ديگر خسته شدى .اگر اين چين ها نبود برايت از لئا گروسمن مى گفتم كه مرتب به سراغم مى آيد و نماز خواندن را به من ياد مى دهد .با من در آشپزخانه مى نشيند و باسن بزرگش از دو طرف صندلى بيرون مى زند و مثل لستيك تريلى آن را در بر مى گيرد .بيشتر وقتها پستان هاى بزرگش را روى ران هايش مى فشارد و به طرف بچه هاى كوچكش كه هميشه مثل دنباله اى به او متصلند خم مىشود .جوراب هايش كاملً مات نيستند و هميشه روى آنها جاى چربى دست هاى كوچكى که از روى زمين به او آويزانند ديده می شود .هميشه وقتی هست ،آشپزخانه روشن تر به نظر مى رسد .شايد به خاطر نورى است كه از چشمانش ساطع مى شود. آنها بالى سر ما زندگى مى كنند .روزها سقف ما صداى قدم هاى بىشمار لئا را جذب مى كند و عصرها قدم هاى سنگين و مبهم شوهرش هم به آن اضافه مى شود كه به انعكاس صداى رعد از طوفانى دوردست مىماند .شانه هاى پهن گروسمن همهء عرض راه پله را پر مى كند ولى از وقتى كه كنار در به هم برخورد كردهايم من هميشه صبر مى كنم تا اول او برود بعد از خانه خارج مى شوم. دو ساعت قبل از غروب شبات ،صداى دسته كليد فيات به همراه صداى كفش هاى ورزشى تو از انتهاى پياده رو شنيده شد .در را به رويت باز كردم ،دسته كليد را در جيبت گذاشتى و با هم دست نداديم .اورى كه پيراهن سفيد شبات را پوشيده و كله ارمنى بر سر داشت ،از كاروان ماشين هايى كه به سوى آشپزخانه مى راند بلند شد و پيش تو آمد. گفتى ":سلم پسرم" و او را محكم بغل كردى .بعد به اطرافت نگاه كردى و گفتى" :جدى تر از آنى كه فكر مىكردم" .بعد به شمعدان ها و موم باقىمانده روى آنها ،به روميزى سفيد و روسرى و صورت بی آرايش من نگاه كردى. با اين كه سرد نبود ،كتت را در نياوردى .بيشتر مدت دست هايت در جيب هايت بود و پاهايت را روى هم انداخته بودى .شلوار جينز آبى تيره اى را كه دوست داشتم و محكم روى باسنت مى نشيند و ران هاى سفتت را در بر مىگيرد به پا داشتى .يك بار سيگارت را در آوردى بعد يادت آمد كه شبات است و آن را به جيبت برگرداندى .هر وقت حرف كم مى آورديم به اورى چيزى مى گفتيم ،با اين وجود براى رفتن عجله نكردى .كيكى را كه خريده
ميرا ماگن
بودم بريدم ،آن را در قهوه فرو كردى ،صبر كردى تا آخر بچكد و طورى به من نگاه كردى که انگار تا به حال هرگز همديگر را نديده ايم .سعى كردم رفتار آرام لئا گروسمن را تقليد كنم ،دست هايم را كه روى دستهء مبل افتاده بود تكان ندادم و ناخن هايم را كه تا ته گرفته شده بود پنهان نكردم ،صاف ننشستم و سرم را براى صاف كردن چين و چروك هاى گردنم بال نگرفتم ،ولى بايد اعتراف كنم كه اين كارها از آرامش ناشى نمى شد ،براى سركوب عادت هاى كهنه بايد نيروى زيادى صرف مىكردم. دربارهء آينده صحبت نكرديم ،فقط يك بار پرسيدى" :خوب ،به نتيجه اى رسيدى؟" بعد دربارهء دوستانى كه شش هفت ماهى بود نديده بودم پرسيدم و تو هر چه فاصلهء بين ما و آدم هايى كه در موردشان سوال مىكردم بيشتر بود آرام تر و شادتر بودى .ولى ملقات واقعى من و تو وقتى روى داد كه ديگر رفته بودى .پنجره ها را باز نكردم، رايحه ات ساعت ها در اطاق ماند ،جاى باسنت هنوز توى تشك مانده بود و شلوار جينزت .......هيچ لباسى از اين جنس ندارم و انگشتانم تشنه لمس زبرى پارچه و پوست گرم زير آن است .دو تا فنجان قهوه نوشيدى ،يك برش و نصفى كيك خوردى و قبل از اين كه تاريك بشود رفتى .اورى تا پايين بدرقهات كرد ،تا انتهاى پياده رو با تو آمد و بعد در حياط ماند .پيراهن سفيدش مابين بوته ها كه رفته رفته سياه مى شدند برق مى زد .مردها همه در كنيسا بودند و زن ها در آخرين لحظات سستى شبات استراحت مىكردند .فردا كدوهاى باقى مانده از شبات را سرخ خواهند كرد و به خمين آب اضافه كرده و از آن سوپ درست خواهند كرد .نپرسيدى كه آيا مردى در زندگىام وجود دارد يا نه ،من هم از تو سوالى نكردم .عجيب است ،ما كه اين همه به شهوت مىپرداختيم ،به آن سجده مى كرديم و معتقد بوديم كه نيرويى است كه دنيا را به حركت وا مى دارد ،زن و شوهرى كه سال ها در يك تخت می خوابيديم ،كنار هم مى نشينيم و به هم دست نمىزنيم. اين چيزى است كه تو را خواهد شكست ،تو راهبه نيستى و بدون "آن" نمى توانى. ديگر مطمئن بودم كه اشتباه مى كنى ولى وقتى رفتى براى اولين بار بعد از ماه ها به صداى مردها كه وقتى داشتند از كنيسا برمى گشتند راه پله را پر كرده بود گوش دادم .اورى با آنها از پله ها بال آمد و براى براخاى عطر در موقع هودال با خود شاخهاى رزمارى را كه از حياط چيده بود آورد .او با علقه و توجه با مومى كه مثل گيسو بافته شده بود ور رفت ،فتيله ها را صاف كرد و نور آتش روى گونه هاى لطيفش رقصيد تا اين كه در شراب فرو رفت و خاموش شد .صداى بلند يخىال گروسمن از سقف نفوذ مى كرد ،او مىخواند و حتى سر و صداى همه بچه ها با هم ،كلماتش را نامفهوم نمى كرد. اورى پرسيد كه آيا روزى مى شود كه بيايى با ما زندگى كنى .گفت كه اينجا همه پدرها با بچه ها و مادرها زندگى مى كنند و وقتى حرف مى زد نگاهى بى تفاوت داشت ،انگار دارد واقعيتى را كه تازه متوجه آن شده است بيان مى كند ،نه آرزويى را. گفتم" :پدرت مذهبى نيست و اينجا زندگى كردن برايش خيلى سخت خواهد بود".
پرسيد ":مذهبى يعنى چه؟" گفتم" :مذهبى كسى است كه به خدا ايمان دارد و دستوراتش را اطاعت مى كند". گفت " :و تو؟" گفتم " :هستم" ولى راستش جوابى نداشتم ،خدا فعلً برايم چيزى جز يك ايده كه زن هاى همسايه سعى مىكردند با حوصله و خوش رفتارى به من القا كنند نبودَ .خيا هورويتز مى گويد":به وقتش خواهد آمد" و لئا گروسمن مىگويد" :ايمان مثل عشق است ،از اين جا مىآيد" و دستش را روى پستان چپش كه در زير آن قلب بزرگش قرار دارد مى گذارد. يخىال گروسمن مى خواند و من در پاهايم احساس ضعف كردم ،به حمام رفتم تا در آينه ببينم وقتى به من نگاه كردى چه ديدى .مقدارى كرم كه مثل كره سفت شده بود برداشتم و سعى كردم چينى را كه از چشم تا شقيقه ام امتداد داشت صاف كنم .صداى همسايه از راه حصار پنجره كوچك و بلند حمام وارد مىشد و من در يك آن فهميدم كه امكان ندارد هفت ماه با زنى نبوده باشى .اين جرقهء ناگهانى تقريبا ً مرا روى دستشويى انداخت ،چينى دست شويى را لمس كردم و شانهء صاف زنى را ديدم كه از زير پتوى دست دوز بزرگى كه از بازار هنرهاى دستى خريده بوديم بيرون افتاد .دست تو روى شانهاش مىچرخيد و آن را مىپوشاند .با اين كه هوا سرد بود عرق كرده بودم و رطوبتى را كه جذب پاشنه هاى نرم دمپايى ام شده بود حس نكردم .فقط وقتى كه كف پايم كامل خيس شد، متوجه شدم كه دارد از لولهء توالت آب مى چكد و جريان آب تا راهرو رسيده است. با همه كهنه هايى كه پهن كردم و در وان چلندم نتوانستم بر سرعت چكيدن آب غلبه كنم .اورى سعى مىكرد با جارو از پيشرفت آب جلوگيرى كند ولى قطره هاى آب خيلى زود به يكديگر پيوستند ،با خود ذرات زنگ را از لولهء شكسته گرفتند و زمين را نارنجى رنگ كردند. به اورى گفتم ":برو گروسمن را صدا كن ،شايد بتواند جلوى جريان آب را بگيرد تا لوله كش خبر كنيم". اورى از موقعيت غيرمنتظره اى كه برايش پيش آمده بود تا پيش خانواده گروسمن برود ذوق كرد .صداى پرش هايش در پله ها و صداى ضعيف در زدنش را شنيدم .آنها صدا را نشنيدند ،فقط وقتى جرأت كرد با مشت به در بكوبد در باز شد و سر و صداى بچه ها و به هم خوردن ظرف هايى كه شسته مى شدند در راه پله پيچيد. يخىال گروسمن با شلوار سياه شبات و پيراهن سفيد ،خود را بين دست شويى و توالت فرو كرد و انگشت كلفتش را روى شكاف لوله كشيد .منگوله هاى صيصيتش) (٣از زير پيراهنش كه تا پشتش كش آمده بود بيرون زده بودند .يخىال مسير لوله ها را بررسى كرد ،بعد بلند شد به زمين نگاه كرد و گفت" :بايد عوض بشه" پيشنهاد كرد كه آن را موقتا ً بچسبانيم و حتى يك بار نگاهش را از روى نهر نارنجى رنگی كه جذب كهنه هايى كه پهن كرده بودم مى شد بلند نكرد.
ميرا ماگن
اورى كه دوباره با او بال رفته بود ،اين بار وقتى او با لوله اى چسب ،برس و كاسه اى پلستيكى برگشت پايين نيامد .در ورودى باز ماند و از لى آن باد سرد ،چراغ سالن را به رقص واداشت .به خاطر رعايت قوانين مذهبى در را نبستم و براى اين كه خودش بسته نشود ماشين آلمينيومى اورى را لى آن گذاشتم. از راهروى باريك حمام او را ديدم كه چگونه چسب را مى ريزد ،آن را در كاسه به هم مى زند و روى لولهء شكسته خم مى شود .نمى دانم به خاطر بوى غليظ گازى كه از چسب بلند مى شد يا از باد سرد بود كه دوبار عطسه كردم .دمپايىهاى خيسم را در آوردم و پاهاى برهنه ام در جوراب شيشهاى روى زمين سرد علمت مى گذاشتند. يخىال گروسمن به دستشويى تكيه داد ،به زمين نگاه كرد و گفت كه بايد هر چه زودتر لوله را عوض كرد .از پاهاى برهنه ام خجالت كشيدم و از او پرسيدم كه آيا لوله كش خوب سراغ دارد؟ دست مرطوبش را روى ريش پريشانش كشيد ،آن را جمع كرد و از نو دست كشيد .به من نگاه كرد و گفت" :همه شان گرانفروش هستند" و سبزى چشم هايش مثل گزنه سخت و تيز بود. بوى چسب با بوى تند بدنش و آنچه از تو مانده بود درهم آميخت ،دم پايى هايم را كه از آنها آب مىچكيد در دست گرفتم و به پاشنه هاى نرمى فكر كردم كه تو الن در دست گرفته اى .چشم هاى يخىال گروسمن به لكه هاى آب كه به اندازهء يك كاشى با پاهايم فاصله داشتند خيره شده بود .گفت " :كسى را پيدا خواهم كرد" و كاسه و برسش را جمع كرد ،به شانهء راستش زاويه اى داد ،گفت "هفتهء خوبى داشته باشيد" و از در خارج شد .فوراً در تاريكى راه پلهها ناپديد شد .در ،آهسته به طرف چهارچوبش برگشت ،به ماشين كوچك اورى خورد و شكافى باقى گذاشت. اورى ذوق زده برگشت" .مى دانى چند تا تخت دارند؟ شايد نه تا ،باورت مى شود؟" او نه تا از انگشتهاى دستش را كه كپى كوچكى از دستهاى تو بودند بلند كرد ،دست هاى صاف و كشيده با انگشت هاى باريك و ناخن هاى بلند و سفيد .دو تا از نه تخت شبها تا دير وقت ناله مى كنند .دو سه ساعت بعد از اتمام شبات لئا گروسمن از بيرون برگشت و بوى صابون همراه با بوى آبى كه كاشى ها را مىليسد و زن ها را از ناپاكى شان طهارت مى دهد در راهرو پيچيد. در آن شب خواب ديدم كه يخىال گروسمن جينز تو را پوشيده و شلوارت باد كرده و اندازه او شده است .ديدم كه دستى را كه من به طرف پارچهء زمخت دراز مىكنم به آن مى چسبد ،چسب زردى مثل آن كه سوراخ لوله را پوشانده روى شلوار ماليده شده و من نمى توانم دستم را از آن جدا كنم .وقتى بيدار شدم دست راستم سنگين شده و به خواب رفته بود ،انگار دسته اى مورچه روى بازويم حركت مى كند ،انگشت هايم را باز و بسته كردم تا مورچه ها به لنه شان عقب نشينى كردند ولى از خوابى كه ديده بودم نتوانستم خلص شوم .ترسيدم كه شايد دارم بيش از حد به حصارى كه اينجا مرز زندگى را مشخص مىكند نزديك مى شوم و بايد به موقع توقف كنم.
خط نور مثل چوب رهبر اركستر در بالى خانه حركت كرد و در يك لحظه در آن زندگى دميد .آب هايى كه توالت ها را مى شستند در لوله ها به راه افتادند و مابين طبقات سرگردان شدند .نوزادها جيغ زدند و مردها به كنيسا رفتند و در راه پله ها دگمه هاى پالتويشان را بستند .بچه ها از پله ها بال و پايين رفتند و نان تازه و شير آوردند .درها باز و بسته شدند و بوى تند ملفه ها در راهرو پيچيد .پنجره را به روى باد سرد باز كردم ،شاخهء رزمارى هنوز سالم بود و بوى مليمى پخش مىكرد ،در يك آن برايم مسلم شد كه دراين لحظات زنى در كنار تو خوابيده است و اين واقعيت ناگهان برايم قابل تحمل بود .كمى شير گرم با عسل نوشيدم .اورى دو بسته ورق بازى و ساندويچى را كه از نان شبات درست شده بود در كيفش چپاند و رفت تا منتظر مينىبوسى شود كه پسرها را به مدرسه مى برد. خانه مثل توفان خاكى كه نشست مى كند آرام شد .كف حمام خشك بود و وصلهء زرد چسب مثل زخم جزام بزرگى روى لوله نشسته بود .از چمدانم مقالتى در بارهء انسان شناسى بيرون آوردم و يكى از آنها را كه در بارهء مراسم تولد و مرگ اسكيموها بود ورق زدم .صبح روزی در اواسط ماه ژانويه بود ،اينجا مىگويند ِطِوت) (٤ولى من هنوز عادت نكردهام ،پنجرهء غربى از سايهء ابرها تاريك شده بود ولى از پنجرهء شرقى هنوز روى كاناپه آفتاب مى تابيد .هنوز در مورد ماهيت خدا ايده درستى نداشتم ولى در آن روز صبح بيشتر از روزهاى ديگرخود را به آن نزديك مىديدم .نور آفتاب كه از پنجرهء شرقى مىتابيد روى عكس يک اسكيموى قوى هيكل افتاده بود و دشت هاى مسطح يخى را روشن مى كرد .داشتم فكر مىكردم ظهر كه اورى بيايد برايش در مورد اين آدم ها كه در دشت هاى بى انتهاى پر برف زندگى مى كنند تعريف كنم ،بعد مثل تو روى فرش دراز بكشم و با هم با قطعات لگو يك ايگلوى) (٥بزرگ بسازيم ،كه ناگهان صداى در آمد. لولهء پلستيكی سفيد و بزرگى زير بازوى يخى ال گروسمن فشرده شده بود و در دست ديگرش جعبه ابزارى به رنگ آبى ديده مىشد. پرسيدم كه آيا قرار است لوله كش بيايد. گفت " :نه ،حيف پول است ،من درستش خواهم كرد" و به لوله نگاه كرد انگار براى اولين بار دارد آن را اندازه مىگيرد. گفتم " :نمى خواستم مزاحمتان بشوم ،من پول لوله را مى دهم و لوله كش دعوت مى كنم" . دوباره گفت ":آنها گرانفروشند" و نگاهش با بى قرارى از لوله به طرف من و از من به طرف لوله برگشت. براى هيكل درشتش حمام بيش از حد كوچك بود ،كتش را در آورد و روى چوب پردهء وان آويزان كرد .زير كتش پيراهن سفيدى پوشيده بود كه شايد زمانى مخصوص شبات بوده و تا وقتى كه عرق يقه اش را از بين نبرده بوده براى خودش جاه و جللى داشته است .نه مى توانستم به او پيشنهاد كمك كنم و نه مى شد وقتى كه او روى
ميرا ماگن
زمين دراز كشيده و عرق مى ريزد به مطالعهام در بارهء اسكيموها ادامه بدهم .پس به آشپزخانه رفتم و در حال پوست كندن سيب زمينى به صداى نالهء چرخيدن لولهء كهنه در دستهايش گوش دادم. هوا سرد بود .در ورودى كه باز مانده بود گاهى به چهارچوب نزديك مى شد و به آن تكيه مى كرد ،گاهىهم باد آن را بازتر مى كرد و دوباره به طرف چهارچوب مى كشيد .از داخل راهرو پرسيدم آيا به چيزى احتياج ندارد و پشت پهن و گردن كلفتش را ديدم كه بين دستشويى و توالت گير كرده اند. از ميان ريشش نجوا كرد" :هيچى! " و آستين هاى پيراهن سفيدش كه با بى دقتى بال زده بود مثل دو كبوتر سفيد از آرنجش آويزان شدند. گفتم ":چاى را اينجا مى گذارم" و ديدم بخار استكان چاى كه روى كمد لباس هاى نُشسته گذاشته بودم چگونه جذب كتش مى شود. گفتم " :شيرينى هم هست". يخىال گروسمن جوابى نداد ،با آچار فرانسه به لوله مى كوبيد تا ليهء چسب كهنه اى را كه روى پلستيك سفت شده بود خرد كند .پوسته هاى سفيد و سخت روى زمين مى ريختند .بعد بلند شد دست هايش را با كاغذ توالت پاك كرد ،جرعه اى چاى نوشيد و به قدم هاى بلند لئا زنش كه در سقف مى پيچيد گوش داد .ساعت حدود ده يا ده و ربع بود .با خود فكر كردم اينجا زندگى در اوج تكاپوست و تو تازه بيدار شده اى ،دارى به خودت كش و قوس مىدهى و بازوى برهنه ات را به طرف زنى كه با توست دراز مىكنى .تو حتى در اوج زمستان تنها با لباس زير مى خوابى .بدنت را عادت داده اى تا سالم ،لغر و انعطاف پذير باشد و سرما قسمتى از اين عادت است .بعد شنا مى روى ،سوار دوچرخه ثابت مى شوى و دوش سرد مى گيرى. جوانى برايت پايانى ندارد و سال به سال براى حفظ آن بيشتر تلش مىكنى. يخىال گروسمن حتى قطره اى چاى باقى نگذاشت ولى به شيرينى دست نزد .هنوز به من از نظر حفظ صحيح قوانين كشروت) (٦مشكوك بودند ،پاكت سلوفان را باز كردم تا به او علمت كاشر را كه با حروف برجسته سفيد چاپ شده بود نشان بدهم و گفتم ":كاملً كاشر". براى اولين بار خنديد .گونه هايش كشيده شدند ،با خود لب هايش را كشيدند و رديف دندان هايش را نمايان كردند. بيرون ،باران شروع به باريدن كرد ،ضربه هاى كوچك آن روى گرد و خاكى كه پنجرهء كوچك حمام را پوشانده بود دايره مى كشيدند .او شيرينىاى برداشت و دعايى خواند ،وقتى آن را گاز زد خرده هاى شيرينى روى ريشش ريختند ولى او آنها را نتكاند .در حالى كه به كمد تكيه زده بود شيرينى را خورد ،به پنجره نگاه كرد و به باران گوش داد. پرسيدم" :يك چاى ديگر؟"
در فاصلهء بين پنجرهء باز و ديوار ،تكه اى ابر خاكسترى ديده مى شد .تو قادرى ساعت ها به باران خيره بشوى و آن را استشمام كنى ،هميشه مى گفتى آسمان و زمين دارند با هم عشق بازى مى كنند .يك بار كه داشتيم با هم باران را تماشا مى كرديم گفتى ،يك چيز خيلى شهوانى در زمين خيس هست و مرا در بازوهايت گرفتى و به طرف تخت كشاندى .يخىال گروسمن داشت تقريبا ً با تعجب به چهارگوش كوچك باران نگاه مى كرد ،صبح براى " وزاننده باد و بارنده باران") (٧دعا خوانده بود و گفته بود " باران را به موقع به زمينتان مى دهم" و حال مثل بچه اى از اجابت دعاهايش شگفت زده شده بود. نگاهش به پنجره بود كه گفت " :خيلى خوب ،يك استكان ديگر". وقتى با چاى به راهرو برگشتم ،ريش بلندش توى آينهء بالى دستشويى منعكس شده بود ،چهرهام درآينه به چهره اش پيوست و تصويرمان مثل عكسى خانوادگى در قاب به نظر مىآمد .نمى دانم بهت زده بود و هنوز داشت به باران فكر مى كرد يا اين كه با منظور ،ديدم كه سبزى عميق چشمانش دارد روى صورت سفيد من و ريشه هاى بى رنگ موهايم كه روسرى آن را نپوشانده بود و گردنم كه حال ديگر چند تايى چين و چروك دارد مىچرخد. گفتم " :چاى" و صبر كردم تا جلوى در را خالى كند تا بتوانم استكان را روى گنجه لباس بگذارم .او جلوى در پشت به من بى حركت ايستاده بود و چشمانش از روى آينه تكان نمى خورد ،سعى كردم استكان را روى سينى ثابت نگه دارم كه ناگهان چرخ كاملى زد و به طرف من برگشت ،چيزى نمانده بود كه سينهء ستبرش چاى را برگرداند. "تو زن شوهر دار هستى؟" بين دگمه هاى پيراهنش و چاى در دستم حتى يك وجب هم فاصله نبود. گفتم " :نه" و چاى از كناره استكان سر رفت و روى سينى ريخت .او از ديوار كنده شد ،با شلوار سياهش روى زمين زانو زد و شروع به ضربه زدن به لوله كرد ،آچار فرانسه ،ورقه هاى صاف چسب را مىشكست و آنها را روى زمين حمام پخش مىكرد .به آشپزخانه رفتم تا شنيتزل ها را كه توى ماهى تابه سرخ مى شدند زير و رو كنم و براى گفتن اين كه اشتباه كردم ،هنوز طلق نگرفته ايم و گرچه هفت ماه است با هم نبوده ايم ،هنوز همسرت هستم ،پيش او برنگشتم. باران شدت گرفت .دست ها به سرعت مشغول جمع كردن لباس ها از سر بند و بستن پنجره ها شدند .كلمه زن شوهردار مثل نيش سختى آزارم مى داد ،سعى كردم آن را ناديده بگيرم ولى نيشش را دو باره حس كردم .شنيتزل ها بيش از حد سرخ شدند ،حاشيه هايشان سوخته و سياه شد و بوى روغن سوخته هوا را پر كرد .پنجره را باز كردم ،باد شديد و نمناكى داخل شد بوها را با هم درآميخت و بخشى از آن را با خود برد .باد پيشانىام را خنك كرد و هواى سردى به پشتم نفوذ كرد ولى اثر نيش ذره اى كم نشد.
ميرا ماگن
باران شبكهء سيمى روى پنجره را پوشانده بود ،رگه هاى شفاف آب در طولش پايين مىآمدند و به طاقچهء پنجره نوك مى زدند .فكر كردم امروز صبح مى توانست عالى باشد ،تا همين يك ساعت پيش همه چيز به نظر درست و قابل قبول مى آمد ،به نظر مىآمد كه زندگى به سويم جارى است و دارم قطره قطره آن را جذب مى كنم .داشتم به يك آرامش نسبى مى رسيدم كه ناگهان سنگ صيقل نخورده اى سر راه ايستاد و جريان را قطع كرد. چرا براى بودن با آن زن صبر نكردى؟ مى توانستى صبر كنى تا تصميمم را بگيرم ،مى دانم كه هوس را بايد ارضا كرد ولى چرا بايد او را به خانه بياورى و روى فرورفتگى هايى كه بدن من روى تشك درست كرده بخوابانى؟ باد سرد صورت گداخته ام را حتى لمس نكرد ،تمام پنجره ها را باز كردم تا اينكه به ديوارها خوردند و سر و صدايشان با صداى ضربه هاى آچار فرانسه درآميخت .اين زن شوهردار ديگر چه صيغهاى است؟ بله! من شوهر دارم و شوهرم الن دارد باران را تماشا مىكند و به زنى مى گويد ببين زمين چطور دارد با آسمان عشق بازى مى كند. او را جلوى در حمام غافلگير كردم" ،چرا آن سوال را پرسيدى؟" او دست هايش را به هم ماليد ،رشته هاى چسب را از پوستش كند ولى از حالت درازكشيدهاش تكان نخورد و سرش را به طرفم برنگرداند. اصرار كردم ":براى تو چه فرقى مى كند كه من زن شوهردار هستم يا نه؟" در يك لحظه دست هايش را كه چسب مالى شده بود جمع كرد ،روى زانوهاى بزرگش زانو زد ،صورتش را كه كامل قرمز شده بود به طرفم برگرداند و خواهش كرد" :موضوع را فراموش كن" و دوباره به سراغ لوله رفت. وارد حمام كه پر از نفس هاى سنگين بود شدم و گفتم " :نمى فهمم" باد به پنجره ها مى زد و باران را به طرفشان پرت مى كرد. او از جا بلند شد ،كت سياهش را از روى چوب پرده برداشت و گفت" :آنجا را چسب زدم بايد بيست دقيقه صبر كرد تا خشك شود و بعد لوله را وصل كرد" .بين او و در حمام ايستادم و راهش را بستم ،گفتم " :هنوز جوابم را نگرفته ام" و خودم را به وان چسباندم تا راهش را باز كنم ولى او عجله اى براى بيرون رفتن نداشت ،بسته سيگارى را كه از جيب كتش بيرون زده بود لمس كرد و گفت " :در دنيايى كه تو از آن آمدهاى جسم بر همه چيز مسلط است ،بين ما روح بر جسم پيروز مى شود ولى ما هم از پوست و خونيم و گاهى ضعيف مى شويم". او ساكت شد و بستهء سيگار را از روى پارچه زبر فشرد و جعبهء كبريت را در جيب شلوارش لمس كرد و گفت" :به چسب دست نزنيد تا برگردم" و از در خارج شد .نه پيش لئا و بچه هايش رفت و نه كتش را پوشيد .از پنجره او را ديدم كه در حياط قدم مى زند .باد قطره هاى بزرگ آب را از درخت ها روى او مىچكاند و لكه هاى خيس روى پيراهنش را بزرگ تر مى كرد .او كه سرش را پايين انداخته بود پك عميقى به سيگار زد ،كفش هايش روى زمين گودالهاى سياهى باقى مىگذاشتند و كتش مثل گربهء سياه و بدبختى در زير بغلش جمع شده بود.
آن زن را با گربرهايى كه به نصف قيمت مى فروشند به ياد دارى ،آن زن چاقى كه با رگ هاى ورم كرده راه مى رفت .وقتى داشتم به اين مرد كه پاشنه هاى كفشش پر از گل شده بود و داشت سيگار دومش را مىكشيد نگاه مى كردم ناگهان به ياد او افتادم .چقدر ساده بودم كه فكر مىكردم در دنياى آنها همه چيز آرام است و آدم ها با زندگى مثل خونى كه در رگ هاى نوزاد جريان دارد به راحتى جارى مىشوند. دقيقا ً بعد از بيست دقيقه برگشت و با خود شاخه اى سياه و خيس آورد .آن را بين در اصلى و چهارچوبش فرو كرد .در حالى كه بوى باران و سيگار مى داد از راهرو عبور كرد و دوباره كتش را روى چوب پرده آويخت. به خودم گفتم ،حال فرصت دارى اشتباهت را تصحيح كنى ،به او بگو كه شوهر دارى و خيال هر دوتان را راحت كن .جلوى در حمام ايستادم و فكر كردم بهترين موقعيت است ،حال كه سرش به لوله گرم است حقيقت را خواهم گفت و به قضيه خاتمه خواهم داد .برگ خيسى را از روى كتش برداشتم و پرسيدم كه آيا چسب به اندازهء كافى خشك شده؟ او لوله اى را در لولهء ديگر فرو كرد و گفت كه همه چيز رو به راه است . نگاهم به باسن بزرگش افتاد و به پشت سفت و لغر تو فكر كردم .اصلً نفهميدم چطور توانسته بودم او را در جينز تو تصور كنم ،وقتى كه او لخت مى شود از شدت فشار كمربند خط قرمز و عميقى روى كمرش دارد ولى دنده هاى تو را مى شود حتى از روى پيراهن شمرد .قطره های عرق روى پس گردنش در فاصلهء بين كله بزرگ و يقه اش برق مى زدند .نمى توانستم بر ترحم ناگهانىام نسبت به اين مرد درشت هيكل كه چهار دست و پا شده بود تا لوله اى را در لوله ديگر فرو كند غلبه كنم .توالت در سمت راست ،دستشويى در سمت چپ قرار داشت و گردى بزرگ پشتش ما بين آنها بود. كه مى داند خون با چه سرعتى در بدنش مى تازد ،كف مى كند ،سرريز مى شود و راه خروجى نمى يابد .بالى سرش ايستادم ،دستم از گرماى جمجمه اش پر شد و توى موهاى كوتاه و پرپشتش فرو رفت .كله روى شانهاش سر خورد و از آنجا روى زمين افتاد .يخىال گروسمن مثل لك پشتى در لكش خشك شدهبود و از جايش تكان نمىخورد ،فقط پيراهنش روى دنده هايش كشيده شده بود و بدنش را كه با هر نفس گسترده تر مىشد به سختى درخود نگه مىداشت. گفتم ":آرام باش يخىال" و با دست هاى سردم گردن سنگين و نمناكش را ماليدم .در يك لحظه زانوهايش را از زمين كند ،ايستاد ،كلهش را برداشت و از فاصلهء بين توالت و دستشويى بيرون آمد .توى وان خم شد ،آب سرد را باز كرد و سر ملتهبش را زير آن گرفت .به حولهء تميزى كه روى لبهء وان گذاشتم دست نزد ،در حالى كه از سر و صورتش آب مىچكيد كتش را برداشت و با آستر خاكسترى ساطنش خود را خشك كرد .وقتى كه داشت با عجله وسايلش را داخل جعبه ابزار آبى رنگ مىريخت كلمه اى حرف نزد .ناگهان به طرف در رفت شاخه سياه را كشيد ،در را بست و آن را از تو قفل كرد و به طرف من كه در راهروى حمام ايستاده بودم آمد.
ميرا ماگن
مى دانى ،لحظهء كورى وجود دارد كه در آن آدم جسم مطلق مىشود .وقتى در راهرو به طرفم آمد حالت گربهاى را داشت كه به طرف پرندهاى كه شاخه اى را مى لرزاند مى جهد؛ در آن لحظه هيچ ايده يا ارزشى بر او حاكم نبود .من در لحظه اى كه او شاخه را از در بيرون كشيد مثل شمع َهودال كه در شراب گذاشته باشند، ناگهان همه چيز در وجودم خاموش شد .بازو هايش مرا مثل پالتوى زمستانى سنگينى پوشاندند و مرا به طرف خود كشيد .دست سردم را روى پيشانى عرق دارش گذاشتم و گفتم ":يخىال نه" و دست هاى سنگينش را از روى شانه هايم برداشتم .گفتم" :مهم نيست يخىال" و اين حرف را چند بار تكرار كردم .رنگش مثل چينى دستشويى سفيد شده بود ،دستم را بين دست هايش گرفت و ماليد .وقتى دست هايش را از هم باز كرد دستم قرمز و گرم پايين افتاد. يخىال گروسمن صورتش را زير شير وان شست و آب از ريش هاى پريشانش پايين آمد .بى وقفه شست و شست و آنقدر خم شد تا آب سرد روى سرش روان و از پشت و سينه اش سرازير شد .بعد كلهش را برداشت و آن را به شلوارش ماليد .چرخيد ،پيراهن خيسش را در شلوارش فرو برد و كمربندش را روى آن محكم كرد. گفت " :بايد از همان اول اسم و آدرس لوله كش را به تو مى دادم" و به نظر آمد كه چشمانش سعى دارند كف زمين را زير ليه هاى مسطح چسب سوراخ كنند .به او نگاه كردم و فهميدم چطور از حال تا آخر عمرش سعى خواهد كرد خدا را راضى كند ولی با همهء تلشش هميشه خود را بدهكار حس خواهد كرد .به تو گفته بودم در اينجا مرزها مشخصند ،براى افق انتهايى هست ،آن زن گربر به دست مىتواند به سرعت تا دورها بتازد ولى بالخره جايى توقف خواهد كرد و اگر توقف نكند ،ضربه خواهد خورد .بيشتر اوقات تابلوهاى اخطار وجود دارد. او كتش را روى پيراهن خيسش پوشيد و دگمه هايش را بست .سعى داشت ذره هاى چسب را از شلوارش جدا كند ولى انگشت هاى كلفتش مى لرزيدند .حوله را خيس كردم و گفتم " :اجازه بده" و آن را روى پارچهء سياه كشيدم. او با تمام هيكل بزرگش كنارم ايستاد و مثل بچهء گم شدهاى اجازه داد كه شلوارش را پاك كنم .به او گفتم": يخىال ،خودت را زجر نده .غريزه را خدايت به تو داده و با آن آفريده شده اى". "چرا او خداى من است ،پس تو چى؟" گفتم " :وجود من هنوز از خدا خالى است ،برايش خيلى جا باز كردم ،همه چيز را بيرون ريختم ولى او وارد نشد" و موهايم را جمع كردم و روسرى را رويش بستم. گفت " :خدا وارد هم نخواهد شد ،خدا در درون انسان متولد مى شود" و دوباره كلهش را برداشت ،آن را به شلوارش كشيد و تميزى اش را در مقابل نور بررسى كرد. گفتم " :پس شايد من نازا باشم" و به آسمان تيره كه پنجره را پر كرده بود نگاه كردم .يخىال گروسمن لولهء كهنه و جعبه ابزار را زير بغل زد ،كليد را چرخاند و به صداهاى راه پله گوش داد .گفت " :تا سه ساعت آب نريزيد تا
چسب خودش را بگيرد" ،از در خارج شد و آن را پشت سرش بست .خسته و فرسوده روى زمين سرد حمام نشستم .لرزش پاهايم حتى وقتى آنها را محكم به ديوار فشردم قطع نمىشد. طرف هاى ظهر اورى برگشت ،كلهش از باران خيس و دايرههاى بافتنىاش پررنگتر شده بودند .با انگشتانش گوشه هاى سوخته شنيتزل را كند و برايم چيزى در بارهء مدرسه تعريف كرد .باران نوارهاى شفافى روى شبكهء پنجره مى كشيد .شاخهء رزمارى انگار كه سردش باشد داشت مى لرزيد و من كلمه اى از حرف هاى اورى را نشنيدم و نتوانستم لقمه اى غذا در دهانم بگذارم. به اورى گفتم ":وقتى غذايت را تمام كردى ،برايت چيزى دربارهء اسكيمو ها تعريف خواهم كرد و با قطعه هاى لگو يك ايگلو خواهيم ساخت ".پرسيد" :ايگلو چى هست؟" و با عجله شنيتزل را خورد .بعد با هم با قطعات سفيد لگو ،ايگلوى با شكوهى ساختيم .بايد بودى و مى ديدى كه چگونه با مهارت قطعات را به هم وصل مى كند .فقط وقتى به قوس سقف رسيديم گير كرديم و آخر سر سقف ايگلويمان صاف از آب درآمد .اورى گفت" :فقط بابا بلد است قوس واقعى درست كند". همهء بعد از ظهر باران باريد ولى شور زندگى كه از درها به راهرو مىزد ،صدای آن را محو مى كرد .فقط عصر كه خانه ساكت شد دو باره نجواى آرام آب روى پنجره شنيده شد .فكر كردم خوش به حال زمين و آسمان كه مى توانند بى وقفه عشق بازى كنند ،گوشى را برداشتم و از تو پرسيدم" :خوب ،باران چطور است؟" گفتى" :مثل هميشه نيست ،باران را بايد دونفرى تماشا كرد". بعد ساكت شدى و باران شدت گرفت ،قطره هاى بزرگ به شيشه مىخوردند و از آن پايين مىرفتند .وقتى ديدم ساكت شدى گفتم كه گاهى بدون تو برايمان مشكل است ،هنوز ساكت بودى گفتم " :ظاهراً بدون تو سقف هر ايگلويى كه بسازيم صاف خواهد بود ،چون فقط تويى كه بلدى قوس واقعى درست كنى ".نميدانم چيزى كه بعد از آن شنيدم صدای خندهء تو بود يا صدای باران كه روى پنجره مى خزيد يا هر دوى آنها.
َ -١هودال :مراسمی که بعد از پِايان شبات برگزار می شود و با روشن کردن شمع همراه است. َ -٢خمين :غذايی يهودی که با گوشت ،سيب زمينی و انواع و اقسام حبوبات تهيه می شود و نام ديگر آن چولنت است. -٣صيصيت :پوشش مخصوصی که مردان مذهبی می پوشند. ِ -٤طوت :چهارمين ماه تقويم عبری - ٥ايگلو :خانه اسکيموها که از قطعات يخ ساخته می شود و سقف قوسی شکل دارد. - ٦قوانين کشروت :قوانينی که حرام و حلل بودن غذا را در دين يهود مشخص می کند. - ٧بخشی از نماز روزانه
نگاهى به ادبيات مدرن عبرى تاليف :کامران حييميان
تاريخ ادبيات مدرن عبرى از تاريخ رنسانس زبان عبرى جدا نيست .ادبيات عبرى ،ادبياتى باستانى است كه سابقهاش به زمان كتاب مقدس مىرسد .پس از شكست يهوديان توسط بابلىها در حدود ٢٥٠٠سال قبل ،اضمحلل زبان عبرى به عنوان يك زبان محاورهاى آغاز شد و رفته رفته به زبان مقدسى تبديل شد كه از آن تنها براى نيايش ،آفرينش ادبى و آموزش مذهبى استفاده مىشد .پس از خرابی معبد دوم و در طول دو هزار سال سرگردانى يهوديان در گالوت ،آفرينش به زبان عبرى ادامه داشت و حتى در دورههايى مثل قرون وسطى در اسپانيا و بعد از آن در ايتاليا به اوج شكوفايى خود رسيد ،ولى فقط در اواخر قرن هجدهم بود كه دوران تازهاى براى ادبيات عبرى آغاز شد. جنبش هايى مثل جنبش هسكال ) (١در اوسط قرن هجدهم و جنبش صيونيستى در پايان قرن نوزدهم احيا و ترويج اين زبان را يكى از اهداف اصلى خود قرار دادند .از همان زمان بود كه ادبيات عبرى تحت تأثير ادبيات مدرن اروپايى قرار گرفت و تبديل به بخشى جدايى ناپذير از ادبيات غرب شد .پيشرفتها و دگرگونىهايى كه در اين ادبيات روى دادهاست ،هم ناشى از تجربه ها و تحولت اجتماعى ،سياسى و فرهنگى قوم يهود در طى دويست سال اخير و هم نتيجهء نفوذ ادبيات غربى است .ادبيات و زبان عبرى همواره نقش مهمى در طراحى هويت يهودى -اسرائيلى در سرزمين "تازه -كهنه" بازى كردهاست و با مطالعهء تاريخى مختصرى مىتوان تأثير متقابل بين آن و انسجام هويت ملى يهود را به خوبى مشاهده كرد .قابل توجه است كه فرهنگ لغات عبرى كه در زمان كتاب مقدس تنها شامل حدود هشت هزار لغت بود ،اكنون داراى بيش از صد و بيست هزار واژه است. در ابتدا ،ادبيات مدرن عبرى ،ادبياتى بى زادگاه بود كه به تدريج در شرق اروپا ،در مراكز فرهنگى مثل اودسا و ورشو رشد كرد و بعد از آن بخصوص در اوايل قرن بيستم به سرزمين اسرائيل رسيد .در دهه هاى اول قرن بيستم ،با وجود اين كه نويسندگان معدودى در سرزمين اسرائيل فعاليت داشتند ،ادبيات محلى به دست آوردهاى قابل توجهى در زمينهء داستاننويسى و شعر دست يافت .مهمترين داستاننويس اين دوره يوسف حييم برنر ) (١٨٨١-١٩٢١بود ،كه از او به عنوان بنيانگذار مركز ادبيات عبرى در اسرائيل ياد مىكنند .بعد از پايان جنگ جهانى اول؛ رفته رفته نويسندگان و شاعران نامدارى از شرق و مركز اروپا به اسرائيل آمدند و درآن سكنى گزيدند كه از ميان آنها مىتوان از حييم نخمان بياليك كه در همان ايام جوانى لقب شاعر ملى گرفت و شموئل يوسف عگنون كه بعدها برندهء جايزه ادبى نوبل شد نام برد .اين نويسندگان مهاجر پس از سالها آفرينش در خارج
نسلهايى از نويسندگان و شاعران ظهور كردند كه به سرزمين اسرائيل رسيده بودند ،ولى از دههء بيست به بعد ل همه يا اكثر آثارشان در اين سرزمين خلق شده بود .در اين دوره ،يعنى در فاصلهء بين دو جنگ جهانى ،با وجود اين كه مركز اصلى آفرينش از خارج به داخل منتقل شده بود ،هنوز مراكز ديگرى براى فرهنگ عبرى در شرق برجستهاى مثل شاعر و داستان نويس ،داويد ه و مركز اروپا و آمريكا وجود داشت كه از ميان آنها استعدادهاى پوگل ،نويسندهء رمان "زندگى زناشويى" ) ،(١٩٢٩ظهوركردند. سالهاى بعد از جنگ جهانى اول و انقلب بلشويكى در روسيه ،همراه با شدت در دهه هاى ٢٠و ، ٣٠يعنى ل گرفتن يهودى آزارى در شرق اروپا ،سيل مهاجرت و در پى آن احياى شعر اسرائيلى آغاز شد .جوانان مهاجر سبكهاى مدرن شعر اروپايى از سبكهاى جديد شعرى كه تحت تأثير ك يهودى در سرزمين اسرائيل شروع به خلق ك مهمترين اين شاعران اوراهام شلونسكى، قبيل اكسپرسيونيسم آلمانى و سمبوليسم و فوتوريسم روسى بود ،كردند .م اورى گرينبرگ ،ناتان آلترمن ،لئا گلدبرگ و يوناتان رتوش بودند .اين شاعران نه تنها بر پيشرفت شعر اسرائيلى بلكه بر نثر آن هم تأثير گذاشتند. در فاصلهء بين جنگ جهانى اول و دوم ،ادبيات عبرى داراى گرايش های رئاليستى ،سوسياليستى ،آرمانى و جرقههاى ادبيات سفارادى اسرائيلى در آثار ه سالها ،با اين كه اولين تحت تأثير شديد ادبيات روس بود .در اين ل مىشد ،ادبيات عبرى هنوز ادبيات اشكنازى محسوب مى شد و يهوديان سفارادى تقريباً نقشى در يهودا بورل ديده ى نمىكردند. آفرينش آن بازى ى جنگ جهانى دوم و بنياد كشور اسرائيل از دو طريق بر ادبيات عبرى اثر گذاشت. از سويى :همراه با ريشه كن شدن يهوديان اروپا از زادگاه هايشان ،مهاجران يهودى فراوانى كه به آمريكا مهاجرت كرده بودند رفته رفته از ادبيات و زبان عبرى دور شدند .نويسندگان مهاجر به مرور زمان دار فانى را وداع گفتند يا زبان عبرى را كنار گذاشتند و روزنامه هاى عبرى يكى پس از ديگرى بسته شد .شايد يهوِديان بدين دليل كه جامعهء آمريكايى آنها را به گرمى پذيرفت و به آنها امكان داد تا رفته رفته جاى خود را بين قشرهاى پيشگام جامعه باز كنند و خود را مانند اروپا در گتوى تبعيض نبينند ،ديگر احتياج به ادبيات مبارزى كه از آنها دفاع كند نداشتند .نتيجهء اين اضمحلل تدريجى آن بود كه اسرائيل به يگانه مركز ادبيات عبرى در جهان تبديل شد. از سوى ديگر :بنياد كشور اسرائيل آن را به مركز مهاجران از اقصى نقاط جهان تبديل كرد و ادبيات عبرى يك باره تحت تأثير فرهنگ هائى متفاوت و نا آشنا قرار گرفت .سيل مهاجران از كشورهاى عربى كه با خود فرهنگ تازهاى به بومىها و حكومت اشكنازى ناراضى بودند ،طيف ه مىآوردند و از رفتار تبعيض آميز ى تازهاى ى هاى ه ادبيات عبرى افزود.
امروزه دار و دستهء ادبى شکل گرفته در دههء چهل در اسرائيل را که تا پايان دههء پنجاه تأثير خود را بر ادبيات اين سرزمين حفظ كرد" ،نسل جنگ استقلل" مىنامند .اينها نويسندگان و شاعران جوانى بودند كه بخصوص تحت تأثير شلونسكى و آلترمن قرار داشتند .از شخصيت هاى برجستهء اين دوران مى توان از ُمشه شامير و حئيم گورى نام برد .سبك كار اين نويسندگان واقع گرايانه ،آرمانى و عقل گرايانه بود ،آنها به قدرت كلم براى تغييرجامعه و فرد و همين طور به نيروی اجتماعی و ادبی تودهها ايمان داشتند .تصوير بومى اسرائيلى )صبار( يا يهودى نوين نيز در اين سالها شكل گرفت .يهودى نوين ،فردى جوان ،سالم ،زيبا ،غيرمذهبى و سازندهء جامعه و دنيايى جديد تصوير مىشد كه درروشنى و گرمى سرزمين اسرائيل )كه با تاريكى و سردى گالوت متفاوت بود( رشد كردهاست. در اين دوره ،موضوع فداكارى و قربانى شدن در ادبيات عبرى موج مىزد .در اين ميان ،مرگ نقش اصلى را بازى مىكرد و مرگ درجنگ ،كشته شدن به خاطرآرمان جمعى ،مردن براى وطن و قربانى كردن فرد بر قربانگاه جمع ،عملى قابل ستايش تلقى مىشد .يكى از اشعار شاعر معروف اين دوره ،حييم گورى ،به نام "اجسادمان بر زمين افتادهاند" نمونهء بارزى از بيان اين انديشه است .در اين شعر ،مردهها خود را سرزنش مىكنند كه نتوانستهاند قبل از مرگشان بيشتر به جامعه خدمت كنند. يكى از مواردى كه انعكاس دگرگونىهاى جامعهء اسرائيل را در ادبيات عبرى به خوبى نشان مىدهد همين تغيير نقطه نظر جامعه نسبت به قربانى شدن و مرگ است .در اين دوره موضوع ريشه كن شدن يهوديان از اروپا و نابودى ميليونها انسان در آثار نويسندگان زيادى ديده مىشود ،ولى چند سالى طول مىكشد تا به موضوع مركزى در ادبيات عبرى تبديل شود. س .ايزَهر ،يكى از نويسندگان نوآور نسل جنگ استقلل است .او كه در سال ١٩١٦در اسرائيل در خانوادهاى كشاورز به دنيا آمد ،در كنار خلق آثار واقع گرايانه و آرمانگرا ،آثارى به سبك جريان سّيال ذهن خلق كرد. ايزهر ،بعد از سى سال سكوت ،در سالهاى اخير دوباره به عرصهء ادب بازگشته است و در كتابهايش به وضعيت ساكنان اسرائيل در نيمهء اول قرن از ديدگاه كسى كه به پايان قرن رسيدهاست نگاه مىكند. در سالهاى دههء پنجاه ،دراثر تبادل های فرهنگی -اقتصادی روزافزون با غرب ،ادبيات جوان عبری نيز وارد مرحلهء نوينی شد .زبان و سبك هاى تازه به همراه ايدهها و عقايد جديد درادبيات نفوذ كردند و واقعيتهايى را كه جامعه بايد بعد از به دست آوردن استقلل با آنها دست و پنجه نرم مىكرد ،منعكس نمودند .شاعران اين زمان به سردمدارى ناتان َزخ و يهودا َعميَخى سعى داشتند ادبيات را از بند ايدئولوژى و آرمانگرائى رها كنند ،آنها به جاى اشعار حماسى و ملىگرايانه ،به فرد گرائى و مشكلت شخصى انسان مستقل پرداختند. در اين سالها داستاننويسى عبرى كمتر از شعر دچار تغيير و تحول شد .ظاهراً هنوز خط داستاننويسى نسل جنگ استقلل حرف اصلى را مى زد ،ولى استعدادهاى تازه اى مثل اهرون ِمِگد و َخنوخ َبرتوو كه به جمع نويسندگان
پيوستند نواهاى ديگرى نيز به گوش رساندند ،بخصوص رمان معروف اهرون مگد به نام "زنده روى مرده" كه در آن از ايدآلها و قهرمانگرايىهاى جنبش پيشرو صيونيستى انتقاد مىشد .در اين رمان ،قهرمانها افرادى عادى با نيازها و ضعفهاى انسانى بودند كه باعث رنج و ذلت نزديكان خود مىشدند. در دههء شصت ،نسل جديدى از نويسندگان ،بر مركز صحنهء ادبيات عبرى مسلط شد .اين نسل كه تسلط خود را بر ادبيات عبرى ،كم و بيش تا امروز حفظ كردهاست را بعدها "موج نو" ناميدند .ادبيات موج نو ،ادبياتى غنى و پيچيده است كه دست آوردهاى آن دست كمى از دست آوردهاى بنيانگذاران ادبيات عبرى در آغاز قرن يا آثار برجسته ادبيات كشورهاى غربى ندارد .داستان نويسى جديد ،انسان مستقل را در مركز قرار مىدهد ،ولى در كنار آن به انتقاد از جامعه )گاهى به صورت طنزآميز( ،واقعيتهاى اجتماعى و سياسى و بررسی فرونشستن ايدآلهاى سوسياليستى مىپردازد .در اين سالها اولين آثار برجستهء نويسندگانى مثل ا.ب .يهوشوع ،آموس آز ،يورام ِكنيوك و ايسخاك اورپاز منتشر مىشود و نويسندگانى كه در سالهاى بعد به اوج شكوفايى خود مىرسند مثل شولميت َهر ِاون ،روت الموگ ،ايسخاك بننر و شولميت لپيد اولين كتابهاى خود را به جامعهء ادبى عرضه مىكنند .در اين دوره تأثير سبكهاى مختلف ادبيات اروپايى از جمله آثار كافكا ،ادبيات اگزيستانسياليستى ،به ويژه آثار آلبركامو و همين طور آثار مارسل پروست و فالكنر در ادبيات عبرى ديده مىشود. از دههء شصت به بعد سبك واقعگرايى)رئاليسم( تا حدودى به كنار زده مىشود ،ولى گهگاه دوباره به ميدان می آيد .نويسندگانى كه از خلق تصاوير واقعگرايانه و دقيق جامعهء پيچيدهء اسرائيل واهمه داشتند ،انتقاد خود را از وقايع سياسى اجتماعى با استفاده از نمادگرايى و سمبوليسم بيان مىكنند .براى نمونه ،اولين داستان هاى يهوشوع و ايسخاك اورپاز پر از نمادهايى هستند كه مفاهيم روانى ،اجتماعى و سياسى را در خود پنهان كردهاند. پرداختن به گذشتهء يهوديان و مسئلهء هالكاست در ادبيات ،تنها به نويسندگانى كه بازماندهء اردوگاهها بودند محدود نمىشود .نويسندگان ديگرى هم كه قبل از هالكاست به اسرائيل مهاجرت كرده بودند ،بومى بودند يا نسل دوم بازماندگان محسوب مىشدند به اين موضوع پرداختهاند و مى پردازند .در سالهاى هفتاد ،نويسندگان معدودى آثارشان را به اين موضوع اختصاص دادند كه از برجسته ترين اين آثار ،می توان از رمانهاى "درسرزمين تقدير" نوشته روت الموگ و "لمس آب ،لمس خاك" نوشته آموس آز نام برد ،ولى در سالهاى هشتاد و نود ،دهها نويسنده ،از جمله نويسندههاى جوانى كه به هالكاست از زواياى مختلف و غيرمتداولى نگاه مىكردند در آثار خود با آن به گونه ای متفاوت برخورد كردند. در سالهاى اول بنياد اسرائيل ،يهوديان شرقى در ادبيات عبرى فقط نقش فرعى داشتند و جدا از چند نويسندهء انگشت شمار شرقى مثل ايسخاك شمى ،يهودا بورل و مردخاى طبيب كسى به اين گروه اجتماعی نمى پرداخت. از دههء شصت و بخصوص در دههء هفتاد ،در مقابل كتاب خوانان ،پنجرهاى به سوى دنياى يهوديان شرقى گشوده شد و خوانندگان به كمك ادبيات با رنجها و دنياى درونى مهاجرانى كه از كشورهاى عربى و ديگر
كشورهاى شرقى به اين سرزمين آمده بودند آشناتر شدند .از نويسندگان و شاعران شرقى برجسته اين دوران مىتوان از سامى ميخائل ،الى امير ،اهرون الموگ و امنون َشموش نام برد. تصوير اعراب ،از ابتداى ظهور ادبيات اسرائيلى در آن حضور دارد و در صد سال اخير دچار تغيير و تحولت زيادى شده است .جنگ استقلل ،اعراب و يهوديان را از هم جدا كرد و مرزى ميان آنها نهاد .تعدادى از نويسندگان "نسل جنگ استقلل" و "موج نو" دلسردى و يأس عميقى را از اين واقعيت كه صيونيزم راه حل ديگرى جز برخورد نظامى براى مشكل همزيستى عربى -يهودى پيدا نكرده است ،نشان مىدهند .در بعضى از آثار آنها ،شخصيت عرب به صورت قربانى بى پناه و سركوب شدهاى كه سرزمينش را از دست داده و در عين حال نقشى تهديد كننده دارد تصوير مىشود .ارائهء چنين تصويری از اعراب ،بخشى از تلش چند نويسندهء اسرائيلى براى جوابگويى به سوالت بنيادى در مورد بازگشت قوم يهود به سرزمين اجدادى و صحت راه صيونيزم و برخورد آن با فلسطينى ها به شمار می رود. ستيز بين اعراب و اسرائيل در ادبيات اسرائيلى جلوههاى متنوعى دارد .جنگ هاى بسيار و نتايج آنها بدون شك ت به طور آشكار يا پنهان بر پديده هاى جديد ادبى اثر گذاشته اند .در سالهاى هفتاد بعد از جنگ كيپور ،ادبيا ِ خسته از جنگ ،انحطاط جامعهء پيشتاز سوسياليستى و اوج گيرى لذتطلبى نسل جوان را كه همان فرزندان پيشتازان سوسياليست باشند به تصوير مىكشد .اين تصاوير در كارهاى نويسندگان كم وبيش قديمى مثل اهرون مگد ،بنيامين تموز ،يهوشوع ،آموس آز و نويسندگان جديدترى مثل يعكوو شبتاى در رمان بزرگش "گذشتهء استمرارى" ديده مىشود" .گذشتهء استمرارى" بدون شك مهمترين رمان عبرى زبانى است كه در دههء هفتاد نوشته شدهاست و تأثير آن بر نوشتههاى نويسندگان زيادى ،چه از نظر محتوى و چه از نظر طرح و سبك خاص آن در دهههاى هشتاد و نود كاملً مشخص است. اواسط دههء هشتاد نقطه عطف ديگرى براى ادبيات اسرائيلى محسوب مىشود .در اين سالها دست كم سه گروه عمده به فعاليت ادبى مى پردازند .نسل استقلل كه شامل نويسندگانى مثل س.ايزهر ،شامير ،يهوديت ِهنِدل مىشود، به انتشار رمانهاى بلند و مجموعه داستانهاى كوتاه با استفاده از تكنيكهاى جديد و پيچيدهء ادبى ادامه مىدهد .در اين دوره ،نويسندگان موج نو مثل آز ،يهوشوع ،اورپاز و كنيوك هنوز مركز صحنهء ادبى را در اختيار دارند و تعدادى از آنها در اين دوره به اوج پختگى خود مىرسند. در كنار اينها نثر تازهاى رشد مىكند كه انقلبى در ادبيات اسرائيلى به وجود مىآورد .جمعى از نويسندگان بسيار جوان در كنار چند نويسندهء سالمند كه كار نويسندگى را در سنين بال آغاز كرده اند :پرچمداران اين نثر جديد كه تمايلت پست مدرنيستى دارد هستند .از ميان نويسندگان جديد اين دوره مىتوان از داويد گروسمن ،اورلى كاستل بلوم ،اتگار ِكِرت ،يهوديت َكتصير و ايتامار لوى نام برد .بخشى از اين نويسندگان از پرداختن به معضلت بزرگ ملى و اجتماعى خوددارى مىكنند .آنها در مقابل واقعيت هرج و مرج زده و غير قابل توجيه مىايستند و
سعى ندارند آن را تفسير كنند يا در آن منطقى بيابند .در كارهاى اين نويسندگان ُپست مدرنيزم به صورت نوآورى در شكل كلمات و متن ،پرداختن به هويت جنسى ،صرف نظر كردن از طراحى دقيق شخصيتهاى داستان از نظر روانى و استفاده از زبان محاورهاى جلوه مىكند. در ابتداى قرن بيستم در ميان نويسندگان بزرگ تنها يكى دو نويسندهء برجستهء زن ديده مىشد ولى امروزه زنان نويسنده نقش بزرگى در ادبيات معاصر اسرائيل بازى مى كنند .نوشتههاى اين زنان در كنار پرداختن به موضوعات فمينيستى ،به دنياى زنان در سنت يهودى و نقش آن در شكلگيرى جامعهء پيشتاز اسرائيل مىپردازند. برخى از آنها مثل شولميت لپيد و َبتيا گور در ژانر رمانهاى پليسى براى خود نام جهانى كسب كرده اند و يكى از نويسندگان قديمى زن به نام يهوديت هندل در سال ٢٠٠٣جايزهء اسرائيل در رشتهء ادبيات را از آن خود كرد. فراز و نشيبهاى ادبيات عبرى بدون شك انعكاسى از زندگى فرهنگى و اجتماعى در كشور اسرائيل است .ادبيات نوين عبرى مثل جمعيت خوانندگانش متنوع و چند وجهى است .كتابهاى معتبرترين نويسندگان به سرعت به پرفروش ترين كتابها تبديل مىشود و در عرض يكى دو سال به تيراژ پنجاه تا هشتاد هزار مىرسند كه با توجه به جمعيت كشور مقدار قابل توجهى است .در كنار اين كتابها ،درسالهاى اخير ،كتابهاى سبك و عامه پسند مثل رمانهاى پليسى ،عشقى يا جاسوسى از خوانندگان بسيارى برخوردارند .ساليانه ده ها كتاب از عبرى به زبان هاى مختلف ترجمه مى شود و مورد استقبال قرار مى گيرد .ادبيات نوين عبرى درجا نمىزند ،نويسندگان همواره در تلشند تا راه هاى جديد و مناسبى براى بيان و پرده برداری از واقعيت های پيچيدهء موجوديت اسرائيلى و بشرى در آغاز قرن تازه پيدا كنند. ادبيات عبرى ،شناسنامهء فرهنگى قومى است كه تلش مىكند هويت فرهنگى -اجتماعى خود را از نو طراحى و بنياد كند و در عين حال ،ادبياتى است كه به وضعيت انسان امروز ،مستقل از تعلقات اجتماعىاش ،مى پردازد.
َ -١هسكال :جنبش روشنگری يهودى كه مابين سالهاى ١٧٧٠تا ١٨٨٠ميلدى در مركز و شرق اروپا فعاليت داشت .اين جنبش سعى داشت با احداث مدارس ،چاپ نشريات و فعاليت هاى فرهنگى ،يهوديان را به مطالعات علمى ،مذهبى و آشنايى با زبانهاى اروپايى و عبرى تشويق كند تا در حين حفظ هويت مذهبى به جامعهء اروپايى نزديك تر شده و به آزادى دست يابند .فيلسوف برجستهء يهودى آلمانىُ ،مشه مندلسون) ( ١٧٢٦ -١٧٨٩را پدر اين جنبش مى نامند.
منابع فاينبرگَ ،عَنت "،ازادبيات ملى تا ادبيات انسانى" ،تل آويو١٩٩٥ ، َبرتنا ،اورصيون"،ادبيات عبرى در سرزمين اسرائيل" ،اينترنت١٩٩٨ ،